مابقی. [ ب َ ] ( ع اِ مرکب ) مانده. بقیه. برجای مانده. تتمه. آنچه برجایست. باقیمانده. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
گروهی رااز آن شیران جنگی
بکشت و مابقی را داد زنهار.
فرخی.
والا رضی دولت و زیبا کمال دین
کز آدم اوست گوهر و سنگند مابقی.
مختاری.
دگر مابقی را ز گنج و سپاه
یله کرد و بگذشت از آن کوچگاه.
نظامی.