کلمه جو
صفحه اصلی

ماء


مترادف ماء : آب

فارسی به انگلیسی

water, liquor

عربی به فارسی

اب , ابگونه , پيشاب , مايع , اب دادن


مترادف و متضاد

آب


فرهنگ معین

[ ع . ] (اِ. ) آب ، آب آشامیدنی . ج . میاه ، امواه .

لغت نامه دهخدا

ماء. (ع اِ)(از «م وه ») آب که می آشامند. ج ، امواه و میاه . (ناظم الاطباء). آب . همزه در آن بدل از هاء است ؛ ماءة و ماه مثل آن . اصل آن موه [ م َ وَ / م ُ وَ ] و مُوَیهَة مصغر آن . یقال عندی مویه و مویهة. ماءة مؤنث آن . (منتهی الارب ) (از آنندراج ). آب . (ترجمان القرآن ). ماءة. ماه . آب . ج ، امواه و میاه . (مهذب الاسماء). جسم رقیق مایعی که حیات هر نموکننده بدان وابسته است . اصل کلمه مَوَه است و واو به سبب متحرک بودنش بعد از فتحه به الف قلب شده است و هاء به همزه بدل شده و اسقنی ما به قصر هم شنیده شده است . مصغر آن مُوَیه و نسبت به آن مائی و ماوی و جمع آن میاه و امواه است و بسا که امواء نیز گویند. (از اقرب الموارد) :
پرتو آتش زده بر ماء و طین
تا شده دانه پذیرنده زمین .

مولوی .


- ماءالاجام ؛ آب نی زار و برنج زار. و رجوع به تحفه ٔ حکیم مؤمن شود.
- ماءالاسنان . رجوع به همین کلمه شود.
- ماءالاصفر . رجوع به همین کلمه شود.
- ماءالاصول . رجوع به همین کلمه شود.
- ماءالبحر ؛ آب دریا. و رجوع به تحفه ٔ حکیم مؤمن شود.
- ماءالبهرامج ؛ عرق بیدمشک . و رجوع به تحفه ٔ حکیم مؤمن و بهرامج در همین لغت نامه شود.
- ماءُالثَّلج ؛ برفاب : فلیحذر ان یشرب علیه [ علی العنب ] ماءالثلج . (ابن البیطار، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- ماءالجبن ؛ پنیرآب . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). آب پنیر. و رجوع به تحفه ٔ حکیم مؤمن و جبن در همین لغت نامه شود.
- ماءالجمة ؛ به پارسی آب کامه گویند و صاحب جامع گوید که از بازرگانان شنیدم که به طرف هند می بودند و از غیر ایشان از اقلیمهای دیگر، آن آبی است خاکستری رنگ به غایت ناخوشبوی که از بلاد هند و چین می آرند، غلیظ و سیاه و بدبوی و گویند از نوعی ماهی حاصل می شود. (تحفه ).
- ماءالحصرم ؛ آب غوره . (یادداشت مؤلف ).
- ماءالحمات ؛ آبهای گرم زاجی و شبی ونوشادری و کبریتی و بورقی . (تحفه ).
- ماءالحیات ؛ ماءالحیوة. رجوع به همین کلمه شود.
- ماءالخلاف ؛ عرق بید است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). و رجوع به خلاف شود.
- ماءالرماد . رجوع به همین مدخل شود.
- ماءالزجاج .رجوع به همین مدخل شود.
- ماءالزفتی ؛ آبی است که از معدن زفت و قیرخیزد. (تحفه ٔ حکیم مؤمن ).
- ماءالزهر . رجوع به همین مدخل شود.
- ماءالسماء ؛ آب باران . (ناظم الاطباء).
- ماءالشعیر . رجوع به همین مدخل شود.
- ماءالظهر ؛ منی . (ناظم الاطباء).
- ماءالعسل ؛ سرکنگبین . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به سرکنگبین شود.
- ماءالعنب ؛ شراب . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
صحبت ماءالعنب مایه ٔ ناراﷲ است
ترک چنین آب هست آب کرم داشتن .

خاقانی .


- ماءالعین ؛ آب چشم . آب آوردگی چشم . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- || آب چشمه . (ناظم الاطباء).
- ماءالفضة . رجوع به همین مدخل شود.
- ماءالقداح . رجوع به همین مدخل شود.
- ماءالقراطن . رجوع به همین مدخل شود.
- ماءالقطر ؛ آبی است که از کوزه ٔ سفال ترشح کند. (تحفه ٔ حکیم مؤمن ).
- ماءالکافور؛ آبی که از درخت کافور ترابد چون با تیغی یا کاردی آنرا چاک دهند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- ماءالکبریتی ؛ آبی است که از زمین گوگرددار آید. (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). و رجوع به همین کتاب شود.
- ماءاللحم .رجوع به همین مدخل شود.
- ماءالمستعمل ؛ هر آبی که بدان حدث زایل شود یا بر وجه تقرب در بدن استعمال شود. (از تعریفات جرجانی ).
- ماءالمطلق ؛ آبی که بر اصل خلقتش باقی بماند و با نجاست آمیخته نشود ومایع طاهر دیگری بر آن غلبه نکند. (تعریفات جرجانی ). مقابل ماء مضاف .
- ماءالمعادن ؛ آبی که از معدن مس خیزد یا مس تفته در او انداخته باشند.(تحفه ٔ حکیم مؤمن ).
- ماءالنخالة ؛ سبوس را در آب ریزند و سخت بشورانند، سپس صافی کنند و بجوشانند تا ستبر شود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- ماءالنون ؛ آب ماهی نمکسود. (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- ماءالورد . رجوع به همین مدخل شود.
- ماء حمیم ؛ آب گرم . (از منتهی الارب ) :
شعر من ماء مَعین و شعر تو ماء حمیم
کس خورد ماء حمیمی چون بود ماء معین .

منوچهری .


- ماء زلال یا ماء قراح و یا ماء صافی ؛ آب بی آمیغ و خالص . (ناظم الاطباء).
- ماء مبارک ؛ در تداول اطباء عراق ، ماءالشعیر. (از نوروزنامه ). ماءالشعیر. (یادداشت مؤلف ). آب جو. جوآب . رجوع به ماءالشعیر و آب جو شود.
- ماء مَعین . رجوع به همین مدخل شود.
- ماء منی . (ناظم الاطباء).
- ماء ذکر ؛ منی . (ناظم الاطباء).
|| آب میوه جات . (ناظم الاطباء). || تازگی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ماءالوجه و ماءالشباب و غیرهما، یعنی رونق و نضارت آنها. (از اقرب الموارد). رونق و صفای روی . || تابانی شمشیر. || عرق مقطر. (ناظم الاطباء).

ماء. (ع ص ) رجل ماء؛ ای کثیر ماءالقلب . (از منتهی الارب ). مرد رقیق القلب . (ناظم الاطباء).


ماء. ( ع اِ )( از «م وه » ) آب که می آشامند. ج ، امواه و میاه. ( ناظم الاطباء ). آب. همزه در آن بدل از هاء است ؛ ماءة و ماه مثل آن. اصل آن موه [ م َ وَ / م ُ وَ ] و مُوَیهَة مصغر آن. یقال عندی مویه و مویهة. ماءة مؤنث آن. ( منتهی الارب ) ( از آنندراج ). آب. ( ترجمان القرآن ). ماءة. ماه. آب. ج ، امواه و میاه. ( مهذب الاسماء ). جسم رقیق مایعی که حیات هر نموکننده بدان وابسته است. اصل کلمه مَوَه است و واو به سبب متحرک بودنش بعد از فتحه به الف قلب شده است و هاء به همزه بدل شده و اسقنی ما به قصر هم شنیده شده است. مصغر آن مُوَیه و نسبت به آن مائی و ماوی و جمع آن میاه و امواه است و بسا که امواء نیز گویند. ( از اقرب الموارد ) :
پرتو آتش زده بر ماء و طین
تا شده دانه پذیرنده زمین.
مولوی.
- ماءالاجام ؛ آب نی زار و برنج زار. و رجوع به تحفه حکیم مؤمن شود.
- ماءالاسنان . رجوع به همین کلمه شود.
- ماءالاصفر. رجوع به همین کلمه شود.
- ماءالاصول . رجوع به همین کلمه شود.
- ماءالبحر ؛ آب دریا. و رجوع به تحفه حکیم مؤمن شود.
- ماءالبهرامج ؛ عرق بیدمشک. و رجوع به تحفه حکیم مؤمن و بهرامج در همین لغت نامه شود.
- ماءُالثَّلج ؛ برفاب : فلیحذر ان یشرب علیه [ علی العنب ] ماءالثلج. ( ابن البیطار، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
- ماءالجبن ؛ پنیرآب. ( ذخیره خوارزمشاهی ). آب پنیر. و رجوع به تحفه حکیم مؤمن و جبن در همین لغت نامه شود.
- ماءالجمة ؛ به پارسی آب کامه گویند و صاحب جامع گوید که از بازرگانان شنیدم که به طرف هند می بودند و از غیر ایشان از اقلیمهای دیگر، آن آبی است خاکستری رنگ به غایت ناخوشبوی که از بلاد هند و چین می آرند، غلیظ و سیاه و بدبوی و گویند از نوعی ماهی حاصل می شود. ( تحفه ).
- ماءالحصرم ؛ آب غوره. ( یادداشت مؤلف ).
- ماءالحمات ؛ آبهای گرم زاجی و شبی ونوشادری و کبریتی و بورقی. ( تحفه ).
- ماءالحیات ؛ ماءالحیوة. رجوع به همین کلمه شود.
- ماءالخلاف ؛ عرق بید است. ( تحفه حکیم مؤمن ). و رجوع به خلاف شود.
- ماءالرماد. رجوع به همین مدخل شود.
- ماءالزجاج .رجوع به همین مدخل شود.
- ماءالزفتی ؛ آبی است که از معدن زفت و قیرخیزد. ( تحفه حکیم مؤمن ).
- ماءالزهر. رجوع به همین مدخل شود.
- ماءالسماء ؛ آب باران. ( ناظم الاطباء ).

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی مَاءَ: آب
معنی ثَجَّاجاً: ابری که بسیار باران بریزد-بسیار روان شونده (منظوراز "مَاءً ثَجَّاجاً " در عبارت "وَأَنزَلْنَا مِنَ ﭐلْمُعْصِرَاتِ مَاءً ثَجَّاجاً "باران شدید به صورت رگبار است)
معنی قَدَرٍ: اندازه ای معین ( در عبارت "وَأَنزَلْنَا مِنَ ﭐلسَّمَاءِ مَاءً بِقَدَرٍ ")
معنی غَدَقاً: بسیار ( بعید نیست منظوراز جمله "لاسقیناهم ماء غدقا "توسعه در رزق باشد)
معنی دَافِقٍ: جهنده (ماء دافق آبی را که با سرعت و فشار جریان داشته باشد آب دافق گویند ، که در اینجا منظور نطفه آدمی است ، که با فشار از پشت پدر به رحم مادر منتقل میشود)
معنی یَبْلُغَنَّ: که به طور کامل برسد ( در عبارت "إِمَّا یَبْلُغَنَّ عِندَکَ ﭐلْکِبَرَ" کلمه إمّا مرکب است از ان شرطیه و مای زائده ، و اگر این ما ، زائده نبود جائز نبود که نون تاکید ثقیله در آخر فعل شرط که یبلغ باشد ، در آید ، اثر ماء زائده این است که چنین کاری را تجو...
معنی وَبَالَ: سنگینی نامطلوب چیزی - کیفر("و بال "سنگینی نامطلوب هر چیزی را گویند ، و به همین معنا است طعام وبیل و ماء وبیل یعنی خوراک و آبی ناگوار و سنگین و غیر قابل هضم ، و نیز به این معنا است آیه شریفه فاخذناه اخذا وبیلا - او را بطرز شدید و ناگواری دستگیر کردیم ...
معنی وَبِیلاًَ: سخت - شدید و ناگوار و سنگین ("و بال "سنگینی نامطلوب هر چیزی را گویند ، و به همین معنا است طعام وبیل و ماء وبیل یعنی خوراک و آبی ناگوار و سنگین و غیر قابل هضم ، و نیز به این معنا است آیه شریفه فاخذناه اخذا وبیلا - او را بطرز شدید و ناگواری دستگیر کردی...
معنی إِمَّا: اگر- یا - چون (کلمه إمّا مرکب است از ان شرطیه و مای زائده ، و اگر این ما ، زائده نبود جائز نبود که نون تاکید ثقیله در آخر فعل شرط در عباراتی نظیر"إِمَّا یَبْلُغَنَّ " بیاید ، در آید ، اثر ماء زائده این است که چنین کاری را تجویز میکند. از طرفی ترکیب د...
معنی مَوْرُودُ: آبی که به لب آن رسیده اند- آنچه در آن وارد می شوند (بِئْسَ ﭐلْوِرْدُ ﭐلْمَوْرُودُ :بد سهمی است [آتشی] که در آن وارد میشود.کلمه وَرَد در اصل لغت به معنای قصد رفتن بسوی آب است و به تدریج در چیزهای دیگر استعمال شده ، مثلا گفتهاند : وردت الماء - به لب آب...
معنی وِرْدُ: آبی که انسان و حیوان پس از تلاش و چرخیدنش به دنبال آن به گلویش میریزد - آبی که انسان و حیوانات تشنه به لب آن میآیند و از آن مینوشند ( کلمه وَرَد در اصل لغت به معنای قصد رفتن بسوی آب است و به تدریج در چیزهای دیگر استعمال شده ، مثلا گفتهاند : وردت الم...
معنی وَرَدَ: به لب آب رفت ( کلمه وَرَد در اصل لغت به معنای قصد رفتن بسوی آب است و به تدریج در چیزهای دیگر استعمال شده ، مثلا گفتهاند : وردت الماء - به لب آب رفتم مصدر آن ورود و اسم فاعلش وارد و اسم مفعولش مورود است خدای تعالی نیز در قرآن این معنی را استعمال نموده...
ریشه کلمه:
موه (۶۳ بار)

آب. . راغب گفته اصل آن مَوَه است بدلیل آنکه جمع آن اَمْواه و مِیاه آمده و مصغرش مُوَیْه است هاء آخر را حذف و واو را مبدل به الف کرده‏اند. «ماء» 63 بار در قرآن کریم بکار رفته و اعتناء عجیبی به آن شده است از جمله فرموده: . می‏دانیم که آب را در تشکیل موجوات زنده دخالت تامی است که بدون آن زندگی نه وجود داشت و نه بقا. قرآن در بسیاری از آیات روییدن نباتات را به آب باران نسبت داده و مرتبا گفته: . این از آنجهت است که آب دریاها شوروتلخ است و برای نباتات و آشامیدن قابل استفاده نیست ولی بوسیله تبخیر، آب خالص بصورت ابرها از سطح اقیانوسها بلند می‏شود و بصورت باران وبرف به خشکیها می‏بارد و مورد استفاده حیوانات و نباتات قرار می‏گیرد. . *** * . این آیه‏تذکر می‏دهد اولا آب به قدر احتیاج مردم و حیوان و نبات از آسمان می‏بارد وباریدن آن بدون تقدیر و اندازه نیست، بلکه «ماءً بِقَدَرٍ» است، ذخیره برفها در کوه‏ها در اثر برودت هوا و ذوب شدن تدریجی آنهاو تشکیل جویبارها و رودخانه‏ها هم «بِقَدَر» است نه سرسری. ثانیا «فَأَسْکَّناهُ فِی الْاَرْضِ» باید این آب در روی زمین و در اعماق آن که در دسترس بشر است ساکن باشد که بشر بتواند با حفر چاهها و قنوات آنرا مهار کند و مورد استفاده قرار دهد اگر اعماق زمین خاک رس نبود و آب در آنها حبس نمی‏شد آبها بتدریج چنان به اعماق فرو می‏رفت که از دسترس انسان خارج می‏شد«وَاَنَّا عَلی ذَهابٍ بِهِ لَقادِرُونَ» «سُبْحانَ مَنْ مَهَّدَالْاَرْضَ لِلْحَیاةِ». *** . مراد از «ماء» نطفه است مثل . ایضا .


کلمات دیگر: