کلمه جو
صفحه اصلی

صاعد


برابر پارسی : باdرونده

فارسی به انگلیسی

ascending


rising, ascending

فرهنگ اسم ها

اسم: صاعد (پسر) (عربی) (تلفظ: sāeed) (فارسی: صاعد) (انگلیسی: saeed)
معنی: بالارونده، صعودکننده، ( در نجوم ) ویژگیِ ستاره ای که نسبت به زمین از سمت شمال بر می آید، ( اَعلام ) صاعداندلسی: ( = ابوالقاسم صاعدابن احمد ) [، قمری] مورخ و اخترشناس مسلمان، مؤلف کتابی در تاریخ علم، معروف به طبقات الامم ( ترجمه )، نام یکی از مردان افسانه ای عرب باستان

(تلفظ: sāeed) (عربی) (در قدیم) بالارونده ، صعود کننده ؛ (در نجوم) ویژگیِ ستاره‌ای که نسبت به زمین از سمت شمال بر‌ می‌آید .


مترادف و متضاد

ascending (صفت)
صعودی، بالا رونده، صعود کننده، فراز پذیر، فرازی، صاعد، متصاعد

soaring (صفت)
صاعد

فرهنگ فارسی

ابن یحیی بن هبه الله بن توما بغدادی نصرانی مکنی به ابو الکرام از اطبائ و رجال عهد ناصر الدین الله ( مقت. ۶۲٠ ه. ق . ). وی در طبابت حاذق و از جوانمردی و امانت برخوردار بود و در زمان خلافت ناصر لدین الله منزلت وزرائ یافت . وی بدست دو سپاهی بقتل رسید .
صعودکننده، بالارونده، بالابر آینده
( اسم ) ۱ - بالا رونده صعود کننده . ۲ - بالا رو .
ابن یحیی بن هبه الله بن توما

فرهنگ معین

(عِ ) (اِفا. ) بالارونده ، صعود کننده .

لغت نامه دهخدا

صاعد. [ ع ِ ] (اِخ ) ابن محمد حنفی یا حنیفی . رجوع به صاعدبن محمدبن احمد شود.


صاعد. [ ع ِ ] (اِخ ) ابن محمد، مکنی به ابی العلاء. رجوع به صاعدبن مسلم شود.


صاعد. [ ع ِ ] (اِخ ) ابن هبةاﷲبن توما. رجوع به صاعدبن یحیی بن هبةاﷲ شود.


صاعد. [ ع ِ ] (اِخ ) ابن بشربن عبدوس . وی از اطبای مشهور اسلام و جد او عبدوس نیز از اطبای معروف بغداد بود. او در اوائل حال در بیمارستان بغداد سمت فصادی داشت ، سپس شیفته ٔ فن طبابت شد و بدین شغل پرداخت و یکی از پزشکان بنام گشت . تا زمان وی طبیبان مرض فالج و نظائر آن را با ادویه ٔ حاره معالجت کردندی و او نخستین کس بود که این بیماریها را با ادویه ٔ مبرده و خون گرفتن و ماءالشعیر و جوشانده ٔ تخمهای دیگر علاج کرد. و جمعی از مردم را که اطبا در معالجت ایشان درمانده بودند مداوا کرد و شهرتی بسزا یافت چنانکه وزراء و اکابر وقت در تعظیم و اکرام وی مبالغت کردندی . او راست : مقالة فی مرض المراقیا و مداواته . (قاموس الاعلام ترکی ). صاحب عیون الانباءگوید: وی در معالجات خویش عجایبی آشکار ساخت ، از جمله آنکه رئیس ابویحیی فرزند وزیر ابوالقاسم مغربی درمیافارقین حکایت کرد که پدرم را در شهر انبار قولنجی دشوار عارض شد که بخاطر آن علت در حمام اقامت جست و حقنه ها کرد و شربتها بکار برد و سودی ندید، ناچار رسولی در پی صاعد فرستادیم تا بیامد و چون وی را دیدکه زبان او از تشنگی و آشامیدن آب گرم ، کوتاه و جسم وی از درنگ در حمام و بکار بردن معجونهای گرم و حقنه های حاد افروخته گشته است ، کوزه ای آب سرد طلبید و وزیر را داد تا بیاشامد، او در آشامیدن تأمل کرد لیکن میل آب و ترک مخالفت او را بر آن داشت که بیاشامد و فی الحال حالت او به گشت ، آنگاه فصادی بخواست تا رگ او بگشود و خون بسیار برفت و بفرمود تا ماء بزور و لعاب و سکنجبین بیاشامد و او را از حمام به خیشخانه فرستاد و گفت که وزیر به خواب رود و عرق کند و بیدارشود و چند بار به حاجت رود و بهبود یابد و پس از این معالجت وزیر به گشت و میگفت خوشا حال آن کس که به بغداد ساکن شود. و نیز ابن بطلان گوید که (سید) اجل مرتضی را کژدمی بگزید و صاعد کافور بر آن موضع نهاد وفی الحال درد ساکن شد. از کتاب ورطة الاجلاء من هفوة الاطباء آرد که پسر خواهر وزیر علی بن بلبل را سکته ٔ دموی عارض شد و اطباء او را معالجتی ندانستند و صاعدبن بشر در آن مجلس بود و خاموش نشسته ، تا جملگی به مرگ او اقرار کردند و وزیر عازم تجهیز مرده گشت و زنان نوحه سر دادند و صاعد همچنان در مجلس بود. وزیر پرسید ترا حاجتی است ؟ گفت آری این سکته است و آن را معالجتی است ، اگر فرمایی کنم و اگر سودی ندهد باری زیانی نرساند. وزیر خشنود گشت و صاعد بفرمود تا رگ هر دو دست او بگشودند و از هر یک سیصد درم خون برفت و بیمار دیده گشود و سخن گفت و سپس وی را دارو و غذای لازم داد و به شد و وزیر او را مال بسیار نثار کرد. و گوید او را مقاله ای است در بیماری مراقیا که برای بعض اخوان خود نوشته است . (عیون الانباء ج 1 صص 232 - 233).


صاعد. [ ع ِ ] (اِخ ) ابن یحیی بن هبةاﷲبن توما البغدادی النصرانی الطبیب ، المکنی بابی الکرم . قفطی گوید: وی معالجتی نیکو و اصابتی بکمال و دستی مبارک و توفیقی بسیار داشت و ازجوانمردی و امانت برخوردار بود. در ایام خلافت الناصر لدین اﷲ تقدم یافت تا به منزلت وزراء رسید و خلیفه در حفظ اموال خواص (؟) خویش به وی وثوقی داشت و آن اموال نزد او به ودیعت مینهاد. وی نیکووساطت بود و به دست او حاجتها روا می شد و ظلمها دفع می گردید. خلیفه ناصر را در پایان ایام خود ضعفی در دیدگان پدید آمدو بیشتر اوقات سهوی بدو عارض میشد و چون از خواندن و نوشتن نامه ها عاجز ماند زنی از زنان بغداد را که به ستی ّ نسیم معروف بود و خطی همانند او می نوشت بیاورد تا رقعه ها و جوابها نویسد و خادمی را که تاج الدین رشیق نام داشت انباز او کرد و چنان شد که آن زن و غلام آنچه میخواستند مینوشتند، گاهی درست و زمانی خطا، تا آنگاه که وزیر قمی (مؤید) نامه ای نوشت و بفرستادو جواب رسید و در آن اختلالی آشکار بود. وزیر عجیب شمرد و متوقف ماند، سپس ماجرا با حکیم صاعدبن توما درمیان نهاد و حقیقت حال بپرسید و او داستان ضعف بصر و سهو خلیفه را بدو بازگفت و او را از کار غلام و زن مطلع ساخت و وزیر از انجام بیشتر دستورها که بدو صادر میشد خودداری کرد. زن و غلام این بدانستند و چون بخاطر سود دنیا بدین کار دست زده بودند و حکیم را سبب کشف حقیقت حال دیدند بترسیدند و رشیق دو جندی را که به «ولدی قمرالدوله » معروف و از جنود واسط بودند مأمور قتل حکیم کرد و یکی از این دو جندی در خدمت بود و دیگری در قشون ذخیره و این دو فرصت همی بردند تا شبی حکیم به خانه ٔ وزیر رفت و از آنجا به دارالخلافه شد. جندیان در پی او رفتند و چون به باب درب غله که مکانی تاریک بود رسید کارد بر وی زدند و حکیم بگریخت تا به درب خربه ٔ هرّاس رسید و آن دو در پی او بودند.حکیم فریاد کرد که اینان را بگیرید. جندیان بازگشته او را بکشتند و مشعل داری که پیش روی او میرفت مجروح شد و جسد حکیم را به خانه بردند و در همان شب (شب پنجشنبه ٔ 12 جمادی الاولی سال 620 هَ . ق .) به خاک سپردند و کس فرستادند تا خانه ٔ او را که ودایع خدم و حشم خاص در آن بود حفظ کند و قاتلان را به دست آورده و شکم آنان را در همان موضع که حکیم به قتل رسیده بود، پاره کردند. (تاریخ الحکماء قفطی صص 212 - 214). صاحب عیون الانباء از شمس الدین محمدبن حسن بن محمدبن کریم بغدادی آرد که وی طبیب نجم الدوله ابوالیمن نجاح الشرابی بود و در خدمت او به کتابت و وزارت ارتقاء یافت و در سبب قتل او نویسد که وی جماعتی از سپاهیان را که معیشت آنان به دست او بود بخواند و سخنانی ناخوش گفت و دو تن از آنان در کمین او شدند و شبانگاه او رابا کارد بکشتند و خلیفه بفرمود تا آنچه مال در خانه ٔ اوست به خزانه برند و قماش و ملک را به فرزندان اوواگذارند و گوید مردی بغدادی مرا خبر داد که از خزانه ٔ او معادل هشتصد هزار دینار زر خالص و سیزده هزاردینار به خزانه بردند و اثاث و املاک را که قریب هزار هزار دینار بود به فرزندان وی واگذاشتند. (عیون الانباء ج 1 ص 302). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.


صاعد. [ ع ِ ] (اِخ ) زین الدین . رجوع به صاعد خبوشانی شود.


صاعد. [ ع ِ ] (اِخ ) صاحب کشف الظنون گوید: او راست : کتاب الدعوات . (کشف الظنون ، حرف کاف ).


صاعد. [ ع ِ ] ( ع ص ) نعت فاعلی از صعود. بالابرآینده. ( منتهی الارب ). از پستی بسوی بلندی رونده. ( غیاث اللغات ). بالارونده. بَرشونده. مقابل هابط، بزیرشونده ، فروشونده. || قولهم : بلغ کذا فصاعداً؛ یعنی فوق آن. ( منتهی الارب ). || اصطلاحی ریاضی است. رجوع به ارثماطیقی شود. || ( اصطلاح نجوم ) معنی صاعدبرآینده بود و معنی هابط فرورونده و ستاره به شمال برآینده بود، تا عرض او به شمال همی افزاید. چون به غایت رسد و دست به کاستن کند به شمال فرورونده بود، تا آنگاه که از عقده بگذرد و به نیمه جنوبی افتد ازمایل ، تا عرض او به جنوب همی افزاید، فرورونده بود به جنوب ، تا به غایت رسد و آغازد کاستن ، برآینده شودبه جنوب و گونه دیگر از برآمدن و فروشدن قیاس او به زمین است و این چنان است که کوکب را به نطاق نخستین و دوم هابط خوانند و بر سیوم و چهارم صاعد و گروهی هابط آن را خوانند که به نطاق دوم و سوم باشد و صاعد آن را که به نخستین و چهارم باشد. و قیاس این بود به بعد اوسط. گونه دیگر نیز چنان است که کوکب را ازاول جدی تا آخر جوزا صاعد خوانند و از اول سرطان تاآخر قوس هابط خوانند. و گونه دیگری نیز چنان است که کوکب میان فلک نصف النهار و میان فلک نصف اللیل ، سوی مشرق صاعد بود و سوی مغرب هابط. ( التفهیم ص 144 ).

صاعد. [ ع ِ ] ( اِخ ) نام اسب بَلْعأبن قیس کنانی و نام اسب صخربن عمرو است. ( منتهی الارب ).

صاعد. [ ع ِ ] ( اِخ ) ( مولانا... ) از مردم شیراز معاصر امیر تیمور. آن هنگام که مولا قطب الدین در شیراز اموال مردم به بهانه ٔپیشکش بستد صاعد ماجرا به امیر تیمور رساند و او دستور مؤاخذت داد. ( حبیب السیر جزء سوم از ج 3 ص 168 ).

صاعد. [ ع ِ ] ( اِخ ) صاحب کشف الظنون گوید: او راست : کتاب الدعوات. ( کشف الظنون ، حرف کاف ).

صاعد. [ ع ِ ] ( اِخ ) ممدوح ابن الرّومی است. بحتری ابن الرومی را گفت : ابوعیسی بن صاعد قصیده ای از تو روایت کند که در حق پدر وی ( صاعد ) سروده ای و از من پرسید: چه صله ای به او دهم ؟ گفتم : برای هر بیت یک دینار. ( الموشح مرزبانی چ 1343 ص 338 ).

صاعد. [ ع ِ ] ( اِخ ) نام یکی از مردان افسانه ای عرب باستان. در فصل اول از باب هفدهم مجمل التواریخ و القصص درباره نسب عرب قحطانی و پادشاهان ایشان گوید: پس از گروه عاد زنی خواست و فرزندانش آمدند چون یعرب و جرهم و المعمر و صاعد و حمیر و منیع و حض. ( مجمل التواریخ و القصص چ 1318 هَ. ش. ص 146 ). امادینوری گوید: تزوج امراءة من العمالیق فولدت یعرب وجرهم و المعتمر و المتلمس و عاصماً و منیعاً و القطامی و عاضیاً و حمیر. ( حاشیه همان صفحه از بهار ).

صاعد. [ ع ِ ] (اِخ ) (مولانا...) از مردم شیراز معاصر امیر تیمور. آن هنگام که مولا قطب الدین در شیراز اموال مردم به بهانه ٔپیشکش بستد صاعد ماجرا به امیر تیمور رساند و او دستور مؤاخذت داد. (حبیب السیر جزء سوم از ج 3 ص 168).


صاعد. [ ع ِ ] (اِخ ) ابن ابی الفضل . رجوع به صاعد شعیبی شود.


صاعد. [ ع ِ ] (اِخ ) ابن احمد رازی . او راست : کتاب «الاحساب و الانساب ». (کشف الظنون ).


صاعد. [ ع ِ ] (اِخ ) ابن احمد، مکنی به ابی القاسم (قاضی ...). وی یکی از علماء و دانشمندان اندلس است . مولدوی مالقه و او در قرطبه پرورش یافت و به همین مناسبت وی را قرطبی نیز خوانند. او راست : التعریف بطبقات الامم که در آن ترجمه ٔ مشروح و مفصل حکمای یونان و مشاهیر دیگر را آورده است . و نیز او راست : جوامع اخبارالامم من العرب و العجم ، و صنوان الحکم . وی بسال هَ . ق . درگذشت . (قاموس الاعلام ترکی ). در حلل السندسیة وی را صاعدبن احمدبن عبدالرحمن بن محمدبن صاعد تغلبی و مکنی به ابی القاسم آورده است و گوید اصل او از قرطبه است و از ابومحمدبن حزم و فتح بن قاسم و ابوالولید وقشی روایت کند... (ج 2 ص 11) و در ذیل همان صفحه آمده است که : قاضی صاعدبن احمد طلیطلی اندلسی از گرامی ترین فرزندانی است که طلیطله بلکه اندلس به خود دیده است . وی از حکماء فقهاست که فقه و حکمت را گرد آورد. از تألیفات اوست : طبقات الامم در تاریخ علوم و علماء و بر تألیفات او جز این کتاب دست نیافتیم . (الحلل السندسیة ج 2 ص 11). صاحب معجم المطبوعات گوید: اصل او از قرطبه است و از ابومحمدبن حزم و فتح بن قاسم و ابوالولید الوقشی و جز آنان روایت کند. یحیی بن ذی النون وی را قضاء طلیطله داد و او در امور خویش متحری بود و در حقوق با یمین و شاهد واحد قضاوت کرد و شهادت به خط را کافی دانست . وی از اهل معرفت و ذکاء و روایت و درایت بود. در مریه تولد یافت و به هنگامی که قضاوت طلیطله داشت درگذشت و یحیی بن سعیدبن حدیدی بر وی نماز گزارد. او را جز کتاب طبقات الامم تاریخ صاعدی است که نسخه ای از آن درکتابخانه ٔ بودلئین است . کتاب طبقات الامم یا التعریف لطبقات الامم را اب لویس شیخو بسال 1912 م . در مطبعه ٔ آباء یسوعیین در 145 صفحه به طبع رسانیده است و درمصر نیز در 136 صفحه طبع شده است . صاعد بسال 420 هَ. ق . متولد شد و بسال 462 درگذشت . (معجم المطبوعات ستون 1182). و رجوع به عیون الانباء فی طبقات الاطباء ج 1 و گاهنامه تألیف سیدجلال الدین تهرانی سال 1310 هَ . ش . صص 104 - 105 و الاعلام زرکلی ج 2 ص 422 شود.


صاعد. [ ع ِ ] (اِخ ) ابن توما. رجوع به صاعدبن یحیی بن هبةاﷲ شود.


صاعد. [ ع ِ ] (اِخ ) ابن حسن دمشقی . وی شاعری است و دیوانی دارد. این ابیات از قصیده ای است که در مدح عبدالعزیزبن یوسف وزیر در بغداد گفته است :
و لیلی مریض الافق متقدالحشا
اراح علیه من سنا الصبح عائد
اذا لی بدا نجم من الافق طالع
بدا تحته نجم من النار واقد
نظمنا عقود الشهب فی جنباتها
فهن لأعناق الدیاجی قلائد
کأن قطیع الصبح ضل دلیله
فصار علی صدر الدجی و هْو وافد.

(تاریخ ابن عساکر ج 6 ص 359).


و شاید وی همان صاعدبن حسن بن صاعد شاعر است که مذکور شد.

صاعد. [ ع ِ ] (اِخ ) ابن حسن ، مکنی به ابی العلاء. وی از مشاهیر پزشکان بود و در رحبه میزیست ، و هم در آنجا بسال 464 هَ . ق . کتابی کرد و آن را «التشویق الطبی » نامید. (قاموس الاعلام ترکی ).


صاعد. [ ع ِ ] (اِخ ) ابن حسن بن صاعد، مکنی به ابی العلاء ومعروف به زعیم الدوله . ابن عساکر گوید: وی شاعری بسیارشعر بود و بر نظم و نثر مقتدر و دارای معانی و الفاظ نیکو لیکن علم وی در عروض و نحو به پایه ٔ شعر وی نبود. وی به دمشق رفت و مقرب سلطان و ملابس دیوان شد و مخترعاتی غریب پدید آورد که از جمله ٔ آن میحان (؟)است که سنگهای بزرگ برمی داشت ، و قلمی آهنین بساخت که پر از مرکب میکرد و نزدیک به یک ماه بکار میبرد و چیزهای دیگر از این قبیل نیز بکرد. صاعد شرف الدوله مسلم بن قریش را در قابوسیه فلکی ساخت که در آن ستارگان و امثال آن بود. از شعر اوست درباره ٔ شرف الدوله :
علی مثلها من محضرات المراتب
اخذت علی الطلاب سبل المطالب
فامهرتها عزماً اذاما انتضیته
مضی حیث لاتمضی شفار القواضب .

(ابن عساکر ج 6 ص 360).



صاعد. [ ع ِ ] (اِخ ) ابن حسن بن عیسی الربعی البغدادی ، مکنی به ابی العلاء. وی از مشاهیر ادبا بود و در علم لغت و نحو و دیگر علوم ادبی ماهر و به حاضرجوابی مشهور. مولد او موصل است و در بغداد نشأت یافت و به روزگار هشام بن الحکم به اندلس شد و منصوربن ابی عامر از ولاة آن سامان وی را گرامی داشت و او بنام وی کتابی کرد و آن را الفصوص نامید، سپس شایع گشت که به نقل و روایت آن کتاب وثوقی نباشد چندانکه منصور فصوص را به نهر افکند و شاعری در این باره گوید:
قد غاص فی البحر کتاب الفصوص
و هکذا کل ثقیل یغوص .
چون این بیت به گوش صاعد رسید گفت :
عادالی عنصره انما
یخرج من قعر البحور الفصوص .
هنگام بازگشت از اندلس به جزیره ٔ صقلیة (سیسیل ) رفت و بسال 417 هَ. ق . بدانجا درگذشت . از او نوادری منقول است . (قاموس الاعلام ترکی ). صاحب کشف الظنون نام وی را صاعدبن حسین و کنیه ٔ او را ابوالعلاء گوید و درباره ٔ وی آرد که چون صاعد به دروغ متهم شد و کذب وی میان مردمان شهرت یافت ، منصوربن ابی عامر کتاب وی را در نهر انداخت و گوید: علاءالدین ابوالحسین علی بن نفیس بن ابی حزم این کتاب را شرحی نوشته است . (کشف الظنون ج 2 ص 190). مؤلف معجم الادباء آرد که : منصوربن ابی عامر در احسان و اقبال بدو افراط کرد و او را وزارت داد و صاعد منصور را کتابی کرد بر نهج نوادر ابوعلی قالی که آن را حادثه ای غریب است و آن چنان بود که چون صاعد کتاب را پایان داد به کودکی سپرد تا همراه وی نزد منصور برد، هنگام عبور از نهر قرطبه پای کودک بلغزید و با کتاب در نهر قرطبه افتاد. ابن عریف که با صاعد کینه ای داشت در این باره گفت :
قد غاص فی البحر کتاب الفصوص
و هکذا کل ثقیل یغوص .
منصور و حاضران بخندیدند، لیکن صاعد بالبدیهة در پاسخ او بگفت :
عاد الی معدنه انما
توجد فی قعر البحار الفصوص .
و نیز کتاب الجواس بن قعطل المذحجی با دخترعم وی عفراء را برای منصور تصنیف کرد و آن کتابی لطیف و سخت ممتع است و به هنگامی که فتنه ها در اندلس برخاست کتاب شکافته شد و اوراقی از آن بیفتاد که دیگر یافت نگردید و منصور سخت شیفته ٔ این کتاب بود چندانکه یکی را راتبه ای مقرر داشت تا همه شب آن کتاب در حضرت وی بخواند و نیز کتاب هجفجف بن غیدقان بن یثربی را با خنوت دختر محرمةبن انیف بر نهج کتاب ابی السری سهل بن ابی غالب خزرجی برای وی تصنیف کرد. و پس از مرگ منصور صاعد حاضر مجلس جانشینان وی نشد و در قصیده ای که درباره ٔ مظفربن منصور که پس از پدر ولایت یافت سروده ، بدین معنی اشارت کند.و اول آن قصیده این است :
الیک حدوت ناجیة الرکاب
محملة امانی کالهضاب
و بعت ملوک اهل الشرق طراً
بواحدها و سیدها اللباب .
تا آنکه گوید:
الی اﷲ الشکیّة من شکاة
رمت ساقی فجل بها مصابی
و اقصتنی عن الملک المرجی
و کنت ارم حالی باقترابی .
و این قصیده را در عید فطر سال 396 هَ . ق . در حضرت مظفر برخواند. وی بسال 417 در صقلیه درگذشت و او را با منصور اخبار و لطائفی است که ذکر آن به درازا کشد. (معجم الادباء ج 4 صص 266 - 267). ابن خلکان گوید: وی به مشرق از ابوسعید سیرافی و ابوعلی فارسی و ابوسلیمان خطابی روایت کند و در حدود سال 380 در ایام هشام بن حکم و ولایت منصوربن ابی عامر به اندلس رفت . وی کتاب فصوص رابر نهج امالی قالی بنوشت و پنجهزار دینار جایزت گرفت و او را در نقل آن کتاب به کذب متهم کردند، و مردم کتاب وی را رفض کردند و چون ابوالعلاء به مدینه ٔ دانیه آمد و حاضر مجلس موفق مجاهدبن عبداﷲ عامری امیر بلاد شد در آن مجلس ادیبی بود که او را بشار میگفتند ونابینا بود، موفق را گفت اجازت ده تا صاعد را ریشخند کنم . موفق گفت متعرض او مشو که سریعالجواب است . بشار نپذیرفت و ابوالعلاء را گفت جرنفل در کلام عرب چیست ؟ ابوالعلاء بدانست که این کلمه را او نهاده و آن را در لغت اصلی نیست ، پس ساعتی سر بزیر انداخت ، سپس گفت آن چیزی است که به زنان نابینا کنند و جز بدیشان نکنند و جرنفل جرنفل نیست مگر هنگامی که از زوجات کوران تعدی نکند و او در این استعمال سخن به صراحت میگفت و کنایت نمی آورد، پس بشار خجل شد و حاضران بخندیدندو موفق بشار را گفت ترا گفتم مکن ، نپذیرفتی . (وفیات الاعیان چ تهران ج 1 ص 248). یاقوت در معجم الادباء آرد:روزی منصور با اعیان کشور خویش نشسته بود، چون زبیدی صاحب طبقات و ابن عریف و عاصمی . منصور حاضران را گفت این مرد که نزد ما آمده است (صاعد) گمان دارد که در این علوم (ادب ) متقدم است و دوست دارم تا آزمایش شود، پس کس فرستاد و او بیامد و چون مجلس را از علماو اشراف مشحون دید خجل شد. منصور وی را نزد خویش طلبید و بدو اقبال فرمود و از ابی علی سیرافی پرسید. صاعد گفت کتاب سیبویه را بر او خوانده ام . عاصمی وی را از مسئله ای از کتاب پرسید و صاعد پاسخ نتوانست و معذرت خواست که نحو همه ٔ بضاعت او نیست . زبید وی را پرسید پس ای شیخ چه چیز را نیکو میدانی ؟ گفت حفظ غریب را. پرسید وزن اولق چیست ؟ صاعد بخندید و گفت این را از کودکان مکتب خانه پرسند، نه از من . زبیدی گفت از توپرسیدیم و شک نداریم که تو آن را نمیدانی . پس رنگ صاعد دگرگون شد و گفت وزن افعل . زبیدی گفت صاحب شما ممخرق است . صاعد گفت چنان پندارم که صناعت شیخ (ابنیه ) است . گفت آری . صاعد گفت بضاعت من حفظ اشعار است و روایت اخبار و فک معمی و علم موسیقی . پس ابن عریف باوی مناظره آغاز کرد و صاعد بر او ظفر یافت و در مجلس کلمه ای نمیرفت جز اینکه صاعد شعری یا حکایتی مناسب آن می آورد. پس منصور خشنود شد و او را مقرب و مقدم داشت و روزی در مجلس منصور بود و او را نابهنگام گلی آوردند که هنوز ورقهای آن گشوده نشده بود و صاعد به ارتجال در این باره بگفت :
أتتک اباعامر وردة
یذکرک المسک انفاسها
کعذراء ابصرها مبصر
فغطّت باکمامها راسها.
منصور خرسند شد و ابن عریف که حاضر مجلس بود بر وی رشک برد و منصور را گفت این دو بیت از جز اوست و بعض بغدادیان در مصر آن را از خویشتن بر من خواند و به خط خویش بر پشت کتابی نوشت و هم اکنون نزد من است . منصور گفت آن را به من بنما. ابن عریف سوار شد و به مجلس ابن بدر رفت و ماجرا بگفت و او این ابیات به نظم آورد و دو بیت صاعد را در آن بیاورد:
غدوت الی قصر عباسة
و قد جدل النوم حراسها
فالفیتها و هْی فی خدرها
و قد صدع السکر اناسها (؟)
فقالت اء سرت علی هجعة
فقلت بلی فرمت کاسها
و مدت یدیها الی وردة
یحاکی لک الطیب انفاسها
کعذراء ابصرها مبصر
فغطت باکمامها راسها
و قالت خف اﷲ لاتفضحنی
فی ابنة عمک عباسها
فولیت عنها علی خجلة
و ماخنت ناسی و لا ناسها.
ابن عریف آن ابیات بر پشت کتابی به خط مصری و مداد اشقر بنوشت و نزد منصور رفت و چون منصور بدید به خشم آمد و گفت بامدادان او را بیازمایم ، اگر شرمسار شد او را در ملک خویش نگذارم . بامداد کس پس او فرستاد و ندیمان و جلساء رادر مجلس حاضر ساخت که در آن طبقی بزرگ نهاده بودند و در آن طبق سقیفه ها از همه ٔ گلها ساخت و بر فراز سقیفه ها از یاسمین بر شکل کنیزکان بنهاده و زیر سقیفه ها برکه ٔ آبی بود که لؤلؤها بمانند ریگ در آن افکنده بودند و در آن برکه ماری شنا میکرد. چون صاعد درآمد و طبق را دید، منصور بدو گفت در این روز یا با ما خوشبخت خواهی شد و یا بدبخت ، چه اینان گمان دارند که هرچه تو گویی دعوی است و بر آنم که بمانند این طبق هیچیک از ملوک پیش از من را حاضر نشده است . اینک وی را با همه ٔ آنچه در آن است وصف کن و صاعد بر بدیهة بگفت :
اباعامر هل غیر جدواک واکف
و هل غیر من عاداک فی الارض خائف
یسوق الیک الدهر کل غریبة
و اعجب ما یلقاه عندک واصف
و شائع نور صاغها هامر الحیا
علی حافتیها عبقر و رفارف
و لما تناهی الحسن فیها تقابلت
علیها بانواع الملاهی وصائف
کمثل الظباء المستکنةکنساً
تظللها بالیاسمین السقائف
و اعجب منها انهن نواظر
الی برکة ضمت الیها الطرائف
حصاها اللاَّلی سابح فی عبابها
من الرقش مسموم الثعابین زاحف
تری ما تراه العین فی جنباتها
من الوحش حتی بینهن السلاحف .
حاضران این بداهت او را در چنان موضع غریب شمردند و منصور آن را به خط خویش نوشت و در ناحیتی از سقیفه ها کشتی بود و کنیزکی از گلها در آن نشسته و آن را با مجذافی از طلا میراند و صاعد آن را ندیده بود. منصور گفت نیک گفتی جز اینکه ذکر سفینه و جاریه نیاوردی . صاعد فی الحال بگفت :
و اعجب منهاغادة فی سفینة
مکللة تصبو الیها المهاتف
اذا راعها موج من الماء تتّقی
بسکانها ما هیجته العواصف
متی کانت الحسناء ربان مرکب
تصرف فی یمنی یدیه المجاذف
و لم تر عینی فی البلاد حدیقة
تنقّلها فی الراحتین الوصائف
و لا غرو ان انشت معالیک روضة
وشتها ازاهیر الربا و الزخارف
فانت امرؤ لو رمت نقل متالع
و رضوی ذرتها من سطاک نواسف
اذا قلت قولاً او بدهت بدیهة
فکلنی له انی لمجدک واصف .
منصور بفرمود تا او را هزار دینارو صد جامه بدادند و برای وی در هر ماه سی دینار مقرر داشت و او را به ندماء خود ملحق ساخت . (معجم الاباء ج 4 صص 104 - 107). و رجوع به لسان المیزان ج 3 صص 160 -163 و الاعلام زرکلی شود.


صاعد. [ ع ِ ] (اِخ ) ابن حسین بغدادی . رجوع به صاعدبن حسن بن عیسی ربعی موصلی شود.


صاعد. [ ع ِ ] (اِخ ) ابن ربیعةبن ابی غانم . صاحب روضات از وی به ثقه ٔ فقیه تعبیر کند و گوید شرح حال وی را شیخ فرج اﷲ حویزی در کتاب خویش آورده است ، او شاگرد شیخ ما ابوجعفر طوسی است . (روضات ص 330).


صاعد. [ ع ِ ] (اِخ ) ابن سهل بن بشربن احمدبن سعید، مکنی به ابی روح . وی محدث و از اسفرایین است ، از خطیب بغدادی و کتانی و ابن ابی الحدید (صاحب شرح نهج ) و جزآنان روایت کند، و روایات او اندک است و از وی ابوالقاسم حافظ روایت دارد. مولد وی بسال 448 و وفات 492هَ . ق . است . (تهذیب تاریخ ابن عساکر ج 6 ص 360).


صاعد. [ ع ِ ] (اِخ ) ابن عبدالرحمان بن صاعدبن عبدالسلام تمیمی ، مکنی به ابی القاسم . و او را بصری نحاس گویند و معروف به ابن براد است . وی محدث بود، و از جماعتی چون ابوزرعه ٔ دمشقی و اقران او روایت کند، و از وی ابوحسین رازی و طبقه ٔ وی روایت دارند. ابن یونس گوید: صاعد بسال 323 هَ . ق . به مصر رفت و پس از اندکی بدانجا درگذشت و گفته اند که مرگ او بسال 324 بود. (تهذیب ابن عساکر ج 6 ص 361).


صاعد. [ ع ِ ] (اِخ ) ابن عبدوس . رجوع به صاعدبن بشربن عبدوس شود.


صاعد. [ ع ِ ] (اِخ ) ابن علی آبی ، ملقب به مجدالدین (شیخ ...). در امل الاَّمل از فهرست شیخ منتجب الدین آرد که وی فقیهی واعظ بود. (روضات الجنات ص 330).


صاعد. [ ع ِ ] (اِخ ) ابن علی جرجانی ، مکنی به ابی الحسن . او راست : مسالک الممالک به فارسی . (کشف الظنون ).


صاعد. [ ع ِ ] (اِخ ) ابن محمدبن احمد استوائی ، مکنی به ابی العلاء. وی از فقهای حنفیه ٔ شهر نیشابور و نسبت او به استواء از اعمال نیشابور است . تولد وی بسال 343 هَ . ق . است . او ریاست حنفیان خراسان و قضاء شهر نیشابور داشت . او راست :کتاب الاعتقاد. وی بسال 432 در نیشابور درگذشت . (الاعلام زرکلی ص 423). صاحب تاریخ بغداد گوید: وی از عبداﷲبن محمدبن علی بن زیاد نیشابوری و اسماعیل بن نجید نیشابوری و بشربن احمد اسفرائینی و جز اینان روایت کند. در جوانی قصد حج کرد و به بغداد شد، و در کوفه از علی بن عبدالرحمان بکائی روایت کرد. و سپس قضاء نیشابور یافت و چون وی را از آن شغل بازداشتند، ابوهیثم عتبةبن خیثمه که یکی از مشایخ بود قاضی شد و ابوبکر محمدبن موسی خوارزمی این دو بیت را به صاعد فرستاد:
و اذالم یکن من الصرف بدّ
فلیکن بالکبار لا بالصغار
و اذا کانت المحاسن بعد الصَْ
َصرف محروسة فلیس بعار.
صاعد فاضلی راستگوی بود، و ریاست اصحاب رأی در خراسان بدو منتهی گشت . وی به بغداد حدیث گفت و قاضی ابوعبداﷲ صبری از وی روایت کند و گوید: صاعد در 403 به بغداد آمده است . (تاریخ بغداد ج 9 صص 344 - 345). صاحب کشف الظنون ذیل «کتاب الاعتقاد» وی را ابوساعدبن محمدبن احمد گفته است و او را با بوبکر محمشاد داستانی است . رجوع به ترجمه ٔ تاریخ یمینی صص 427 - 438 و نیزبه فهرست تاریخ بیهقی چ فیاض و کلمه ٔ استوائی در این لغت نامه شود.


صاعد. [ ع ِ ] (اِخ ) ممدوح ابن الرّومی است . بحتری ابن الرومی را گفت : ابوعیسی بن صاعد قصیده ای از تو روایت کند که در حق پدر وی (صاعد) سروده ای و از من پرسید: چه صله ای به او دهم ؟ گفتم : برای هر بیت یک دینار. (الموشح مرزبانی چ 1343 ص 338).


صاعد. [ ع ِ ] (اِخ ) ابن محمدبن صاعد بریدی آبی ، ملقب به شرف الدین . وی فاضلی متبحر بود. صاحب روضات آرد که شیخ منتجب الدین متوفی بعد از 585 هَ . ق . در فهرست خود وی را معاصر دانسته و بدین تقدیر وی از علمای قرن ششم هجری است . او راست : عین الحقایق . الاعراب فی الاعراب . الحدود و الحقایق . بیان الشرایع. نهج الصواب . معیار المعانی . کتابی در امامت و کتابی در رد بر رد آن . (روضات الجنات ص 330). و رجوع به الذریعة شود.


صاعد. [ ع ِ ] (اِخ ) ابن مسعود، ملقب به رکن الدین و صدر اصفهان . خانواده ٔ وی در اصفهان ریاست حنفیان داشتند و مروّج ادب فارسی و ممدوح شعرای بزرگ اصفهان بودند و کمال الدین اسماعیل صاعد را مکرر مدح گفته است . (تاریخ مغول ص 532). و رجوع به صاعدیان شود.


صاعد. [ ع ِ ] (اِخ ) ابن مسلم یشکری . صاحب روضات گوید: شیخ فرج اﷲ حویزی وی را نام برده است . او از شعبی و او از علی (ع ) روایت کند. (روضات الجنات ص 330). ابن حجر گوید: او را صاعدبن محمد و مکنی به ابی العلاء خوانده اند و ابوزرعة وی را تضعیف و ابن حبان توثیق کند. او مولای شعبی است و عیسی بن یونس و احمدبن بشر ازوی روایت کنند. (لسان المیزان ج 3 صص 163 - 164).


صاعد. [ ع ِ ] (اِخ ) ابن منصور رازی . او راست : جوامع الفقه . (کشف الظنون ).


صاعد. [ ع ِ ] (اِخ ) ابن منصور کرمانی حنفی . او راست : کتاب الاجناس . صاحب کشف الظنون گوید: دستجردی این کتاب را در بغداد از صاعد روایت کرد و محمدبن خسروبلخی آن را از وی شنید و روایت کرد. (کشف الظنون ).


صاعد. [ ع ِ ] (اِخ ) ابن منصوربن خمیر خوارزمی . محدث است .


صاعد. [ ع ِ ] (اِخ ) ابن منصوربن صاعد. رجوع به صاعد مازندرانی شود.


صاعد. [ ع ِ ] (اِخ ) ابن مؤمل . رجوع به ابن مؤمل و صاعدبن هبةاﷲبن مؤمل شود.


صاعد. [ ع ِ ] (اِخ ) ابن هبةاﷲبن مؤمل ، مکنی به ابی الحسین یا ابی الحسن . قفطی گوید: وی ماری نام داشت ، و این نام کنیسه است ، چه نصارا فرزندان را به هنگام ولادت نام هایی گذارند سپس هنگام غسل تعمید آن نام به یکی از نامهای صلحای مسیحیت تبدیل کنند. وی خدمت الناصر باللّه کرد و قربی و حرمتی یافت و مالی گرد کرد. در منطق و فلسفه و انواع حکمت معرفتی داشت و وی را کبر و حمق و لاف بود و به ظلم (؟) مفرط منسوب . وی کتب حکمت را به خط خود مینوشت و در کتب طب تصرف میکرد. (اخبار الحکماء قفطی ص 214). در عیون الانباء آرد که وی ادب را بر ابوالحسن علی بن عبدالرحیم عصار و ابومحمد عبداﷲ خشاب و شرف الکتاب ابن حبا (؟) آموخت . (عیون الانباء ج 1 ص 303). و رجوع به ابن مؤمل ابوالحسن صاعد ونامه ٔ دانشوران ج 3 ص 25 و قاموس الاعلام ترکی شود.


صاعد. [ ع ِ ] (اِخ ) مولای منصور. جهشیاری می نویسد: بسال 153 هَ . ق . منصور وی را متقلد ضیاع خود کرد و ابوالاسد اعرابی درباره ٔ او و مطر مولای دیگر منصور گوید:
و سائل عن حماری کیف حالهما
سلنی فعندی حقیقةالخبر
لا خیر فی صاعد فتطلبه
و الخیر یأتیک من یدی مطر
و ای خیر یأتیک من رجل
لیس لانثی یدعی ولا ذکر
لیس له غیر نفسه نسب
کأنه آدم ابوالبشر.

(الوزراء و الکتاب ص 88).



صاعد. [ ع ِ ] (اِخ ) نام اسب بَلْعأبن قیس کنانی و نام اسب صخربن عمرو است . (منتهی الارب ).


صاعد. [ ع ِ ] (اِخ ) نام یکی از مردان افسانه ای عرب باستان . در فصل اول از باب هفدهم مجمل التواریخ و القصص درباره ٔ نسب عرب قحطانی و پادشاهان ایشان گوید: پس از گروه عاد زنی خواست و فرزندانش آمدند چون یعرب و جرهم و المعمر و صاعد و حمیر و منیع و حض . (مجمل التواریخ و القصص چ 1318 هَ . ش . ص 146). امادینوری گوید: تزوج امراءة من العمالیق فولدت یعرب وجرهم و المعتمر و المتلمس و عاصماً و منیعاً و القطامی و عاضیاً و حمیر. (حاشیه ٔ همان صفحه از بهار).


صاعد. [ ع ِ ] (اِخ ) وی در اصفهان قضاوت داشته است . بسال 789 هَ . ق . که امیر تیمور عازم اصفهان گشت امیر مظفر کاشی که از قِبَل ِ سلطان زین العابدین پسر شاه شجاع حکومت اصفهان داشت قاضی صاعد را که از اکابر عراق بود نزد وی فرستاد و اظهار مطاوعت کرد. (ذیل جامعالتواریخ رشیدی صص 242 - 243).


صاعد. [ ع ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از صعود. بالابرآینده . (منتهی الارب ). از پستی بسوی بلندی رونده . (غیاث اللغات ). بالارونده . بَرشونده . مقابل هابط، بزیرشونده ، فروشونده . || قولهم : بلغ کذا فصاعداً؛ یعنی فوق آن . (منتهی الارب ). || اصطلاحی ریاضی است . رجوع به ارثماطیقی شود. || (اصطلاح نجوم ) معنی صاعدبرآینده بود و معنی هابط فرورونده و ستاره به شمال برآینده بود، تا عرض او به شمال همی افزاید. چون به غایت رسد و دست به کاستن کند به شمال فرورونده بود، تا آنگاه که از عقده بگذرد و به نیمه ٔ جنوبی افتد ازمایل ، تا عرض او به جنوب همی افزاید، فرورونده بود به جنوب ، تا به غایت رسد و آغازد کاستن ، برآینده شودبه جنوب و گونه ٔ دیگر از برآمدن و فروشدن قیاس او به زمین است و این چنان است که کوکب را به نطاق نخستین و دوم هابط خوانند و بر سیوم و چهارم صاعد و گروهی هابط آن را خوانند که به نطاق دوم و سوم باشد و صاعد آن را که به نخستین و چهارم باشد. و قیاس این بود به بعد اوسط. گونه ٔ دیگر نیز چنان است که کوکب را ازاول جدی تا آخر جوزا صاعد خوانند و از اول سرطان تاآخر قوس هابط خوانند. و گونه ٔ دیگری نیز چنان است که کوکب میان فلک نصف النهار و میان فلک نصف اللیل ، سوی مشرق صاعد بود و سوی مغرب هابط. (التفهیم ص 144).


صاعد. [ع ِ ] (اِخ ) ابن مخلد. صاحب دستورالوزراء گوید: وی در خلافت المعتمد علی اﷲ به وزارت رسید. (ص 72) (حبیب السیر جزء 3 از ج 2 ص 101). در مجمل التواریخ کنیت وی را ابوالعلاء آرد و از او به ذی الوزارتین تعبیر کند.(ص 366). و رجوع به تاریخ سیستان ص 236، 238، 243، 244 و کامل ابن اثیر ج 7 ص 130 شود. در عیون الانباء گوید که یوحنابن بختیشوع شکایت از صاعد به موفق برد که وی احسان موفق را درباره ٔ او مکدر میسازد و عمال را نامه نویسد که ضیاع و املاک وی تباه کنند. موفق صاعد را بطلبید و شکایت یوحنا بدو بازنمود و گفت تو دانی که یوحنا مایه ٔ آرامش من است و پیوسته حیلت اندیشی تا دل او را از خدمت من مشغول داری . صاعد سوگند خورد که چنین نیست و موفق کس با وی همراه کرد تا نزد یوحنا شود و حاجت وی روا کند و خط او بدین مضمون گرفته بیاورد و صاعد چنان کرد. (عیون الانباء ج 1 ص 202).


فرهنگ عمید

ویژگی کسی یا چیزی که از پایین به بالا می رود، صعودکننده، بالارونده.

جدول کلمات

بالا رونده


کلمات دیگر: