برابر پارسی : آگاه، کاردان | کاردان، کارشناس
صاحب نظر
برابر پارسی : آگاه، کاردان | کاردان، کارشناس
فارسی به انگلیسی
pundit
فرهنگ فارسی
( صفت ) آن در امر یا اموری دارای نظر صایب است . ۲ - دیندار متدین . ۳ - عارف .
فرهنگ معین
( ~ . نَ ظَ ) [ ع . ] (ص مر. ) ۱ - آن که در امر یا اموری دارای نظر صایب است . ۲ - دیندار، متدین . ۳ - عارف .
لغت نامه دهخدا
صاحب نظر. [ ح ِ ن َ ظَ ] ( ص مرکب ) باریک بین. روشندل. آگاه. بینا. دیده ور. بصیر. باهوش. آنکه به چشم دل در کارها نگرد :
نیست برِ مردم صاحب نظر
خدمتی از عهد پسندیده تر.
هر سه صاحب فطنت و صاحب نظر.
بهتر از صد مادر است و صد پدر.
مرد صاحب نظر آنجا که کرم بیند و جود.
از چنین روی در بروی فراز.
که در این آینه صاحب نظران حیرانند.
گوهری دارم و صاحب نظری میجویم.
عیسی نتوان گشت به تصدیق خری چند.
گروهی نشینند با خوش پسر
که ما پاکبازیم و صاحب نظر.
عشق بازی دگر ونفس پرستی دگر است.
قتل صاحب نظر آن است که قاتل برود.
که خاطر پیش منظوری ندارد.
صاحب نظران به روی منظور.
این چنین عزت صاحب نظران میداری.
بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد.
سر گیسوی تو در هیچ سَری نیست که نیست.
بفرمود صاحب نظر بنده را
که خشنود کن مرد دَرْمَنده را.
هر آن کاین دو دارد ملک صالح اوست.
کوته نظران را نبود جز غم خویش
صاحب نظران را غم بیگانه و خویش.
الحق انصاف توان داد که صاحب نظرند.
نیست برِ مردم صاحب نظر
خدمتی از عهد پسندیده تر.
نظامی.
پادشاهی بود و او را سه پسرهر سه صاحب فطنت و صاحب نظر.
مولوی.
پس دو چشم روشن ای صاحب نظربهتر از صد مادر است و صد پدر.
مولوی.
مرغ جایی که علف بیند و چیندگرددمرد صاحب نظر آنجا که کرم بیند و جود.
سعدی.
آن نه صاحب نظر بود که کنداز چنین روی در بروی فراز.
سعدی.
وصل خورشید به شب پرّه اعمی نرسدکه در این آینه صاحب نظران حیرانند.
حافظ.
دوستان عیب من بیدل حیران مکنیدگوهری دارم و صاحب نظری میجویم.
حافظ.
بنمای به صاحب نظران گوهر خود راعیسی نتوان گشت به تصدیق خری چند.
صائب.
|| جمال پرست. آنکه از نظر به جمال خوبان لذت گیرد بی نظر ریبة : گروهی نشینند با خوش پسر
که ما پاکبازیم و صاحب نظر.
سعدی.
هر کسی را نتوان گفت که صاحب نظراست عشق بازی دگر ونفس پرستی دگر است.
سعدی.
سهل بود آنکه به شمشیر عتابم میکشت قتل صاحب نظر آن است که قاتل برود.
سعدی.
میان عاشقان صاحب نظر نیست که خاطر پیش منظوری ندارد.
سعدی.
هر کس به تعلقی گرفتارصاحب نظران به روی منظور.
سعدی.
گوشه چشم رضائی به مَنَت باز نشداین چنین عزت صاحب نظران میداری.
حافظ.
در خیال اینهمه لعبت به هوس میبازم بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد.
حافظ.
ناظر روی تو صاحب نظرانند آری سر گیسوی تو در هیچ سَری نیست که نیست.
حافظ.
|| عارف : بفرمود صاحب نظر بنده را
که خشنود کن مرد دَرْمَنده را.
سعدی.
که صاحب نظر بود و درویش دوست هر آن کاین دو دارد ملک صالح اوست.
سعدی.
|| بلندهمت. عالی طبع. ضد تنگ نظر : کوته نظران را نبود جز غم خویش
صاحب نظران را غم بیگانه و خویش.
سعدی.
نظر آنانکه نکردند بدین مشتی خاک الحق انصاف توان داد که صاحب نظرند.
صاحب نظر. [ ح ِ ن َ ظَ ] (ص مرکب ) باریک بین . روشندل . آگاه . بینا. دیده ور. بصیر. باهوش . آنکه به چشم دل در کارها نگرد :
نیست برِ مردم صاحب نظر
خدمتی از عهد پسندیده تر.
پادشاهی بود و او را سه پسر
هر سه صاحب فطنت و صاحب نظر.
پس دو چشم روشن ای صاحب نظر
بهتر از صد مادر است و صد پدر.
مرغ جایی که علف بیند و چیندگردد
مرد صاحب نظر آنجا که کرم بیند و جود.
آن نه صاحب نظر بود که کند
از چنین روی در بروی فراز.
وصل خورشید به شب پرّه ٔ اعمی نرسد
که در این آینه صاحب نظران حیرانند.
دوستان عیب من بیدل حیران مکنید
گوهری دارم و صاحب نظری میجویم .
بنمای به صاحب نظران گوهر خود را
عیسی نتوان گشت به تصدیق خری چند.
|| جمال پرست . آنکه از نظر به جمال خوبان لذت گیرد بی نظر ریبة :
گروهی نشینند با خوش پسر
که ما پاکبازیم و صاحب نظر.
هر کسی را نتوان گفت که صاحب نظراست
عشق بازی دگر ونفس پرستی دگر است .
سهل بود آنکه به شمشیر عتابم میکشت
قتل صاحب نظر آن است که قاتل برود.
میان عاشقان صاحب نظر نیست
که خاطر پیش منظوری ندارد.
هر کس به تعلقی گرفتار
صاحب نظران به روی منظور.
گوشه ٔ چشم رضائی به مَنَت باز نشد
این چنین عزت صاحب نظران میداری .
در خیال اینهمه لعبت به هوس میبازم
بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد.
ناظر روی تو صاحب نظرانند آری
سر گیسوی تو در هیچ سَری نیست که نیست .
|| عارف :
بفرمود صاحب نظر بنده را
که خشنود کن مرد دَرْمَنده را.
که صاحب نظر بود و درویش دوست
هر آن کاین دو دارد ملک صالح اوست .
|| بلندهمت . عالی طبع. ضد تنگ نظر :
کوته نظران را نبود جز غم خویش
صاحب نظران را غم بیگانه و خویش .
نظر آنانکه نکردند بدین مشتی خاک
الحق انصاف توان داد که صاحب نظرند.
نیست برِ مردم صاحب نظر
خدمتی از عهد پسندیده تر.
نظامی .
پادشاهی بود و او را سه پسر
هر سه صاحب فطنت و صاحب نظر.
مولوی .
پس دو چشم روشن ای صاحب نظر
بهتر از صد مادر است و صد پدر.
مولوی .
مرغ جایی که علف بیند و چیندگردد
مرد صاحب نظر آنجا که کرم بیند و جود.
سعدی .
آن نه صاحب نظر بود که کند
از چنین روی در بروی فراز.
سعدی .
وصل خورشید به شب پرّه ٔ اعمی نرسد
که در این آینه صاحب نظران حیرانند.
حافظ.
دوستان عیب من بیدل حیران مکنید
گوهری دارم و صاحب نظری میجویم .
حافظ.
بنمای به صاحب نظران گوهر خود را
عیسی نتوان گشت به تصدیق خری چند.
صائب .
|| جمال پرست . آنکه از نظر به جمال خوبان لذت گیرد بی نظر ریبة :
گروهی نشینند با خوش پسر
که ما پاکبازیم و صاحب نظر.
سعدی .
هر کسی را نتوان گفت که صاحب نظراست
عشق بازی دگر ونفس پرستی دگر است .
سعدی .
سهل بود آنکه به شمشیر عتابم میکشت
قتل صاحب نظر آن است که قاتل برود.
سعدی .
میان عاشقان صاحب نظر نیست
که خاطر پیش منظوری ندارد.
سعدی .
هر کس به تعلقی گرفتار
صاحب نظران به روی منظور.
سعدی .
گوشه ٔ چشم رضائی به مَنَت باز نشد
این چنین عزت صاحب نظران میداری .
حافظ.
در خیال اینهمه لعبت به هوس میبازم
بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد.
حافظ.
ناظر روی تو صاحب نظرانند آری
سر گیسوی تو در هیچ سَری نیست که نیست .
حافظ.
|| عارف :
بفرمود صاحب نظر بنده را
که خشنود کن مرد دَرْمَنده را.
سعدی .
که صاحب نظر بود و درویش دوست
هر آن کاین دو دارد ملک صالح اوست .
سعدی .
|| بلندهمت . عالی طبع. ضد تنگ نظر :
کوته نظران را نبود جز غم خویش
صاحب نظران را غم بیگانه و خویش .
سعدی .
نظر آنانکه نکردند بدین مشتی خاک
الحق انصاف توان داد که صاحب نظرند.
سعدی .
فرهنگ عمید
۱. کسی که دارای نظر و رٲی صائب است، آگاه، بینا.
۲. باریک بین.
۳. عارف.
۴. [قدیمی] بلندنظر، بلندهمت.
۵. کسی که جمال و زیبایی را دوست دارد و با نظری پاک از مشاهدۀ آن لذت می برد: هرکسی را نتوان گفت که صاحب نظر است / عشق بازی دگر و نفس پرستی دگر است (سعدی۲: ۳۴۱ ).
۲. باریک بین.
۳. عارف.
۴. [قدیمی] بلندنظر، بلندهمت.
۵. کسی که جمال و زیبایی را دوست دارد و با نظری پاک از مشاهدۀ آن لذت می برد: هرکسی را نتوان گفت که صاحب نظر است / عشق بازی دگر و نفس پرستی دگر است (سعدی۲: ۳۴۱ ).
دانشنامه عمومی
صاحب نظر به کسانی گفته می شود که عقاید و نظراتشان را دربارهٔ یک موضوع خاص (تحلیل های سیاسی، علوم اجتماعی، تکنولوژی یا ورزش) در اختیار رسانه های گروهی قرار می دهند که در این حوزه اطلاعات کافی دارند یا حداقل اینطور به نظر می رسد یا یک پژوهشگر در این زمینه هستند.
ستون نویس
ستون نویس
wiki: صاحب نظر
فرهنگ فارسی ساره
کاردان
پیشنهاد کاربران
صاحب نظر/ صاحب نظران = فرا نگر / فرا نگران
"سخن مند - سخن دان - رای مند - نگرش مند"
صاحب. نظران این رشته=نگرشمندان این رشته
صاحب. نظران این رشته=نگرشمندان این رشته
کسی که دارای اگاهی بالا در انجام یک کار باشد
صاحب نظر = صائب نظر
شخصی تیزبین و کاردان که دارای آگاهی بالا و
نقطه نظرات صریح و بحق در مسائل بخصوص است.
شخصی تیزبین و کاردان که دارای آگاهی بالا و
نقطه نظرات صریح و بحق در مسائل بخصوص است.
صاحب نظران / اندیشمندان/ نظریه پردازان
دارای عقیده و رای صحیح و نیکو. . . . دارای نظر ژرف اندیش
کلمات دیگر: