مترادف گذاردن : جادادن، گذاشتن، نهادن، وضع کردن، وضع، طی کردن، عبور کردن، گذشتن، برپاداشتن، منعقد کردن، ترک کردن، رها کردن
گذاردن
مترادف گذاردن : جادادن، گذاشتن، نهادن، وضع کردن، وضع، طی کردن، عبور کردن، گذشتن، برپاداشتن، منعقد کردن، ترک کردن، رها کردن
فارسی به انگلیسی
to allow or let
to invest, passage
to put, to lay, to place
to leave
put, repose, situate
فارسی به عربی
اثر , استثمر , راحة , ضع , عامی , وقفة
مترادف و متضاد
اقامه کردن، خود نمایی کردن، قرار دادن، گذاردن، ژست گرفتن، وانمود شدن، قیافه گرفتن
اظهار کردن، وارد کردن، اهمیت داشتن، تسخیر کردن، گذاردن، به کشور اوردن، دخل داشتن به، تاثیر کردن در، با پیروزی بدست امدن
مرتب کردن، چیدن، سفت شدن، اغاز کردن، نشاندن، کار گذاشتن، نصب کردن، قرار دادن، مستقر شدن، غروب کردن، گذاردن، نهادن، قرار گرفته، جاانداختن
انجام دادن، بکار انداختن، افزودن، وانمود کردن، زدن، پوشاندن، اعمال کردن، بخود بستن، دست انداختن، تحمیل کردن، صرف کردن، پوشیدن، برتن کردن، گذاردن، وانمود شدن، بکار گماردن
گماشتن، برقرار کردن، گذاردن، منصوب نمودن
خریدن، خرید کردن، سرمایه گذاری کردن، گذاردن، نهادن، اعطاء کردن، سرمایه گذاردن
زدن، منقوش کردن، نشاندن، مهر زدن، گذاردن
گذاردن، دراز کشیدن، غنودن، ارمیدن
طرح کردن، دفن کردن، گذاردن، تخم گذاردن
کشیدن، تحمل کردن، گذاردن
جادادن، گذاشتن، نهادن
وضع کردن، وضع
طی کردن، عبور کردن، گذشتن
برپاداشتن، منعقد کردن
ترک کردن، رها کردن
۱. جادادن، گذاشتن، نهادن
۲. وضع کردن، وضع
۳. طی کردن، عبور کردن، گذشتن
۴. برپاداشتن، منعقد کردن
۵. ترک کردن، رها کردن
فرهنگ فارسی
( مصدر ) ۱ - گذاشتن نهادن : کتاب را روی میز بگذار . ۲ - جای دادن مقیم کردن : ببرسام فرمود کز قتلگاه بیکسو گذار آنچه داری سپاه . ۳ - منعقد کردن برپا داشتن : جشن گذاشتن ختم گذاشتن . ۴ - عفو کردن بخشودن : گناهی که تا این زمان کرده ای زشاهان کسی را نیازرده ای . همه شاه بگذارد از تو همی بدین نیکی انگارد از تو همی . ( گودرز خطاب به پیران ویسه ) ۵ - ترک کردن : و بدانک هیچ عبادت مانند نماز نیست و هر که بگذارد دلیل است که ویرا اندر دل نیاز نیست و اندر جان با آفریدگار راز نیست . ۶ - رها کردن ول کردن : گفتا که لبم بگیر و زلفم بگذار در عیش خوش آویز نه در عمر دراز . ( حافظ )
فرهنگ معین
(گُ دَ ) [ په . ] (مص م . ) ۱ - گذاشتن ، نهادن . ۲ - طی کردن ، سپردن . ۳ - منعقد کردن ، برقرار کردن .
لغت نامه دهخدا
گذاردن. [ گ ُ دَ ] ( مص ) گذاشتن. نهادن :
از آنکه روی سپه باشد او بهر غزوی
همی گذارد شمشیرش از یمین و شمال
چو پشت قُنفُذ گشته تنورش از پیکان
هزار میخ شده درقش از بسی سوفال.
به یکسو گذار آنچه داری سپاه.
اگر نیز بهرام پور گشسب
بر آن خاک درگاه بگذارد اسب
نه بهرام نه مغز بادا نه پوست
نه آن کم بها را که بهرام از اوست.
از ایران و این مرز بگذارشان.
پدر را گذارند نزدیک ماه.
به ایران گذارد بدین رزمگاه.
ز پهلو به هامون گذارد سپاه.
کلاه از پر چرخ بگذارمش.
برآوردی از بربری رستخیز.
بدان سوی جیحون گذارم سپاه.
سر نیزه بگذارم از آفتاب.
گذاریم تا کاخ شاهنشهی.
ترا باد از پاک یزدان درود.
فرستاد زی رودبانان درود
دو کشتی و زورق هم اندر شتاب
گذارید یکسر بر این روی آب.
چو آرد بر این مرز واین سرکشان.
سر از آسمان برگذارد همی.
سر رایاتش از خورشید بگذار.
بر این پول دارند یکسر گذار.
گروهی ناوک اسطبر دارند
بزخمش جوشن و خفتان گذارند.
از آنکه روی سپه باشد او بهر غزوی
همی گذارد شمشیرش از یمین و شمال
چو پشت قُنفُذ گشته تنورش از پیکان
هزار میخ شده درقش از بسی سوفال.
زینبی.
به برسام فرمود کز قلبگاه به یکسو گذار آنچه داری سپاه.
فردوسی.
اگر خشت بینداختی و کارگر نیامدی آن نیزه بگذاردی. ( تاریخ بیهقی ). در عرصه و هوا و ولای او قدم صدق میگذارند. ( کلیله و دمنه ). || عبور دادن. گذراندن : اگر نیز بهرام پور گشسب
بر آن خاک درگاه بگذارد اسب
نه بهرام نه مغز بادا نه پوست
نه آن کم بها را که بهرام از اوست.
فردوسی.
سپردش بدو گفت بردارشان از ایران و این مرز بگذارشان.
فردوسی.
بفرمود تا خادمان سپاه پدر را گذارند نزدیک ماه.
فردوسی.
گر او از لب رود جیحون سپاه به ایران گذارد بدین رزمگاه.
فردوسی.
بفرمود پس تا منوچهرشاه ز پهلو به هامون گذارد سپاه.
فردوسی.
یکی گنج پرزر بسپارمش کلاه از پر چرخ بگذارمش.
فردوسی.
ز بازو چوبگذاردی تیغ تیزبرآوردی از بربری رستخیز.
فردوسی.
که من خود برآنم کز ایدر پگاه بدان سوی جیحون گذارم سپاه.
فردوسی.
بگیرم سر تخت افراسیاب سر نیزه بگذارم از آفتاب.
فردوسی.
پرستنده گفتا چو فرمان دهی گذاریم تا کاخ شاهنشهی.
فردوسی.
بدل خرمی دار و بگذار رودترا باد از پاک یزدان درود.
فردوسی.
چو آمد بنزدیک اروندرودفرستاد زی رودبانان درود
دو کشتی و زورق هم اندر شتاب
گذارید یکسر بر این روی آب.
فردوسی.
اگر آب بگذارد آن بدنشان چو آرد بر این مرز واین سرکشان.
فردوسی.
که خورشید از او شرم دارد همی سر از آسمان برگذارد همی.
شمسی ( یوسف و زلیخا ).
خدایا ناصر او باش و از قدرسر رایاتش از خورشید بگذار.
فرخی.
چو پولی است این مرگ کانجام کاربر این پول دارند یکسر گذار.
اسدی.
|| سوراخ کردن : گروهی ناوک اسطبر دارند
بزخمش جوشن و خفتان گذارند.
گذاردن . [ گ ُ دَ ] (مص ) گذاشتن . نهادن :
از آنکه روی سپه باشد او بهر غزوی
همی گذارد شمشیرش از یمین و شمال
چو پشت قُنفُذ گشته تنورش از پیکان
هزار میخ شده درقش از بسی سوفال .
به برسام فرمود کز قلبگاه
به یکسو گذار آنچه داری سپاه .
اگر خشت بینداختی و کارگر نیامدی آن نیزه بگذاردی . (تاریخ بیهقی ). در عرصه و هوا و ولای او قدم صدق میگذارند. (کلیله و دمنه ). || عبور دادن . گذراندن :
اگر نیز بهرام پور گشسب
بر آن خاک درگاه بگذارد اسب
نه بهرام نه مغز بادا نه پوست
نه آن کم بها را که بهرام از اوست .
سپردش بدو گفت بردارشان
از ایران و این مرز بگذارشان .
بفرمود تا خادمان سپاه
پدر را گذارند نزدیک ماه .
گر او از لب رود جیحون سپاه
به ایران گذارد بدین رزمگاه .
بفرمود پس تا منوچهرشاه
ز پهلو به هامون گذارد سپاه .
یکی گنج پرزر بسپارمش
کلاه از پر چرخ بگذارمش .
ز بازو چوبگذاردی تیغ تیز
برآوردی از بربری رستخیز.
که من خود برآنم کز ایدر پگاه
بدان سوی جیحون گذارم سپاه .
بگیرم سر تخت افراسیاب
سر نیزه بگذارم از آفتاب .
پرستنده گفتا چو فرمان دهی
گذاریم تا کاخ شاهنشهی .
بدل خرمی دار و بگذار رود
ترا باد از پاک یزدان درود.
چو آمد بنزدیک اروندرود
فرستاد زی رودبانان درود
دو کشتی و زورق هم اندر شتاب
گذارید یکسر بر این روی آب .
اگر آب بگذارد آن بدنشان
چو آرد بر این مرز واین سرکشان .
که خورشید از او شرم دارد همی
سر از آسمان برگذارد همی .
خدایا ناصر او باش و از قدر
سر رایاتش از خورشید بگذار.
چو پولی است این مرگ کانجام کار
بر این پول دارند یکسر گذار.
|| سوراخ کردن :
گروهی ناوک اسطبر دارند
بزخمش جوشن و خفتان گذارند.
|| متعرض نشدن به کسی . آسیب نرساندن . صدمه نزدن : عمرو لیث را پیش خویش برد و امیدهای نیکو کرد و بنواخت و قصد کرد که بگذارد و گفت :این مرد بزرگ است . (تاریخ سیستان ). پس آنکه مردنیست میمیراند و آن دیگر را میگذارد تا وقت موعود دررسد.(تاریخ بیهقی ). یعقوب [ لیث ] را بگفتند و گفت بگذارید اما جعد و طره ٔ او باز کنید. (تاریخ طبرستان ). || بازگذاشتن . رها کردن . ترک گفتن . واگذاشتن :
از این ننگ بگذارم ایران زمین
نخواهم بر این بوم و بر آفرین .
جهان جای بقا نیست به آسانی بگذار
به ایوان چه بری رنج و به کاخ و ستناوند.
ای پسر جنگ بنه بوسه بیار
اینهمه جنگ و درشتی بگذار.
آئین همه چیز تو داری و تو دانی
آئین مَه ِ مهر نگهدار و بمگذار.
یا بکشدشان به بند یا بکشدشان به تیر
یا بگذارد به تیغ یا بگذارد به غم .
بندکردند و با خویشتن به قاین بردند و بیرون نگذاشتند تا به شکنجه و مطالبت از او شش هزار دینار ستدند. (تاریخ سیستان ). و اگر خلاف امر و نهی خدا کند با نفس خویش گذار. (تاریخ سیستان ). ملکا مرا با من مگذار که هلاک شوم . (قصص الانبیاء نسخه خطی مؤلف ص 160).
آز بگذار و پادشاهی کن
گردن بی طمع بلند بود.
یکی طفل دندان برآورده بود
پدر سر به فکرت فروبرده بود
که من نان و برگ از کجا آرمش
مروت نباشد که بگذارمش .
سعدی (کلیات چ فروغی به کوشش خرمشاهی ص 338).
گرت خوی من آمد ناسزاوار
تو خوی نیک خویش از دست مگذار.
روی در روی دوست کن بگذار
تا عدو پشت دست میخاید.
لاف سرپیچگی و دعوی مردی بگذار
عاجز نفس فرومانده چه مردی چه زنی .
|| طی کردن . سپردن :
بیابان گذارد به اندک سپاه
شود شاه پیروز و دشمن تباه .
گذاریم یکچند و باشیم شاد
چو آیدت از شهر آباد یاد.
ای متغافل به کار خویش نگه کن
چند گذاری چنین جهان به تغافل .
همچنین عید به شادی صد دیگر بگذار
با بتان چگل و غالیه زلفان طراز.
در عز و مرتبت بگذاراد همچنین
صد مهرگان دیگر و صد عید و صد بهار.
به شادکامی شب را گذاشتی برخیز
به خدمت ملک شرق روز را بگذار.
گر یک مه پیوسته به دشواری بودی
یکسال دمادم بخوشی عید گذاری .
امیر باش و جهان را به کام خویش گذار
هوای خویش بیاب و مراد خویش بران .
شادی و خوشی خواهی رو خدمت او کن
تا عمر بشادی و بخوشی بگذاری .
گفتا برو بنزد زمستان بتاختن
صحرا همی نورد و بیابان همی گذار.
ای رئیس مهربان این مهرگان خرم گذار
فر و فرمان فریدون را تو کن فرهنگ و هنگ .
خواجه بزرگ ... گفت خواجه چون میباشد و روزگار چگونه میگذارد. (تاریخ بیهقی ).
همیشه تا گذرنده است در جهان سختی
تو مگذر و بخوشی صد جهان چنین بگذار.
زمین چنان که تو دانی به تیغ تیز بگیر
جهان چنان که تو خواهی به کام دل بگذار.
بی من ورق که میشمارد؟
ایام چگونه میگذارد؟
ندارد شوی و دارد کامرانی
بشادی میگذارد زندگانی .
نفس یک یک بشادی میشمارد
جهان خوش خوش به بازی میگذارد.
عمر بخشنودی دلها گذار
تا ز تو خشنود بود کردگار.
همچنین بر بوی او عمر میگذارم تا آنجا بینم که فراق در پی نباشد. (تذکرة الاولیاء عطار).عافیت آن است که کار خود با خدای گذاری و دوزخ آن است که کار خدای با نفس خویش گذاری . (تذکرة الاولیاء).|| منعقد کردن . برقرار کردن . برپا داشتن جشن و غیره :
فرخنده باد بر تو سده با چنین سده
ماهی هزار جشن گذاری و نگذری .
|| باپیشوند فرو آید و معانی متعدد دهد.
- فروگذاردن ؛ رها کردن . تنها گذاردن . یاری نکردن : اگر مرا فروگذارید شما را به عاقبت روی خداوند می باید دید. (تاریخ بیهقی ).
- || نهادن و گذراندن چنانکه از غربال : اگر زیرک بود همه خاکهای آن حوالی را جمع کند و به غربالی تنگ فروگذارد تا دینار از میان پدید آید. (اسرار التوحید).
- || ترک گفتن : اگر اصفهبد از سر... برخیزد و دین انتقام فروگذارد و عندالشداید تذهب الاحقاد کار فرماید. (تاریخ طبرستان ). گفت به شفاعت تو حد شرع فرونگذارم . (گلستان سعدی ).
- || پوشیدن . افکندن بر : لطف باریتعالی ... بر جرائم ... پرده ٔ ستر فرومی گذارد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
|| به جای آوردن . اطاعت کردن : و فرمانی که خدای تعالی بر تو کرده بود نگذاری . (تاریخ بخارای نرشخی ص 100).
از آنکه روی سپه باشد او بهر غزوی
همی گذارد شمشیرش از یمین و شمال
چو پشت قُنفُذ گشته تنورش از پیکان
هزار میخ شده درقش از بسی سوفال .
زینبی .
به برسام فرمود کز قلبگاه
به یکسو گذار آنچه داری سپاه .
فردوسی .
اگر خشت بینداختی و کارگر نیامدی آن نیزه بگذاردی . (تاریخ بیهقی ). در عرصه و هوا و ولای او قدم صدق میگذارند. (کلیله و دمنه ). || عبور دادن . گذراندن :
اگر نیز بهرام پور گشسب
بر آن خاک درگاه بگذارد اسب
نه بهرام نه مغز بادا نه پوست
نه آن کم بها را که بهرام از اوست .
فردوسی .
سپردش بدو گفت بردارشان
از ایران و این مرز بگذارشان .
فردوسی .
بفرمود تا خادمان سپاه
پدر را گذارند نزدیک ماه .
فردوسی .
گر او از لب رود جیحون سپاه
به ایران گذارد بدین رزمگاه .
فردوسی .
بفرمود پس تا منوچهرشاه
ز پهلو به هامون گذارد سپاه .
فردوسی .
یکی گنج پرزر بسپارمش
کلاه از پر چرخ بگذارمش .
فردوسی .
ز بازو چوبگذاردی تیغ تیز
برآوردی از بربری رستخیز.
فردوسی .
که من خود برآنم کز ایدر پگاه
بدان سوی جیحون گذارم سپاه .
فردوسی .
بگیرم سر تخت افراسیاب
سر نیزه بگذارم از آفتاب .
فردوسی .
پرستنده گفتا چو فرمان دهی
گذاریم تا کاخ شاهنشهی .
فردوسی .
بدل خرمی دار و بگذار رود
ترا باد از پاک یزدان درود.
فردوسی .
چو آمد بنزدیک اروندرود
فرستاد زی رودبانان درود
دو کشتی و زورق هم اندر شتاب
گذارید یکسر بر این روی آب .
فردوسی .
اگر آب بگذارد آن بدنشان
چو آرد بر این مرز واین سرکشان .
فردوسی .
که خورشید از او شرم دارد همی
سر از آسمان برگذارد همی .
شمسی (یوسف و زلیخا).
خدایا ناصر او باش و از قدر
سر رایاتش از خورشید بگذار.
فرخی .
چو پولی است این مرگ کانجام کار
بر این پول دارند یکسر گذار.
اسدی .
|| سوراخ کردن :
گروهی ناوک اسطبر دارند
بزخمش جوشن و خفتان گذارند.
(ویس و رامین ).
|| متعرض نشدن به کسی . آسیب نرساندن . صدمه نزدن : عمرو لیث را پیش خویش برد و امیدهای نیکو کرد و بنواخت و قصد کرد که بگذارد و گفت :این مرد بزرگ است . (تاریخ سیستان ). پس آنکه مردنیست میمیراند و آن دیگر را میگذارد تا وقت موعود دررسد.(تاریخ بیهقی ). یعقوب [ لیث ] را بگفتند و گفت بگذارید اما جعد و طره ٔ او باز کنید. (تاریخ طبرستان ). || بازگذاشتن . رها کردن . ترک گفتن . واگذاشتن :
از این ننگ بگذارم ایران زمین
نخواهم بر این بوم و بر آفرین .
فردوسی .
جهان جای بقا نیست به آسانی بگذار
به ایوان چه بری رنج و به کاخ و ستناوند.
طیان .
ای پسر جنگ بنه بوسه بیار
اینهمه جنگ و درشتی بگذار.
فرخی .
آئین همه چیز تو داری و تو دانی
آئین مَه ِ مهر نگهدار و بمگذار.
فرخی .
یا بکشدشان به بند یا بکشدشان به تیر
یا بگذارد به تیغ یا بگذارد به غم .
منوچهری .
بندکردند و با خویشتن به قاین بردند و بیرون نگذاشتند تا به شکنجه و مطالبت از او شش هزار دینار ستدند. (تاریخ سیستان ). و اگر خلاف امر و نهی خدا کند با نفس خویش گذار. (تاریخ سیستان ). ملکا مرا با من مگذار که هلاک شوم . (قصص الانبیاء نسخه خطی مؤلف ص 160).
آز بگذار و پادشاهی کن
گردن بی طمع بلند بود.
سعدی (گلستان ).
یکی طفل دندان برآورده بود
پدر سر به فکرت فروبرده بود
که من نان و برگ از کجا آرمش
مروت نباشد که بگذارمش .
سعدی (کلیات چ فروغی به کوشش خرمشاهی ص 338).
گرت خوی من آمد ناسزاوار
تو خوی نیک خویش از دست مگذار.
سعدی (گلستان ).
روی در روی دوست کن بگذار
تا عدو پشت دست میخاید.
سعدی (گلستان ).
لاف سرپیچگی و دعوی مردی بگذار
عاجز نفس فرومانده چه مردی چه زنی .
سعدی (گلستان ).
|| طی کردن . سپردن :
بیابان گذارد به اندک سپاه
شود شاه پیروز و دشمن تباه .
دقیقی .
گذاریم یکچند و باشیم شاد
چو آیدت از شهر آباد یاد.
فردوسی .
ای متغافل به کار خویش نگه کن
چند گذاری چنین جهان به تغافل .
ناصرخسرو.
همچنین عید به شادی صد دیگر بگذار
با بتان چگل و غالیه زلفان طراز.
فرخی .
در عز و مرتبت بگذاراد همچنین
صد مهرگان دیگر و صد عید و صد بهار.
فرخی .
به شادکامی شب را گذاشتی برخیز
به خدمت ملک شرق روز را بگذار.
فرخی .
گر یک مه پیوسته به دشواری بودی
یکسال دمادم بخوشی عید گذاری .
فرخی .
امیر باش و جهان را به کام خویش گذار
هوای خویش بیاب و مراد خویش بران .
فرخی .
شادی و خوشی خواهی رو خدمت او کن
تا عمر بشادی و بخوشی بگذاری .
فرخی .
گفتا برو بنزد زمستان بتاختن
صحرا همی نورد و بیابان همی گذار.
منوچهری .
ای رئیس مهربان این مهرگان خرم گذار
فر و فرمان فریدون را تو کن فرهنگ و هنگ .
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 48).
خواجه بزرگ ... گفت خواجه چون میباشد و روزگار چگونه میگذارد. (تاریخ بیهقی ).
همیشه تا گذرنده است در جهان سختی
تو مگذر و بخوشی صد جهان چنین بگذار.
بوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی ).
زمین چنان که تو دانی به تیغ تیز بگیر
جهان چنان که تو خواهی به کام دل بگذار.
مسعودسعد.
بی من ورق که میشمارد؟
ایام چگونه میگذارد؟
نظامی .
ندارد شوی و دارد کامرانی
بشادی میگذارد زندگانی .
نظامی .
نفس یک یک بشادی میشمارد
جهان خوش خوش به بازی میگذارد.
نظامی .
عمر بخشنودی دلها گذار
تا ز تو خشنود بود کردگار.
نظامی .
همچنین بر بوی او عمر میگذارم تا آنجا بینم که فراق در پی نباشد. (تذکرة الاولیاء عطار).عافیت آن است که کار خود با خدای گذاری و دوزخ آن است که کار خدای با نفس خویش گذاری . (تذکرة الاولیاء).|| منعقد کردن . برقرار کردن . برپا داشتن جشن و غیره :
فرخنده باد بر تو سده با چنین سده
ماهی هزار جشن گذاری و نگذری .
فرخی .
|| باپیشوند فرو آید و معانی متعدد دهد.
- فروگذاردن ؛ رها کردن . تنها گذاردن . یاری نکردن : اگر مرا فروگذارید شما را به عاقبت روی خداوند می باید دید. (تاریخ بیهقی ).
- || نهادن و گذراندن چنانکه از غربال : اگر زیرک بود همه خاکهای آن حوالی را جمع کند و به غربالی تنگ فروگذارد تا دینار از میان پدید آید. (اسرار التوحید).
- || ترک گفتن : اگر اصفهبد از سر... برخیزد و دین انتقام فروگذارد و عندالشداید تذهب الاحقاد کار فرماید. (تاریخ طبرستان ). گفت به شفاعت تو حد شرع فرونگذارم . (گلستان سعدی ).
- || پوشیدن . افکندن بر : لطف باریتعالی ... بر جرائم ... پرده ٔ ستر فرومی گذارد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
|| به جای آوردن . اطاعت کردن : و فرمانی که خدای تعالی بر تو کرده بود نگذاری . (تاریخ بخارای نرشخی ص 100).
فرهنگ عمید
چیزی را در جایی قرار دادن، نهادن، گذاشتن.
جدول کلمات
نهادن
پیشنهاد کاربران
به معنی زمین "نهادن" و یا بر جایی "قرار دادن" است و کنایه از محل و نشست دارد و با "گزاردن" فرق دارد.
1. نهادن، برپا کردن، قرار دادن، برقرار کردن 2. وضع کردن، ایجاد کردن، ساختن 3. دادن، سِپُردن
4. گذشتن ( بخشیدن ) ، سپری کردن 5. جا دادن، گرو گذاشتن، رهن دادن، امانت دادن، صبر کردن، امان دادن
6. دستور دادن، رخصت دادن، اجازه دادن 7. رها کردن، ول کردن، بی خیال شدن
مثال: 1. بنیانگذار، حروف گذاری، زیر پا گذاشتن 2. قانونگذار، تأثیر گذار ( اثر گذاری ) ، بارگذاری، صداگذاری
3. واگذاری، سرمایه گذاری 4. بگذر، وقت گذرانی، گشت و گذار 5. بذار باشه، بذار ببینم چی میشه 6. فرمانگذاری، بذارید برم من! 7. فرو گذاری، بذار برو!
و هم آوا است با:
گزاردن: 1. به جای آوردن، ادا کردن، انجام دادن، اجرا کردن، پرداختن به کاری
2. بیان کردن، تعبیر کردن، شرح و تفسیر دادن، تبلیغ و آگهی رساندن
مثال: 1. سپاسگزار، نماز گزار، خدمتگزار، برگزاری، گله گزار، حج گزار، کار گزار
2. گزارش، خبرگزاری، پیام گزاری و. . .
4. گذشتن ( بخشیدن ) ، سپری کردن 5. جا دادن، گرو گذاشتن، رهن دادن، امانت دادن، صبر کردن، امان دادن
6. دستور دادن، رخصت دادن، اجازه دادن 7. رها کردن، ول کردن، بی خیال شدن
مثال: 1. بنیانگذار، حروف گذاری، زیر پا گذاشتن 2. قانونگذار، تأثیر گذار ( اثر گذاری ) ، بارگذاری، صداگذاری
3. واگذاری، سرمایه گذاری 4. بگذر، وقت گذرانی، گشت و گذار 5. بذار باشه، بذار ببینم چی میشه 6. فرمانگذاری، بذارید برم من! 7. فرو گذاری، بذار برو!
و هم آوا است با:
گزاردن: 1. به جای آوردن، ادا کردن، انجام دادن، اجرا کردن، پرداختن به کاری
2. بیان کردن، تعبیر کردن، شرح و تفسیر دادن، تبلیغ و آگهی رساندن
مثال: 1. سپاسگزار، نماز گزار، خدمتگزار، برگزاری، گله گزار، حج گزار، کار گزار
2. گزارش، خبرگزاری، پیام گزاری و. . .
قرار دادن 🏈
کاربرد در جمله :
دل قوی دار و معاینه ی خویش را به زرق فرونگذار ( زبان 88 )
کاربرد در جمله :
دل قوی دار و معاینه ی خویش را به زرق فرونگذار ( زبان 88 )
کلمات دیگر: