کلمه جو
صفحه اصلی

گداختن


مترادف گداختن : آب کردن، تافتن، ذوب کردن

فارسی به انگلیسی

to melt, fuse, thaw, to fuse, to clarify, [fig.] to consume

to melt, to fuse, to clarify, [fig.] to consume


melt


فارسی به عربی

ذب , ذوب , ذوبان

مترادف و متضاد

liquation (اسم)
گداز، گداختن، ابگونسازی

liquate (فعل)
اب کردن، گداختن، ذوب کردن، تبدیل باب کردن

smelt (فعل)
گداختن، گداخته شدن، قال کردن

fuse (فعل)
امیختن، مخلوط کردن، گداختن، ترکیب کردن یا شدن، فتیله گذاشتن در، فیوزدارکردن، ذوب شدن

liquify (فعل)
گداختن، تبدیل به مایع کردن، ابگون کردن

liquefy (فعل)
گداختن، تبدیل به مایع کردن، ابگون کردن

fuze (فعل)
امیختن، مخلوط کردن، گداختن، ترکیب کردن یا شدن، فتیله گذاشتن در، فیوزدارکردن، ذوب شدن

dissolve (فعل)
حل کردن، منحل کردن، اب کردن، گداختن

melt (فعل)
ریختن، اب شدن، گداختن، ذوب کردن

thaw (فعل)
اب شدن، گداختن، گرم شدن

flux (فعل)
جاری شدن، اب کردن، گداختن

آب کردن، تافتن، ذوب کردن


فرهنگ فارسی

فلزیاچیزدیگرکه بقوه حرارت ذوب کردن آب شدن یاواشدن جسم جامددراثرحرارت، گدازیدن وپزاختن هم گفته شده
( گداخت گدازد خواهد گداخت بگداز گدازنده گدازان گداخته گدازش ) ۱ - ( مصدر ) آب شدن فلز روغن موم و غیره بوسیل. حرارت ذوب شدن : هردو ( می و عقیق ) یک گوهرند لیک بطبع این بیفسرد و آن دگر بگداخت . ( رودکی ) ۲ - ( مصدر ) آب کردن فلز روغن و جز آنها بوسیل. حرارت : تو زرگری و من زر بگداختی مرا زرگر چه کار دارد جز زر گداختن ? ( مسعود سعد ) ۳ - کاستن لاغر کردن : مگر کاندر بهشت آیی بحلیت بدین اندوه تن را چون گدازی ? ( ناصر خسرو )

فرایند حرارت‌دهی قطعات خردشدۀ بافت‌های چربی‌دار حیوانی در مقیاس صنعتی برای تهیۀ چربی


فرهنگ معین

(گُ تَ ) [ په . ] ۱ - (مص م . ) آب کردن ، ذوب کردن . ۲ - (مص ل . ) آب شدن فلز و روغن و غیره به وسیلة حرارت ، ذوب شدن . ۳ - لاغر کردن ، کاستن .

لغت نامه دهخدا

گداختن. [ گ ُ ت َ ] ( مص ) آب کردن. ذوب کردن. حل کردن میعان فلزی یا برف و یخ بوسیله حرارت. مَیع. تَمَیﱡع: فِتنَه ؛ گداختن و در آتش انداختن سیم و زر جهت امتحان. اصطهار؛ گداختن چیزی را. صَهر؛ گداختن چیزی را. صَلج ؛ گداختن سیم را. جَمل ؛ گداختن پیه را. اجمال ؛ گداختن پیه را. اجتمال ؛ گداختن پیه را. هم َّ؛ گداختن پیه را. ( منتهی الارب ). حَم ؛ گداختن پیه. گداختن دنبه. ( تاج المصادر بیهقی ). انمیاع ؛ گداختن روغن. سَبک ؛ گداختن سیم. ( دهار ). گداختن سیم و جز آن و از آن چیزی ساختن. ( تاج المصادر بیهقی ). مَهَمَّه ، هَم ؛ گداختن بیماری اندام کسی را و لاغر کردن. ( منتهی الارب ) :
ای نگارین ز تو رهیت گسست
دلش را گو ببخس و گو بگداز.
آغاجی.
ایا نیاز بمن یاز و مر مرا مگداز
که ناز کردن معشوق دل گداز بود.
لبیبی.
بر این روزگاری برآمد براز
دم آتش و رنج آهن گداز
گهرها یک اندر دگر ساختند
وز آن آتش تیز بگداختند.
فردوسی.
روانت مرنجان و مگداز تن
ز خون ریختن بازکش خویشتن.
فردوسی.
همی جفت خواهد ز هر مرز و بوم
بسالی گدازد تنش همچو موم.
فردوسی.
اگر ز آهنی چرخ بگدازدت
چو گشتی کهن باز بنوازدت.
فردوسی.
اگر چند جان و تن ما گدازی
وگر چند دین و دل ما ستانی.
منوچهری.
اشک من چون زر که بگدازی و برریزی به زر
اشک تو چون ریخته بر زر همی برگ سمن.
منوچهری.
دیگهای بزرگ از جهت گداختن روی. ( مجمل التواریخ و القصص ). در هر کیسه هزار مثقال زر پاره کرده است ، بونصر را بگوی که پدر ما رضی اﷲ عنه از غزو هندوستان آورده است و بتان زرین شکسته و بگداخته و پاره کرده است و حلال مالهای ماست. ( تاریخ بیهقی ).
دو صد بار اگر مس به آتش درون
گدازی از او زر نیاید برون.
اسدی.
چو دل با جهل همبر شد جدائیشان یک از دیگر
بدان باشد که دل را به آتش پرهیز بگدازی.
ناصرخسرو.
سخن حکمتی از حجت زرّ خرد است
به آتش فکرت جز زر خرد را مگداز.
ناصرخسرو.
مگر کاندر بهشت آئی بحیلت
بدین اندوه تن را چون گدازی.
ناصرخسرو.
نه آتش برف را بگدازد و نه برف آتش را بکشد. ( قصص الانبیاء ص 6 ). مقدار هفتاد درمسنگ ترنگبین و ده درمسنگ شکر در وی گدازند. ( ذخیره خوارزمشاهی ). [ سکبینج ] سنگ گرده را بگدازد. ( ذخیره خوارزمشاهی ).

گداختن . [ گ ُ ت َ ] (مص ) آب کردن . ذوب کردن . حل کردن میعان فلزی یا برف و یخ بوسیله ٔ حرارت . مَیع. تَمَیﱡع: فِتنَه ؛ گداختن و در آتش انداختن سیم و زر جهت امتحان . اصطهار؛ گداختن چیزی را. صَهر؛ گداختن چیزی را. صَلج ؛ گداختن سیم را. جَمل ؛ گداختن پیه را. اجمال ؛ گداختن پیه را. اجتمال ؛ گداختن پیه را. هم َّ؛ گداختن پیه را. (منتهی الارب ). حَم ّ؛ گداختن پیه . گداختن دنبه . (تاج المصادر بیهقی ). انمیاع ؛ گداختن روغن . سَبک ؛ گداختن سیم . (دهار). گداختن سیم و جز آن و از آن چیزی ساختن . (تاج المصادر بیهقی ). مَهَمَّه ، هَم ّ؛ گداختن بیماری اندام کسی را و لاغر کردن . (منتهی الارب ) :
ای نگارین ز تو رهیت گسست
دلش را گو ببخس و گو بگداز.

آغاجی .


ایا نیاز بمن یاز و مر مرا مگداز
که ناز کردن معشوق دل گداز بود.

لبیبی .


بر این روزگاری برآمد براز
دم آتش و رنج آهن گداز
گهرها یک اندر دگر ساختند
وز آن آتش تیز بگداختند.

فردوسی .


روانت مرنجان و مگداز تن
ز خون ریختن بازکش خویشتن .

فردوسی .


همی جفت خواهد ز هر مرز و بوم
بسالی گدازد تنش همچو موم .

فردوسی .


اگر ز آهنی چرخ بگدازدت
چو گشتی کهن باز بنوازدت .

فردوسی .


اگر چند جان و تن ما گدازی
وگر چند دین و دل ما ستانی .

منوچهری .


اشک من چون زر که بگدازی و برریزی به زر
اشک تو چون ریخته بر زر همی برگ سمن .

منوچهری .


دیگهای بزرگ از جهت گداختن روی . (مجمل التواریخ و القصص ). در هر کیسه هزار مثقال زر پاره کرده است ، بونصر را بگوی که پدر ما رضی اﷲ عنه از غزو هندوستان آورده است و بتان زرین شکسته و بگداخته و پاره کرده است و حلال مالهای ماست . (تاریخ بیهقی ).
دو صد بار اگر مس به آتش درون
گدازی از او زر نیاید برون .

اسدی .


چو دل با جهل همبر شد جدائیشان یک از دیگر
بدان باشد که دل را به آتش پرهیز بگدازی .

ناصرخسرو.


سخن حکمتی از حجت زرّ خرد است
به آتش فکرت جز زر خرد را مگداز.

ناصرخسرو.


مگر کاندر بهشت آئی بحیلت
بدین اندوه تن را چون گدازی .

ناصرخسرو.


نه آتش برف را بگدازد و نه برف آتش را بکشد. (قصص الانبیاء ص 6). مقدار هفتاد درمسنگ ترنگبین و ده درمسنگ شکر در وی گدازند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). [ سکبینج ] سنگ گرده را بگدازد. (ذخیره خوارزمشاهی ).
تو زرگری و من زر بگداختی مرا
زرگر چه کار دارد؟ جز زر گداختن
پس چونکه مر مرا نشناسی همی بحق
گر زر همیشه زرگر داند شناختن .

مسعودسعد.


و بلغم خام و فسرده [ شراب ] بگدازد. (راحة الصدور راوندی ).
بگداخت مرا مرهم و بنواخت مرا درد
من درد نوازنده به مرهم نفروشم .

خاقانی .


مسی کز آن مرا دستینه سازند
به از سیمی که در دستم گدازند.

نظامی .


گر بنوازی به لطف یا بگدازی به قهر
حکم تو بر من روان زجر تو بر من رواست .

سعدی .


|| با «فرو» آید و معنی گداختن در چیزی (بوته و جز آن ) دهد :
در بوته ٔ پیکار جان دشمن
از آتش خنجر فروگدازی .

مسعودسعد.


|| حل شدن . ذوب شدن . آب شدن : انهمام ؛ گداخته شدن پیه و جز آن . (منتهی الارب ). مَشَاً؛ درآمیخت و سود آن را چندانکه گداخته شد. (منتهی الارب ).
زآن عقیقین مئی که هرکه بدید
از عقیق گداخته نشناخت
هر دو یک گوهرند لیک بطبع
این بیفسرد وآن دگر بگداخت .

رودکی .


عمرت چو برف و یخ بگدازد همی
او را بهر چه کان نگدازد بده .

ناصرخسرو (دیوان ص 395).


همی ابر بگداخت اندر هوا
برابر که دید ایستادن روا.

فردوسی .


وقت کردار چنینی و چو آشفته بوی
ز آتش خشم تو چون موم گدازد پولاد.

فرخی .


همی بگداخت برف اندر بیابان
تو گفتی باشدش بیماری سل .

منوچهری .


بفسرد همه خون دل ز اندوه
بگداخت همه مغز استخوانم .

مسعودسعد.


نه نه که گر فلک بودم بوته
و آتش بود اثیر بنگدازم .

مسعودسعد (دیوان ص 363).


بلکه آهن ز آه من بگداخت
ز آهن آواز الامان برخاست .

خاقانی .


|| مجازاً، سخت لاغر شدن :
صفرای مرد سود ندارد نلکا
درد سر من کجا نشاند علکا
سوگند خورم به هرچه هستم ملکا
کز عشق تو بگداخته ام چون کلکا.

ابوالمؤید بلخی .


- مثل شکر در شیر گداختن :
کام راپی کن بدین طوطی لب شکرفشان
تا خود او از رشک بگدازد چو شکر در لبن .

اخسیکتی (از امثال و حکم دهخدا).


- مثل نمک در آب گدازان :
ز بس که بی نمکی کرده با من این ایام
در آب دیده ٔ گریان گداختم چو نمک .

ادیب صابر (از امثال و حکم دهخدا).


و تن ناتوان در آتش غربت بسان نمک در آب نقره درگاه بگداخت . (تاج المآثر).

فرهنگ عمید

۱. فلز یا چیز دیگر را به قوۀ حرارت ذوب کردن.
۲. (مصدر لازم ) آب شدن یا واشدن جسم جامد در اثر حرارت، گدازیدن، پزاختن.

فرهنگستان زبان و ادب

{rendering} [علوم و فنّاوری غذا] فرایند حرارت دهی قطعات خردشدۀ بافت های چربی دار حیوانی در مقیاس صنعتی برای تهیۀ چربی

پیشنهاد کاربران

گداختن : در پهلوی وتاختن witāxtan به معنی تافتن است برای جدا ساختن مواد از یکدیگر زیرا که پیشاند " و " به " ب" و " گ" دیگرگون می شود .

ذوب شدن. . . . اب شدن. . . .


کلمات دیگر: