کلمه جو
صفحه اصلی

غذاء


برابر پارسی : خوراک، خوردنی، خورش

عربی به فارسی

خورد , خوراندن , تغذيه کردن , جلو بردن , خوراک , غذا , قوت , طعام , تغذيه , پرورش , تربيت , بزرگ کردن (کودک) , بار اوردن بچه , پروردن , کسب نيرو بوسيله غذا , بقوت


لغت نامه دهخدا

غذاء. [ غ ِ ] ( ع اِ ) خورش.( منتهی الارب ). خوردنی که نشو و نمای تن و قوام تمام بدن بدان است و با لفظ چیدن و کردن مستعمل. ( آنندراج ). خوراک و آشامیدنی که بدان اغتذاء شود. ج ، اغذیه.( اقرب الموارد ). || پرورش که بدان بالیدگی و آراستگی جسم است. ( منتهی الارب ). هر آنچه نشو و نما و قوام تن بدان است. ج ، اغذیه. ( اقرب الموارد ).
ترکیب ها:
- غذا چیدن . غذا خوردن. غذاخور. غذاخوری. غذا دادن. غذاده. غذا ساختن.غذاساز. غذا کردن. غذا کشیدن. رجوع به همین ترکیبات شود.

غذاء.[ غ ِ ] ( ع اِ ) ج ِ غَذی . ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). بچه های گوسفند و بز. || قسمتهای کوچکی از مال. ( اقرب الموارد ). رجوع به غذی و غذوی شود.

غذاء. [ غ ِ ] (ع اِ) خورش .(منتهی الارب ). خوردنی که نشو و نمای تن و قوام تمام بدن بدان است و با لفظ چیدن و کردن مستعمل . (آنندراج ). خوراک و آشامیدنی که بدان اغتذاء شود. ج ، اغذیه .(اقرب الموارد). || پرورش که بدان بالیدگی و آراستگی جسم است . (منتهی الارب ). هر آنچه نشو و نما و قوام تن بدان است . ج ، اغذیه . (اقرب الموارد).
ترکیب ها:
- غذا چیدن . غذا خوردن . غذاخور. غذاخوری . غذا دادن . غذاده . غذا ساختن .غذاساز. غذا کردن . غذا کشیدن . رجوع به همین ترکیبات شود.


غذاء.[ غ ِ ] (ع اِ) ج ِ غَذی ّ. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). بچه های گوسفند و بز. || قسمتهای کوچکی از مال . (اقرب الموارد). رجوع به غذی و غذوی شود.



کلمات دیگر: