کلمه جو
صفحه اصلی

کمان کشیدن

فارسی به انگلیسی

to draw a bow

فرهنگ فارسی

( مصدر ) کباده کشیدن و آن چنین است که ورزشکار تن. کباده را بدست چپ و زنجیر آنرا بدست راست گرفته بالای سر خود میبرد و طوری حرکت میدهد که دستها از آرنج تا مچ بطور افقی بروی سر قرار گیرد .

لغت نامه دهخدا

کمان کشیدن. [ ک َ ک َ / ک ِ دَ ] ( مص مرکب ) کشیدن زه کمان ، تیراندازی را. کشیدن زه کمان ، انداختن تیر و یا آماده شدن تیراندازی را :
چرخ بر بدگمانش کرده کمین
نحس بر دشمنش کشیده کمان.
ناصرخسرو.
پس از چه بود که در من کمان کشیده فلک
نرفته هیچ خدنگی خطا کمانش را.
خاقانی.
مکش چندین کمان بر صید گیتی
که چندان چرب پهلویی ندارد.
خاقانی.
در روی من ز غمزه کمانها کشیده ای
بر جان من زطره کمین ها گشاده ای.
خاقانی.
کمان کشید و نزد بر هدف که نتوان دوخت
مگر به سوزن فولاد جامه هنگفت.
( گلستان ).
ما سپر انداختیم گر تو کمان می کشی
گو دل ما خوش مباش گر تو بدین دل خوشی.
سعدی.
تو کمان کشیده و درکمین ، که زنی به تیرم و من غمین
همه غمم بود از همین ، که خدا نکرده خطا کنی.
هاتف اصفهانی.
کمانها کشیدند بر هندوان
چو بر چشم شوخ سیه ابروان.
عبداﷲ هاتفی ( از آنندراج ).
میار زور ظهوری به بازوی زاری
که زور بازوی او خود کشد کمانش را.
ظهوری ( از آنندراج ).
- کمان کسی را کشیدن یاکمان کسی را کشیدن توانستن ؛ هم آورد او شدن از عهده برآمدن. ( آنندراج ) ( فرهنگ فارسی معین ). با اوبرابری و مقاومت یارستن. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
که کشد در شعر امروز کمان چو منی
من که با قوت بهرامم و با خاطر تیر.
سوزنی ( یادداشت ایضاً ).
ترک بلغاری است قاقم عارض و قندزمژه
من که باشم تا کمان او کشدبازوی من ؟
خاقانی.
این قدم حق را بود کورا کشد
غیر حق خود کی کمان او کشد.
مولوی.
توان ابروی او از دور دیدن
ولی نتوان کمان او کشیدن.
کاتبی.
به مستی کردمش راضی که بوسیدم دهانش را
به زور دیگری آخر کشیدم من کمانش را.
سید حسین خالص ( از آنندراج ).
بازوی بخت من آن طور قوی ساخته اند
که کمانم نکشد رستم فولاد کمان.
شاتی تکلو ( از آنندراج ).
با ابروان به کشتن ما عهد بسته ای
مشکل توان کشیدن از این پس کمان تو.
قاآنی.
مرحبا ز ابروی دلبندش که نتواند کشید
با هزاران جهد آن مشکین کمان را تهمتن.

کمان کشیدن . [ ک َ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) کشیدن زه کمان ، تیراندازی را. کشیدن زه کمان ، انداختن تیر و یا آماده شدن تیراندازی را :
چرخ بر بدگمانش کرده کمین
نحس بر دشمنش کشیده کمان .

ناصرخسرو.


پس از چه بود که در من کمان کشیده فلک
نرفته هیچ خدنگی خطا کمانش را.

خاقانی .


مکش چندین کمان بر صید گیتی
که چندان چرب پهلویی ندارد.

خاقانی .


در روی من ز غمزه کمانها کشیده ای
بر جان من زطره کمین ها گشاده ای .

خاقانی .


کمان کشید و نزد بر هدف که نتوان دوخت
مگر به سوزن فولاد جامه ٔ هنگفت .

(گلستان ).


ما سپر انداختیم گر تو کمان می کشی
گو دل ما خوش مباش گر تو بدین دل خوشی .

سعدی .


تو کمان کشیده و درکمین ، که زنی به تیرم و من غمین
همه ٔ غمم بود از همین ، که خدا نکرده خطا کنی .

هاتف اصفهانی .


کمانها کشیدند بر هندوان
چو بر چشم شوخ سیه ابروان .

عبداﷲ هاتفی (از آنندراج ).


میار زور ظهوری به بازوی زاری
که زور بازوی او خود کشد کمانش را.

ظهوری (از آنندراج ).


- کمان کسی را کشیدن یاکمان کسی را کشیدن توانستن ؛ هم آورد او شدن از عهده برآمدن . (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ). با اوبرابری و مقاومت یارستن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
که کشد در شعر امروز کمان چو منی
من که با قوت بهرامم و با خاطر تیر.

سوزنی (یادداشت ایضاً).


ترک بلغاری است قاقم عارض و قندزمژه
من که باشم تا کمان او کشدبازوی من ؟

خاقانی .


این قدم حق را بود کورا کشد
غیر حق خود کی کمان او کشد.

مولوی .


توان ابروی او از دور دیدن
ولی نتوان کمان او کشیدن .

کاتبی .


به مستی کردمش راضی که بوسیدم دهانش را
به زور دیگری آخر کشیدم من کمانش را.

سید حسین خالص (از آنندراج ).


بازوی بخت من آن طور قوی ساخته اند
که کمانم نکشد رستم فولاد کمان .

شاتی تکلو (از آنندراج ).


با ابروان به کشتن ما عهد بسته ای
مشکل توان کشیدن از این پس کمان تو.

قاآنی .


مرحبا ز ابروی دلبندش که نتواند کشید
با هزاران جهد آن مشکین کمان را تهمتن .

قاآنی .


- || ناز این معشوقه یا نرخ این فروشنده یا مطالبات این رئیس یا حاکم یا امیر را تحمل توانستن . با مدعیات یا خرج و نفقه ٔ او برآمدن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- امثال :
کمان چون تن به کشیدن دهد کباده شود ؛ کباده گویا کمانی بوده که برای تمرین و مشق نوآموزان و اطفال می ساخته اند. و امروز کباده در گودها نام کمانی نهایت گران و سنگین است که پهلوانان ... با آن ورزش کنند. (از امثال و حکم ، ج 2 ص 1233).
|| کباده کشیدن ، و آن چنین است که ورزشکار تنه ٔ کباده را به دست چپ و زنجیر آن را به دست راست گرفته بالای سر خود می برد و طوری حرکت می دهد که دستها از آرنج تا مچ بطور افقی بر وی قرار گیرد. (فرهنگ فارسی معین ).


کلمات دیگر: