کلمه جو
صفحه اصلی

هجر


مترادف هجر : جدایی، دوری، فراق، مفارقت، هجران

متضاد هجر : وصل

فارسی به انگلیسی

hottest part of the day, midday

مترادف و متضاد

جدایی، دوری، فراق، مفارقت، هجران ≠ وصل


فرهنگ فارسی

۱ - نام شهر مرکز بحرین و تمام ناحیه بحرین را نیز هجر گفته اند . ۲ - شهری در یمن بمسافت یک شبانه روز از عتره .
جدایی کردن، جدایی، دوری، دوری وجدایی ازکسی
۱-(مصدر ) جدایی کردن جداشدن ۲ ٠- (اسم ) جدایی فراق دوری
در لغت حمیر بمعنی قریه است بلغت حمیر و عرب عاربه قریه باشد

فرهنگ معین

(هِ ) [ ع . ] (اِ مص . ) جدایی ، دوری .

لغت نامه دهخدا

هجر. [ هَِ ] ( از ع ، اِمص ) جدایی. مفارقت. ضد وصل. ( ناظم الاطباء ). دوری. فراق. هجران.

هجر. [ هََ ] ( ع اِمص ) جدایی. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ) ( غیاث ) ( آنندراج ). ضد وصل. قطیعة. ( معجم متن اللغة ). بُعد. انقطاع. فراق. دوری. افتراق. هجران. مفارقت :
زمانه حامل هجر است و لابد
نهد یک روز بار خویش حامل.
منوچهری.
روی مرا هجر کرد زردتر از زر
گردن من عشق کرد نرمتر از دوخ.
شاکر بخاری.
کار من در هجر تو دائم نفیر است و فغان
شغل من در عشق تو دائم غریو است و غرنگ.
منجیک ترمذی.
«دشمن که به مدارا و ملاطفت به دست نیامد... از او نجات نتوان یافت مگر به هجر». ( کلیله و دمنه ).
گفت نی گفتمش چو گشتی باز
مانده از هجر کعبه دل به دونیم.
ناصرخسرو.
هر شب ز دست هجرش چندان به یارب آیم
کز دست یارب من یارب به یارب آید.
خاقانی.
به هجرت خوشترم دانم که از هجر تو وصل آید
به مهرت خوش نیم دانم که از مهر تو کین خیزد.
خاقانی.
در طلبت کار من خام شد از دست هجر
چون سگ پاسوخته دربدرم لاجرم.
خاقانی.
آلوده به خونابه هجر تو روانها
پالوده ز اندیشه وصل تو جگرها.
خاقانی.
شب وصل است و طی شد نامه هجر
سلام فیه حتی مطلع الفجر.
حافظ.
برآی ای صبح روشن دل خدا را
که بس تاریک می بینم شب هجر.
حافظ.
و درمحاوره ، فارسی زبان معمولاً به کسر اول خواند. || در عربی گویند: لقیته عن هجر؛ یعنی ملاقات کردم با وی بعد سالی و یا پس از شش روز و یا زیادتر از آن و یا بعد غیبت. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( از معجم متن اللغة ) ( تاج العروس ). ابن اعرابی گوید :
لما أتاهم بعد طول هجره
یسعی غلام اهله ببشره.
( از تاج العروس ).
|| ترک کار لازم. ( فرهنگ نظام ). ترک کاری که انجام دادنش لازم است. ( اقرب الموارد ). || در اصطلاح صوفیه ، التفات کردن بغیر حق را گویند چه در ظاهر و چه در باطن. ( کشاف اصطلاحات الفنون ). رجوع به کلمه هجران شود. || فراخی و فراوانی. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). ج ، اهجار: «مایلده الا هجر من الاهجار»؛ یعنی خصب. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( اقرب الموارد ). || درازی و کلانی درخت. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). ذهبت الشجرة هجراً؛ یعنی طولا و عظماً. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ) ( تاج العروس ). درعربی گفته میشود: هذا اهجر منه ؛ یعنی اطول و اضخم ودر بعضی از منابع اعظم آمده. ( از اقرب الموارد ) ( از تاج العروس ). || ( اِ ) نیم روز، یعنی از وقت زوال آفتاب مع ظهر یا از وقت زوال تا عصر. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). نیمروز. ( فرهنگ نظام ). نیمه روز. هنگام زوال تا عصر. ( اقرب الموارد ). || سختی گرما. ( منتهی الارب ) ( فرهنگ نظام ) ( آنندراج ) ( اقرب الموارد ). || مهار. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). مهار شتر. ( فرهنگ نظام ). خطام. ( اقرب الموارد ) ( معجم متن اللغة ) ( تاج العروس ). || زه کمان. ( منتهی الارب ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). خطام. ( اقرب الموارد ) ( تاج العروس ) ( معجم متن اللغة ). || ( ص ) نیکو و گرامی نژاد. جوانمرد و بهتر.( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). الحسن الکریم الجید. ( اقرب الموارد ) ( تاج العروس ) ( معجم متن اللغة ). و نیز گویند: جمل هجر، کبش هجر؛ یعنی نیکو و گرامی. ( از تاج العروس ).

هجر. [ هََ ] (اِخ ) حازمی گوید: موضعی است که در شعر بعضی از شعرا آمده . (از معجم البلدان ).


هجر. [ هََ ] (ع اِمص ) جدایی . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (غیاث ) (آنندراج ). ضد وصل . قطیعة. (معجم متن اللغة). بُعد. انقطاع . فراق . دوری . افتراق . هجران . مفارقت :
زمانه حامل هجر است و لابد
نهد یک روز بار خویش حامل .

منوچهری .


روی مرا هجر کرد زردتر از زر
گردن من عشق کرد نرمتر از دوخ .

شاکر بخاری .


کار من در هجر تو دائم نفیر است و فغان
شغل من در عشق تو دائم غریو است و غرنگ .

منجیک ترمذی .


«دشمن که به مدارا و ملاطفت به دست نیامد... از او نجات نتوان یافت مگر به هجر». (کلیله و دمنه ).
گفت نی گفتمش چو گشتی باز
مانده از هجر کعبه دل به دونیم .

ناصرخسرو.


هر شب ز دست هجرش چندان به یارب آیم
کز دست یارب من یارب به یارب آید.

خاقانی .


به هجرت خوشترم دانم که از هجر تو وصل آید
به مهرت خوش نیم دانم که از مهر تو کین خیزد.

خاقانی .


در طلبت کار من خام شد از دست هجر
چون سگ پاسوخته دربدرم لاجرم .

خاقانی .


آلوده به خونابه ٔ هجر تو روانها
پالوده ز اندیشه ٔ وصل تو جگرها.

خاقانی .


شب وصل است و طی شد نامه ٔ هجر
سلام فیه حتی مطلع الفجر.

حافظ.


برآی ای صبح روشن دل خدا را
که بس تاریک می بینم شب هجر.

حافظ.


و درمحاوره ، فارسی زبان معمولاً به کسر اول خواند. || در عربی گویند: لقیته عن هجر؛ یعنی ملاقات کردم با وی بعد سالی و یا پس از شش روز و یا زیادتر از آن و یا بعد غیبت . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغة) (تاج العروس ). ابن اعرابی گوید :
لما أتاهم بعد طول هجره
یسعی غلام اهله ببشره .

(از تاج العروس ).


|| ترک کار لازم . (فرهنگ نظام ). ترک کاری که انجام دادنش لازم است . (اقرب الموارد). || در اصطلاح صوفیه ، التفات کردن بغیر حق را گویند چه در ظاهر و چه در باطن . (کشاف اصطلاحات الفنون ). رجوع به کلمه ٔ هجران شود. || فراخی و فراوانی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). ج ، اهجار: «مایلده الا هجر من الاهجار»؛ یعنی خصب . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || درازی و کلانی درخت . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). ذهبت الشجرة هجراً؛ یعنی طولا و عظماً. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (تاج العروس ). درعربی گفته میشود: هذا اهجر منه ؛ یعنی اطول و اضخم ودر بعضی از منابع اعظم آمده . (از اقرب الموارد) (از تاج العروس ). || (اِ) نیم روز، یعنی از وقت زوال آفتاب مع ظهر یا از وقت زوال تا عصر. (منتهی الارب ) (آنندراج ). نیمروز. (فرهنگ نظام ). نیمه ٔ روز. هنگام زوال تا عصر. (اقرب الموارد). || سختی گرما. (منتهی الارب ) (فرهنگ نظام ) (آنندراج ) (اقرب الموارد). || مهار. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مهار شتر. (فرهنگ نظام ). خطام . (اقرب الموارد) (معجم متن اللغة) (تاج العروس ). || زه کمان . (منتهی الارب (آنندراج ) (ناظم الاطباء). خطام . (اقرب الموارد) (تاج العروس ) (معجم متن اللغة). || (ص ) نیکو و گرامی نژاد. جوانمرد و بهتر.(ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ). الحسن الکریم الجید. (اقرب الموارد) (تاج العروس ) (معجم متن اللغة). و نیز گویند: جمل هجر، کبش هجر؛ یعنی نیکو و گرامی . (از تاج العروس ).

هجر. [ هََ ] (ع مص ) جدایی کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (غیاث ). جدا شدن . (شمس اللغات ). از کسی بریدن . (ترجمه ٔ علامه ٔ جرجانی ) (تاج المصادر بیهقی ) (اقرب الموارد) (معجم متن اللغة). هجران . (تاج العروس ). || دور گشتن . تباعد. (معجم متن اللغة) (تاج العروس ). || از جماع بازماندن در روزه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). کناره گیری کردن در روزه از زنان . (از اقرب الموارد). هجران . || پریشان گفتن بیمار. (شمس اللغات ). یافه گفتن در بیماری یا در خواب . (تاج المصادر بیهقی ). یاوه گفتن در بیماری .هذیان گفتن . هجیری . اهجیری . (از معجم متن اللغة). هُجر. || سخن زشت گفتن . هُجر. (از معجم متن اللغة) (اقرب الموارد). || ستودن کسی را. (ناظم الاطباء) (از معجم متن اللغة). || ترک کردن و واگذاشتن چیزی را. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (تاج العروس ). گذاشتن چیزی را و ترک دادن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). هجران . || ترک کردن گشن گشنی را. (از معجم متن اللغة). || گذاشتن شرک را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (اقرب الموارد) (تاج العروس ). هجرة. هجران . || هجار بستن شتر را و تنگ برکشیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). تنگ برکشیدن شتر را. (شمس اللغات ). پای شتر با تهی گاه بستن . (تاج المصادر بیهقی ). هجار بستن شتررا. (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغة). هجور.


هجر. [ هََ ج َ ] (اِخ ) شهری در یمن ، مذکر و منصرف آید و گاه مؤنث و غیرمنصرف . (ناظم الاطباء). شهری است به یمن بر مسافت یک شبانه روز از عثر، خرما را به وی نسبت کنند. (منتهی الارب ). شهری است نزدیک مدینه که بین آن و عثر یک شبانه روز راه است . مذکر و منصرف و گاهی مؤنث و غیرمنصرف است . (از اقرب الموارد). قلال هجریة منسوب بدان است . (معجم متن اللغة) (تاج العروس ). شهری است [ به عربستان ] با مردم بسیار بر کران دریا. (حدود العالم ). شهری است به یمن که بین آن و عثر یک شبانه روز راه است . (معجم البلدان چ جدید).


هجر. [ هََ ج َ ] (اِخ ) نام شهرهایی است که مرکز آن صفاست و بین آن و یمامة ده روزراه و فاصله ٔ آن از بصره پانزده روز راه با شتر است . (از معجم البلدان ). با الف و لام ، موضع دیگری است که در روزگار پیغمبر گشوده شد و گفته شده است که در سال 8 یا 10 هجرت بر دست علأبن الحضرمی فتح گردید. (معجم البلدان ). در حضرموت دو قصبه بدین اسم موجود بوده . (از قاموس الاعلام ترکی ). نام یک حصه از روستای مازن . (منتهی الارب ) (قاموس ). دژی است از مخلاق مازن . (معجم البلدان ). صاحب تاج العروس در شرح کلمه ٔ «حصة» گوید: در تمام نسخ قاموس «حصة» است ولی صحیح آن چنانکه در معجم البلدان آمده «حصنة» میباشد. ابن الحائک گوید: هجر قریه ٔ صمد و جازان است . (از معجم البلدان ).


هجر. [ هََ ج َ ] (اِخ ) نام شهری که مرکز بحرین است . و با الف و لام (الهجر) نیز آورده اند. و تمام ناحیه ٔ بحرین را نیز هجر گفته اند و این صواب است . (از معجم البلدان چ جدید). نام شهری است در قسمت شمال شرقی و موسوم به الحساء بحرین از جزیرةالعرب ، در ساحل بحر فارس . که در روزگار گذشته مرکز خطه ٔ بحرین بوده و گاهی خود خطه را هم بدین اسم نامیده اند. فعلاً ویرانه ای بیش نیست . (از قاموس الاعلام ترکی ). مستوفی آرد. «... و شهرستان آن [ بحرین ] را هجر گفته اند، اردشیر بابکان ساخت و در زمان سابق آن را بالحسا و قطیف و خط وارز، والاره ، و فروق ، و بینونه و سابون و دارین و غابه از ملک عرب شمرده اند، اکنون جزیره ٔ بحرین داخل فارس است و از ملک ایران ... و جزار قطیف و لحسا و دیگرها اکثر اوقات مطاوعت حکام بحرین نمینمایند. از میوه های بحرین خرما بیشتر است و از آنجا به بسیار ولایات برند. (نزهةالقلوب ج 3 ص 137). عبدالجلیل رازی گوید: ببطیحه و بطحاء و هجر و لحسا و ... امیران همه شیعی . (کتاب النقض ص 505). نسبت بدان هجری است بر قیاس و هاجری بر غیرقیاس . (معجم متن اللغة) (تاج العروس ) (معجم البلدان ) (منتهی الارب ).
- امثال :
کمتسبضع التمر الی هجر . ابوعبیده گوید: این مثل از امثال مبتذله است و وجه آن اینکه هجر معدن خرماست و برنده ٔ خرما بد آنجا خطاکار است . (از مجمع الامثال میدانی ص 515). یا، کجالب التمر الی هجر. (معجم اللغة) :
اهدی کمستبضع تمراً الی هجر
او حامل وشی ابراد الی الیمن .

(از امثال وحکم دهخدا).


و در فارسی ، خرما به هجر بردن نظیر زیره به کرمان بردن است .(از امثال و حکم دهخدا) :
کرا رودکی گفته باشد مدیح
امام فنون سخن بود ور
دقیقی مدیح آورد نزد او
چو خرما بود برده سوی هجر.

دقیقی .


شعر ما پیشت چنان باشد که از شهر حجاز
با یکی خرما کسی هجرت کند سوی هجر.

سنائی .


«در زبان من آمدکه ما در حمل این بضاعت مزجات به حضرت کافی الکفات آن را مانیم که خرما به هجر تحفه برد». (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ، نسخه ٔ خطی کتابخانه مؤلف ).

هجر. [ هََ ج َ ] (ع اِ) در لغت حمیر به معنی قریة است . (معجم متن اللغة) (تاج العروس ).به لغت حمیر و عرب عاربه قریه باشد، از آنجمله : هجرالبحرین و هجر نجران و هجر جازان . (معجم البلدان ).


هجر. [ هََ ج ِ ] (ع ص ) بهتر و فاضلتر از غیر خود. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || گران بار سست رونده . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (تاج العروس ) (معجم متن اللغة).


هجر. [ هَِ ] (از ع ، اِمص ) جدایی . مفارقت . ضد وصل . (ناظم الاطباء). دوری . فراق . هجران .


هجر. [ هَِ ] (ع ص ) شتر لائق و فائق ، مذکر و مؤنث در وی یکسان است . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). شتر پیه ناک و فائق در رفتار. (از معجم متن اللغة).


هجر. [ هَِ ج ِرر ] (ع اِ) خوی و عادت و شأن . (ناظم الاطباء). هِجّیر. هِجریّاء. هَجّیری ̍. اِهجیری ̍. اُهجورَة. اِهجیراء.


هجر. [ هَِ ج ِرر ] (ع اِمص ) به سوی ده هجرت کردن . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ). مهاجرت به ده . (از اقرب الموارد) (تاج العروس ). هجرت کردن از بادیه به ده . (از معجم متن اللغة). اسم است مهاجرت را. (ناظم الاطباء).


هجر. [ هَُ ] (ع اِ) سخن زشت و بیهوده .(منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (شمس اللغات ). کلام قبیح . (اقرب الموارد) (معجم متن اللغة). فحش . (تاج العروس ). || هذیان . سخن پریشان بیمار تب دار. (معجم متن اللغة). || اسم است از اهجار. (اقرب الموارد). ج ، هواجر ، غیر قیاسی . (معجم متن اللغة) (تاج العروس ).


هجر. [ هَُ ] (ع مص ) پریشان گفتن و هذیان گفتن در خواب و بیماری . (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (از معجم متن اللغة) (تاج العروس ). هذیان درآینده در خواب و مرض و پریشان گفتن . (منتهی الارب ). پرت و پلا گفتن . هَجر. هجیری . اهجیری . || بیهوده گفتن . (ترجمان عادل بن علی ). فسوس کردن در منطق و سخن زشت و بیهوده و فحش گفتن . (منتهی الارب ) (از معجم متن اللغة) (از اقرب الموارد). || ترک چیزی کردن . ترک کار لازم کردن . (از معجم متن اللغة). هَجر.


هجر. [ هَُ ج َ ] (اِخ ) موضعی است . (منتهی الارب ).


هجر. [ هَُ ج ُ ] (ع اِ) ج ِ هجیر. رجوع به هجیر شود.


فرهنگ عمید

دوری و جدایی از کسی.

دانشنامه آزاد فارسی

هَجَر
نام عمومی آبادی هایی که عبدالعزیز بن عبدالرحمان آل سعود ( ـ۱۳۷۳ق) سلطان وقت نجد، به منظور کنترل قلمرو خود برای اسکان قبایل بیابان گرد عربستان سعودی در اوایل قرن بیستم احداث کرد. اولین هجر در دیرۀ مُطَیر در ارطاویّه، بین کویت و نجد، و به دنبال آن در دیرۀ عُتَیب تأسیس شد و طایفه های مختلف در آن نقاط سکونت گزیدند. مبارزۀ آل سعود با آل رشید در حائل و شریف های مکه، ایجاد این آبادی ها را شتاب بخشید و سرانجام ۱۳۰ واحد از آن ها در حجاز و نجد پدید آمد. این سیاست چنان تأثیری در ترویج تعصب مذهبی داشت که عده ای از اِخوان (جماعت های متشکل از طوایف گوناگون) بر عبدالعزیز شوریدند؛ اما سرکوب شدند (۱۳۴۸ق/۱۹۳۰) و او بسیاری از هجر ها را با خاک یکسان و به ساختن شهرهای جدید اقدام کرد. هَجَر در گویش عربی جنوب جزیرة العرب به معنای «شهر» است و چند محل به این نام معروف بوده اند، که هجرجازان، هجرماذان، و هجر، پایتخت بحرین قدیم (احساء کنونی)، از آن جمله اند. ابوسعید جنابی قرمطی بر شهرهای بحرین، ازجمله هجر، استیلا یافت و پسر او به جای هجر، احساء را پایتخت کرد.

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی حَجَرَ: سنگ
معنی حِجْرٍ: ممنوعیت با تحریم - قُرُق-فاصله -دامن - کنار-عقل (لذی حجر: صاحب عقل،اصحاب حجر: عبارتند از قوم ثمود ، یعنی قوم حضرت صالح علی نبینا وعلیه السلام و حجر اسم شهری بوده که در آن زندگی میکردهاند)
معنی ﭐضْرِبُوهُنَّ: آن زنان را بزنید(در خصوص عبارت "وَﭐهْجُرُوهُنَّ فِی ﭐلْمَضَاجِعِ وَﭐضْرِبُوهُنَّ "از امام صادق علیه السلام روایت شده که فرمودند : هجر در مضاجع به این است که دررختخواب زن برود ، ولی پشت خود را به او کند ، و نیز در معنای زدن از آن جناب روایت کرده که ب...
معنی مَضَاجِعِ: بسترها - رختخوابها (در خصوص عبارت "وَﭐهْجُرُوهُنَّ فِی ﭐلْمَضَاجِعِ وَﭐضْرِبُوهُنَّ "از امام صادق علیه السلام روایت شده که فرمودند : هجر در مضاجع به این است که دررختخواب زن برود ، ولی پشت خود را به او کند ، و نیز در معنای زدن از آن جناب روایت کرده ک...
تکرار در قرآن: ۳۱(بار)
راغب گوید: هَجْر و هِجْران آن است که انسان از دیگری جدا شود خواه با بدن یا با زبان یا با قلب. در لغت آمده:«هَجَرَ الشَّیْ‏ءَ: تَرَکَهُ وَ اَعْرَضَ عَنْهُ» طبرسی آن را قطع مواصلت گفته است. . مدتی دراز از من دورشو. . از تزلزل بدور باش . زنان را موعظه کنید و در خوابگاهها از آنها جدا شوید. * . هُجْر (بروزن قفل) به معنی هذیان است «هَجَرَ فی نَوْمِهِ وَ مَرَضِهِ هَجْراً: خلط وهذی » راغب گوید:«أَهْجَرَ فُلانٌ» یعنی از روی قصد هذیان گفت و «هَجَرَالْمَریضُ» یعنی مریض از روی عدم قصد هذیان گفت. معنی آیه چنین می‏شود: درباره قران تکبر می‏کردید و شبانه در باره آن هذیان و پریشان می‏گفتید. بعضی آن را کنارشدن و عدم انقیاد گفته‏اند. بقول مجمع کلام هذیان رااز آن هُجْر گویند که شأنش مهجور و متروک بودن است در آیه . مهجور ظاهرا به معنی متروک است وبعضی آن را هذیان گفته‏اند. آیات ماقبل نشان میدهند که آن حضرت این کلام را در آخرت بعنوان شکایت خواهد گفت. *** مهاجرت: اصل مهاجرت به معنی متارکه غیر است و درعرف هجرت از محلی است به محل دیگر و درعرف قرآن هجرت از دار کفر است بدار ایمان مثل هجرت از مکه به مدینه در اوائل اسلام . . این آیات و تمام آیات دیگر راجع به همان مطلب است که گفته شد. حتی در باره ابراهیم «علیه السلام» که فرمود: . طبرسی فرموده: مهاجران را به جهت قطع مواصلت و ترک قوم و محلشان مهاجر نامیده‏اند و علت آمدن با مفاعله آن است که هریک از مهاجران مانند نظیر خویش از وطن و قوم خود بریده و مصاحبت رسول خدا«صلی الله علیه وآله» رااختیار می‏کردند. نگارنده گوید: بارها در این کتاب گفته‏ایم و صاحب مجمع نیز متذکر شده‏اند که مفاعله لازم نیست همیشه بین الاثنین باشد مثل «سافَرَ زَیْدٌ عاقَبْتُ اللُّصَّ» در مهاجرت نیز اگر بین الاثنین نباشد مانعی نیست. در اینجا لازم است چند مطلب بررسی شود: 1 . یعنی آنانکه ملائکه آنها را در حال ظالم بود نشان قبض روح می‏کنند. گویند در چه کار بودید؟ گویند ما مقهور و بی چاره بودیم (کفار و اوضاع محیط مانع از آن بود که مسلمان زندگی کنیم ودستور خدا را بکار بندیم) ملائکه گویند: مگر زمین خدا وسیع و بزرگ نبود که هجرت بکنید (آیا در این زمین پهناور جایی نبود که به آنجامهاجرت کرده و خدای خویش را بندگی کنید؟!) اینگونه مردم جایشان آتش است. این آیه و آیه مابعد آن در «ضعف» در بحث مستضعفین مورد بررسی قرار گرفته است و این آیه روشن می‏کند: هرجا که انسان نتوانست بدین خویش عمل کند باید از آن محل کوچیده در محل دیگری که از جهت مراسم دینی مناسب است اقامت گزیند و گرنه پیش خدا معذور نخواهد بود، در صدر اسلام وظیفه مسلمین آن بود ازمکه معظمه که در تصرف مشرکان بود کوچیده و به مدینه منوره روی آورند این حکم همواره به قوت خود باقی است. 2 در باره آیه . در «سبق» مفصلا بحث شده است آیا «المهاجرین» در این آیه فقط شامل آنهاست که به مدینه پس از رسول خدا «صلی الله علیه واله» هجرت کردند یا مهاجرین حبشه را نیز شامل است؟ به نظر می‏آید مراد مهاجرانی است که پس از مهاجرت آن حضرت، به مدینه هجرت کردند و مهاجران حبشه نیز آنگاه که به مدینه آمدند مشمول آن شدندو به احتمال قوی می‏شود گفت که وصف مهاجرت به آنها که به حبشه رفتند دوبار شامل می‏شود و از اول داخل در عموم اند. قرائت مشهور در «وَالْاَنْصار» بکسر راء است عطف به «المهاجرین» مراد از سابقون قهرا کسانی اند که در ایمان به خدا و رسول از همه سابق و جلوتر بودند«وَالذَّینَ اتَّبعُوهُمْ بِاِحْسانٍ» ظاهرا شامل همه مسلمین تا روز قیامت است. سابقون اولون در ردیف اول و تابعان به احسان در ردیف دوم واقع اند و این هر دو دسته بشرط آنکه تا آخر عمر در ایمان ثابت باشند مورد رضایت خداوند می‏باشند یعنی: آنانکه از مهاجرین در اول به اسلام سبقت کرده‏اند و آنانکه از انصار در اول به اسلام سبقت کرده‏اند و آنانکه با نیکی از آنها پیروی کرده‏اند خدا از همه شان راضی است. تمام مطلب در «سبق» دیده شود. در المیزان گفته: دو قسمت اول منطبق می‏شود بر آنانکه قبل از هجرت به آن حضرت ایمان آورده و پیش از جنگ «بدر» به مدینه هجرت کرده و آنانکه جلوتر از همه در مدینه ایمان آورده وآنجا را برای خانه اسلام آماده کرده‏اند. 3 مهاجرت و ترک دیار در راه خدا یکی از صفات بندگان واقعی خدا و یک نوع تکامل و ترقی است که آیات کثیری آن را مدح کرده است و حتی در باره زنان نیز آمده .

پیشنهاد کاربران

جدایی

آمد نوبهار طی شد هجر یار ( بهار تازه آمد دوری یار تمام شد )

جدایی ، فراق

دوری

دوری یا جدایی

غم اندوه جدایی دوری

جدایی . دوری


کلمات دیگر: