مترادف گذراندن : طی کردن، قراردادبستن، قرارگذاشتن، سپری کردن، گذرانیدن، رد کردن، تجاوزدادن
گذراندن
مترادف گذراندن : طی کردن، قراردادبستن، قرارگذاشتن، سپری کردن، گذرانیدن، رد کردن، تجاوزدادن
فارسی به انگلیسی
vi. to get along, to pass one's time
to pass, to spend, to pass successfully, to (cause to) pass, to led, to transmit
lead, traverse, use
فارسی به عربی
ابق , اجرة , بینما , تفاد
مترادف و متضاد
قبول کردن، قبول شدن، تصویب کردن، رخ دادن، گذراندن، اجتناب کردن، رد کردن، سپری شدن، گذشتن، رد شدن، سرامدن، عبور کردن، تمام شدن، سبقت گرفتن از، مرور کردن، عقب گذاشتن، پاس دادن، تصویب شدن، رایج شدن، وفات کردن
کار کردن، پیش رفتن، گذراندن، موفق شدن، گذران کردن
کهنه شدن، گذراندن، فرسوده شدن، بیشتر دوام کردن
بیگانه کردن، منحرف کردن، گردانیدن، گذراندن، دفع کردن، بیزار کردن، بر گرداندن
گذراندن
گذراندن، بیشتر زنده بودن از، زنده ماندن، باقی بودن، طی کردن برزیستن
گذراندن، گذران کردن
طی کردن، قراردادبستن، قرارگذاشتن
سپری کردن، گذرانیدن
رد کردن
تجاوزدادن
۱. طی کردن، قراردادبستن، قرارگذاشتن
۲. سپری کردن، گذرانیدن
۳. رد کردن
۴. تجاوزدادن
فرهنگ فارسی
( مصدر ) ۱ - عبور دادن : هر که تیر از حلق. انگشتری بگذراند خاتم او را باشد ۲ - بالاتر بردن از برتر بردن : سرت بگذرانم زخورشید و ماه ترا سرفرازی دهم بر سپاه . ۳ - طی کردن سپری کردن : این مهرگان بشادی بگذار و همچنین صد مهرگان بکام دل خویش بگذران . ( فرخی ) ۴ - تجاوز دادن : زکردار گفتار برمگذران مجوی آنچه دانش نداری بدان . ( گرشاسب نامه ) یا از حد گذراندن . امری را بافراط مرتکب شدن : ابوبکر ( پسر المستعصم بالله ) سکن. شیعی مذهب محل. کرخ بغداد و مشهد امام موسی بن جعفر را بباد غارت داده ... قتل و غارت و فحشا را از حد گذراند . یا از دم شمشیر ( تیغ ) گذراندن . عرض. شمشیر کردن بشمشیر کشتن : ( مغولان ) مساجد را آخور کردند علما و فضلا را را دم شمشیر گذراندند . یا از نظر کسی گذراندن . بنظر وی رساندن بعرض او رساندن : فرمانده قراولان خاصه حق نداشت که زیر دستان خود را بدون اجاز. خان ( مغول ) تنبیه کند بلکه باید تمام مسایل را از نظر خان بگذراند . یا گذراندن ایام . روزگار گذراندن سپری کردن ایام : این شخص ( عتیق زنجانی ) در خدمت سلطان سنجر منصب فقاعی داشته و در ابتدای امر در بازار مرو بفروش میوجات و ریحان ایام میگذرانده . یا گذراندن پیشکش . عرضه داشتن و تقدیم هدیه : شاهرخ حکومت این نواحی را بمیرزا جهانشاه قراقوینلو که ضیافتها کرده و پیشکشها گذرانده بود واگذار کرد : نداریم با دیگران هیچ کار بمهر علی بگذران روزگار . ( منسوب به اسدی مجالس المومنین ۱۳۵ یادداشتهای قزوینی ) یا گذراندن غذا . تحلیل غذا هضم کردن غذا .
فرهنگ معین
(گُ ذَ دَ ) (مص م . ) ۱ - عبور دادن ، رد کردن . ۲ - پشت سر نهادن ، طی کردن . ۳ - بالاتر بردن از، برتر بودن . ۴ - تجاوز دادن .
لغت نامه دهخدا
گذراندن.[ گ ُ ذَ دَ ] ( مص ) عبور دادن. رد کردن :
گر ایدون که فرمان دهد شهریار
سپه بگذرانم کنم کارزار.
چون کمان خواست عدو را چه پرند و چه سپر.
من تنک پوست نگفتم تو چنین سخت کمانی.
سرت بگذرانم ز خورشید و ماه
ترا سرفرازی دهم بر سیاه.
ز چرخ برین بگذرانند گرد.
سر علامت او بگذراند از خرچنگ.
به بازی همی بگذراند جهان
نداند همی آشکار و نهان.
همان نگذرانم به بد روزگار.
صد مهرگان به کام دل خویش بگذران.
مگذر از عیش و بشادی و بخوشی گذران.
اگرچند ما را همی بگذرانی.
به فیروزی این روز را بگذران.
کز شوق توام دیده چه شب میگذراند.
از وی خبری پرس که چون میگذراند.
- از حد گذراندن ؛ تجاوز کردن از حد. از اندازه خارج شدن :
ناصحان گفتند از حد مگذران
مرکب استیزه را چندین مران.
ز کردار گفتار برمگذران
مجوی آنچه دانش نداری بدان.
- گواه یا گوا گذراندن ؛ استشهاد کردن. نشان دادن گواه. آوردن شاهد :
گر ایدون که فرمان دهد شهریار
سپه بگذرانم کنم کارزار.
فردوسی.
تیر اندر سپر آسان گذراند چو زندچون کمان خواست عدو را چه پرند و چه سپر.
فرخی.
نوک تیر مژه از جوشن جان میگذرانی من تنک پوست نگفتم تو چنین سخت کمانی.
سعدی ( طیبات ).
هرکه تیر از حلقه انگشتری بگذراند خاتم او را باشد. ( گلستان سعدی ). || برتر بردن. بالا بردن : سرت بگذرانم ز خورشید و ماه
ترا سرفرازی دهم بر سیاه.
فردوسی.
چو جوشن بپوشند روز نبردز چرخ برین بگذرانند گرد.
فردوسی.
بسی نماند که شاه جهان برادر اوسر علامت او بگذراند از خرچنگ.
فرخی.
|| طی کردن. بسر آوردن. سپری کردن : به بازی همی بگذراند جهان
نداند همی آشکار و نهان.
فردوسی.
چو دستور باشد مرا شهریارهمان نگذرانم به بد روزگار.
فردوسی.
این مهرگان بشادی بگذار و همچنین صد مهرگان به کام دل خویش بگذران.
فرخی.
جاودان زی ای درخور شاهی و مهی مگذر از عیش و بشادی و بخوشی گذران.
فرخی ( دیوان چ عبدالرسولی ص 294 ).
بناچار یک روز هم بگذری تواگرچند ما را همی بگذرانی.
منوچهری.
برآمد ترا روز بهمنجنه به فیروزی این روز را بگذران.
منوچهری.
آن را که غمی چون غم ما نیست چه داندکز شوق توام دیده چه شب میگذراند.
سعدی.
زنهار که چون میگذری بر سر مجروح از وی خبری پرس که چون میگذراند.
سعدی ( طیبات ).
|| تحلیل بردن. هضم کردن. گواردن.- از حد گذراندن ؛ تجاوز کردن از حد. از اندازه خارج شدن :
ناصحان گفتند از حد مگذران
مرکب استیزه را چندین مران.
مولوی.
- برگذراندن ؛ افزودن. تجاوز کردن : ز کردار گفتار برمگذران
مجوی آنچه دانش نداری بدان.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
- درگذراندن ؛ بخشیدن. بخشودن. عفو کردن از جریمه : امیرالمؤمنین سلطانی رحیم است و من شفیع شوم تا جریمه تو درگذراند. ( تاریخ طبرستان ).- گواه یا گوا گذراندن ؛ استشهاد کردن. نشان دادن گواه. آوردن شاهد :
گذراندن .[ گ ُ ذَ دَ ] (مص ) عبور دادن . رد کردن :
گر ایدون که فرمان دهد شهریار
سپه بگذرانم کنم کارزار.
تیر اندر سپر آسان گذراند چو زند
چون کمان خواست عدو را چه پرند و چه سپر.
نوک تیر مژه از جوشن جان میگذرانی
من تنک پوست نگفتم تو چنین سخت کمانی .
هرکه تیر از حلقه ٔ انگشتری بگذراند خاتم او را باشد. (گلستان سعدی ). || برتر بردن . بالا بردن :
سرت بگذرانم ز خورشید و ماه
ترا سرفرازی دهم بر سیاه .
چو جوشن بپوشند روز نبرد
ز چرخ برین بگذرانند گرد.
بسی نماند که شاه جهان برادر او
سر علامت او بگذراند از خرچنگ .
|| طی کردن . بسر آوردن . سپری کردن :
به بازی همی بگذراند جهان
نداند همی آشکار و نهان .
چو دستور باشد مرا شهریار
همان نگذرانم به بد روزگار.
این مهرگان بشادی بگذار و همچنین
صد مهرگان به کام دل خویش بگذران .
جاودان زی ای درخور شاهی و مهی
مگذر از عیش و بشادی و بخوشی گذران .
بناچار یک روز هم بگذری تو
اگرچند ما را همی بگذرانی .
برآمد ترا روز بهمنجنه
به فیروزی این روز را بگذران .
آن را که غمی چون غم ما نیست چه داند
کز شوق توام دیده چه شب میگذراند.
زنهار که چون میگذری بر سر مجروح
از وی خبری پرس که چون میگذراند.
|| تحلیل بردن . هضم کردن . گواردن .
- از حد گذراندن ؛ تجاوز کردن از حد. از اندازه خارج شدن :
ناصحان گفتند از حد مگذران
مرکب استیزه را چندین مران .
- برگذراندن ؛ افزودن . تجاوز کردن :
ز کردار گفتار برمگذران
مجوی آنچه دانش نداری بدان .
- درگذراندن ؛ بخشیدن . بخشودن . عفو کردن از جریمه : امیرالمؤمنین سلطانی رحیم است و من شفیع شوم تا جریمه ٔ تو درگذراند. (تاریخ طبرستان ).
- گواه یا گوا گذراندن ؛ استشهاد کردن . نشان دادن گواه . آوردن شاهد :
بر فضل او گوا گذراند دل
گرچه گوا نخواهند از خستو.
صاحب دیوان او را گفت دوگواه عادل بر صدق سخن خود بگذران . (تاریخ قم ص 106).
- وقت گذراندن ؛ عمر بسر آوردن . مدت طی کردن . روزگار گذراندن .
گر ایدون که فرمان دهد شهریار
سپه بگذرانم کنم کارزار.
فردوسی .
تیر اندر سپر آسان گذراند چو زند
چون کمان خواست عدو را چه پرند و چه سپر.
فرخی .
نوک تیر مژه از جوشن جان میگذرانی
من تنک پوست نگفتم تو چنین سخت کمانی .
سعدی (طیبات ).
هرکه تیر از حلقه ٔ انگشتری بگذراند خاتم او را باشد. (گلستان سعدی ). || برتر بردن . بالا بردن :
سرت بگذرانم ز خورشید و ماه
ترا سرفرازی دهم بر سیاه .
فردوسی .
چو جوشن بپوشند روز نبرد
ز چرخ برین بگذرانند گرد.
فردوسی .
بسی نماند که شاه جهان برادر او
سر علامت او بگذراند از خرچنگ .
فرخی .
|| طی کردن . بسر آوردن . سپری کردن :
به بازی همی بگذراند جهان
نداند همی آشکار و نهان .
فردوسی .
چو دستور باشد مرا شهریار
همان نگذرانم به بد روزگار.
فردوسی .
این مهرگان بشادی بگذار و همچنین
صد مهرگان به کام دل خویش بگذران .
فرخی .
جاودان زی ای درخور شاهی و مهی
مگذر از عیش و بشادی و بخوشی گذران .
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 294).
بناچار یک روز هم بگذری تو
اگرچند ما را همی بگذرانی .
منوچهری .
برآمد ترا روز بهمنجنه
به فیروزی این روز را بگذران .
منوچهری .
آن را که غمی چون غم ما نیست چه داند
کز شوق توام دیده چه شب میگذراند.
سعدی .
زنهار که چون میگذری بر سر مجروح
از وی خبری پرس که چون میگذراند.
سعدی (طیبات ).
|| تحلیل بردن . هضم کردن . گواردن .
- از حد گذراندن ؛ تجاوز کردن از حد. از اندازه خارج شدن :
ناصحان گفتند از حد مگذران
مرکب استیزه را چندین مران .
مولوی .
- برگذراندن ؛ افزودن . تجاوز کردن :
ز کردار گفتار برمگذران
مجوی آنچه دانش نداری بدان .
اسدی (گرشاسب نامه ).
- درگذراندن ؛ بخشیدن . بخشودن . عفو کردن از جریمه : امیرالمؤمنین سلطانی رحیم است و من شفیع شوم تا جریمه ٔ تو درگذراند. (تاریخ طبرستان ).
- گواه یا گوا گذراندن ؛ استشهاد کردن . نشان دادن گواه . آوردن شاهد :
بر فضل او گوا گذراند دل
گرچه گوا نخواهند از خستو.
فرخی .
صاحب دیوان او را گفت دوگواه عادل بر صدق سخن خود بگذران . (تاریخ قم ص 106).
- وقت گذراندن ؛ عمر بسر آوردن . مدت طی کردن . روزگار گذراندن .
فرهنگ عمید
۱. کسی یا چیزی را از جایی عبور دادن.
۲. کاری را به انجام رساندن.
۲. کاری را به انجام رساندن.
پیشنهاد کاربران
به سر بردن
امرار
پیمودن سالی یا روزی و یا شبی ؛ عمر کردن. بر او گذشتن سالی یا روزی یا شبی :
به اندیشه گفت ای جهاندیده زال
بمردی بی اندازه پیموده سال.
فردوسی.
و گرنه من ایدر همی بودمی
بسی با شما روز پیمودمی.
فردوسی.
بسی پهلوان جهان بوده ام
به بد روز هرگز نپیموده ام.
فردوسی.
ز یزدان و از گشت گیتی فروز
بر این راز چندی بپیمود روز.
فردوسی.
به اندیشه گفت ای جهاندیده زال
بمردی بی اندازه پیموده سال.
فردوسی.
و گرنه من ایدر همی بودمی
بسی با شما روز پیمودمی.
فردوسی.
بسی پهلوان جهان بوده ام
به بد روز هرگز نپیموده ام.
فردوسی.
ز یزدان و از گشت گیتی فروز
بر این راز چندی بپیمود روز.
فردوسی.
عبور دادن. [ ع ُ دَ ] ( مص مرکب ) گذر دادن. گذراندن.
کلمات دیگر: