کلمه جو
صفحه اصلی

شادخوار


مترادف شادخوار : خوشگذران، عیاش، باده گسار، می نوش، نوشخوار، آوازه خوان، مطرب

فارسی به انگلیسی

easy-going

مترادف و متضاد

۱. خوشگذران، عیاش
۲. بادهگسار، مینوش، نوشخوار،
۳. آوازهخوان، مطرب


فرهنگ فارسی

شادخواره، شادخور، شادی خوار، شادمان، خوشحال
۱ - آن که بی ترس و بیم باده خورد نوشخور . ۲ - شراب خوار باده گسار . ۳ - شاد شادمان . ۴ - خوشگذران عیاش . ۵ - مطربه مغنیه . ۶ - فاحشه روسپی .

فرهنگ معین

(خا ) ۱ - (ص فا. ) خوشگذران . ۲ - شراب خوار. ۳ - (ص . ) خوشحال ، شادمان .

لغت نامه دهخدا

شادخوار. [خوا / خا ] ( نف مرکب ) خوشحال و فرحناک. ( فرهنگ جهانگیری ). نیکبخت. عیاش. ( ناظم الاطباء ). گذراننده معاش بی زحمت و کدورت و تنگی. ( برهان قاطع ) :
زین سو سپه توانگر و زان سو خزینه پر
و اندر میان رعیت خشنود و شادخوار.
فرخی ( از فرهنگ جهانگیری ).
دشمنانت مستمند و مبتلا و ممتحن
دوستانت شادمان و شادکام و شادخوار.
فرخی ( از حاشیه برهان قاطع چ معین ).
تو شادخوار و شاد کام و شادمان و شاددل
بدخواه تو غلطیده اندر پای پیل پوستین.
فرخی.
مستی کنی و باده خوری سال و سالیان
شکر گزی و نوش مزی شاد و شادخوار.
منوچهری.
به پیری و بخواری باز گردد
به آخر هر جوان شاد خواری.
ناصرخسرو.
تو ملک هم کوه احسانی و هم دریای جود
چه عجب گر کس ز نزدت باز گردد شادخوار.
اسدی.
شادخوار از تو سلاطین و ترا گشته مطیع
نوش خوار از تو رعایا و ترا گفته دعا.
ابوالفرج رونی.
تا بر نشاط مجلس سلطان ابوالملوک
باشیم شادمان و نشینیم شادخوار.
مسعودسعد.
به روی خوبان دلشاد و شادخوار بزی
که در حقیقت دلشاد و شادخوار تویی.
مسعودسعد.
باده شناس مایه شادی و خرمی
بی باده هیچ جان نشد از مایه شادخوار.
مسعودسعد.
رایتت منصور و تیغت تیز و ملکت مستقیم
دولتت پیروز و بختت نیک و طبعت شاد خوار.
امیرمعزی ( از آنندراج ).
عزیز باد هر آنکس که روز و شب خواهد
گشاده طبع و تن آسان و شادخوار اورا.
عبدالواسع جبلی ( از آنندراج ).
دشمن شادخوار بسیار است
دوستی غمگسار بایستی.
عمادی شهریاری.
گر بگهر بازرفت جان براهیم
احمد مختار شادخوار بماناد.
خاقانی.
تو شادی کن ار شادخواران شدند
تو با تاجی ار تاجداران شدند.
نظامی.
ز سرسبزی او جهان شادخوار
جهان را ز چندین ملک یادگار.
نظامی.
شراب خورد نهان از رقیب شب همه شب
ز بامداد خوش و شادخوار می آید.
کمال الدین اسماعیل ( از فرهنگ نظام ).
کامم از تلخی غم چون زهر گشت
بانگ نوش شادخواران یاد باد.
حافظ.

شادخوار. [خوا / خا ] (نف مرکب ) خوشحال و فرحناک . (فرهنگ جهانگیری ). نیکبخت . عیاش . (ناظم الاطباء). گذراننده ٔ معاش بی زحمت و کدورت و تنگی . (برهان قاطع) :
زین سو سپه توانگر و زان سو خزینه پر
و اندر میان رعیت خشنود و شادخوار.

فرخی (از فرهنگ جهانگیری ).


دشمنانت مستمند و مبتلا و ممتحن
دوستانت شادمان و شادکام و شادخوار.

فرخی (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ).


تو شادخوار و شاد کام و شادمان و شاددل
بدخواه تو غلطیده اندر پای پیل پوستین .

فرخی .


مستی کنی و باده خوری سال و سالیان
شکر گزی و نوش مزی شاد و شادخوار.

منوچهری .


به پیری و بخواری باز گردد
به آخر هر جوان شاد خواری .

ناصرخسرو.


تو ملک هم کوه احسانی و هم دریای جود
چه عجب گر کس ز نزدت باز گردد شادخوار.

اسدی .


شادخوار از تو سلاطین و ترا گشته مطیع
نوش خوار از تو رعایا و ترا گفته دعا.

ابوالفرج رونی .


تا بر نشاط مجلس سلطان ابوالملوک
باشیم شادمان و نشینیم شادخوار.

مسعودسعد.


به روی خوبان دلشاد و شادخوار بزی
که در حقیقت دلشاد و شادخوار تویی .

مسعودسعد.


باده شناس مایه ٔ شادی و خرمی
بی باده هیچ جان نشد از مایه شادخوار.

مسعودسعد.


رایتت منصور و تیغت تیز و ملکت مستقیم
دولتت پیروز و بختت نیک و طبعت شاد خوار.

امیرمعزی (از آنندراج ).


عزیز باد هر آنکس که روز و شب خواهد
گشاده طبع و تن آسان و شادخوار اورا.

عبدالواسع جبلی (از آنندراج ).


دشمن شادخوار بسیار است
دوستی غمگسار بایستی .

عمادی شهریاری .


گر بگهر بازرفت جان براهیم
احمد مختار شادخوار بماناد.

خاقانی .


تو شادی کن ار شادخواران شدند
تو با تاجی ار تاجداران شدند.

نظامی .


ز سرسبزی او جهان شادخوار
جهان را ز چندین ملک یادگار.

نظامی .


شراب خورد نهان از رقیب شب همه شب
ز بامداد خوش و شادخوار می آید.

کمال الدین اسماعیل (از فرهنگ نظام ).


کامم از تلخی غم چون زهر گشت
بانگ نوش شادخواران یاد باد.

حافظ.


|| زنان مطربه و فاحشه را گویند. (فرهنگ جهانگیری ) :
جهان چون شادخواری بود لیکن
بماند آن شادخوار اکنون ز شادی .

ناصرخسرو (از فرهنگ جهانگیری ).


|| شرابخواره . (فرهنگ جهانگیری ). کسی که بی اغیار شراب خورد. (شرفنامه ٔ منیری ). میخواره ٔ بی ترس و بیم . (برهان قاطع). شخصی که بی مدّعی باده خورد. (فرهنگ خطی ) :
آن شنبلید کفته چو رخسار دردمند
وان ارغوان شکفته چو رخسار شادخوار.

قطران (از انجمن آرای ناصری ).


در بوستان نهند به هر جای مجلسی
چون طبع عیش پرور، چون جان شادخوار.

ازرقی (از فرهنگ جهانگیری ).



فرهنگ عمید

۱. شادی خوار، شادمان، خوشحال: باده شناس مایهٴ شادی و خرّمی / بی باده هیچ جان نشد از مایه شادخوار (مسعودسعد: ۵۴۲ )، تو شادی کن ار شادخواران شدند / تو با تاجی ار تاج داران شدند (نظامی۵: ۹۱۰ ).
۲. خوش گذران: به پیری و به خواری بازگردد / به آخر هر جوان و شاد خواری (ناصرخسرو: ۵۰۲ ).
۳. شراب خوار.


کلمات دیگر: