کلمه جو
صفحه اصلی

حالت


مترادف حالت : حال، کیفیت، مورد، وضعیت، چگونگی، وضع، جنبه، بعد، طبیعت، هیئت، نهج، وجد، خلسه، چین، شکن

برابر پارسی : چگونگی، چند و چونی، سان، فتن، کنونه

فارسی به انگلیسی

state, condition, condition of health, rspture, ecstasy, [gram.]case, [mus.] expression


attitude, case state, condition, expression, ambience, atmosphere, case, character, cheer, cy _, flavor, hood _, instance, ion_, ity _, ment _, mode, mood, note, or _, order, osis _, position, posture, savor, savour, shape, ship _, tion _, vein

ambience, atmosphere, attitude, case, character, cheer, condition, cy _, expression, flavor, hood _, instance, ion_, ity _, ment _, mode, mood, note, or _, order, osis _, position, posture, savor, savour, shape, ship _, state, tion _, ty _, vein, y


فارسی به عربی

اذا , ترتیب , حبوب , شرط , عرق , عقار , مزاج , موقف , هالة , وقفة

مترادف و متضاد

حال، کیفیت، مورد، وضعیت، چگونگی، وضع


جنبه، بعد


طبیعت، هیئت


نهج


وجد، خلسه


چین، شکن


speed (اسم)
شتاب، سرعت، تندی، وضع، حالت، کامیابی، میزان شتاب، درجه تندی

case (اسم)
حادثه، اتفاق، جا، حالت، صندوق، جلد، جعبه، محفظه، قالب، مورد، پرونده، قضیه، قاب، وضعیت، دعوی، پوسته، غلاف، مرافعه، نیام

grain (اسم)
ذره، جو، خرده، شاخه، حالت، دانه، حبوبات، حبه، حب، غله، چنگال، رنگ، رگه، مشرب، دان، تفاله حبوبات، یک گندم معادل 0/0648 گرم

situation (اسم)
جا، وضع، حالت، موقعیت، وضعیت، حال، شغل، موقع

status (اسم)
وضع، حالت، موقعیت، پایه، مقام، وضعیت، حال، شان

disposition (اسم)
ساز، وضع، تمایل، خواست، حالت، خیم، مزاج، سرشت، طبیعت، خو، مشرب

trim (اسم)
وضع، حالت

temper (اسم)
خوی، طبع، خشم، حالت، خیم، مزاج، سرشت، طبیعت، خو، قلق

temperament (اسم)
خوی، خونگرمی، حالت، خیم، مزاج، سرشت، طبیعت، خو، فطرت

pose (اسم)
وضع، حالت، قیافه گیری برای عکسبرداری

condition (اسم)
شرط، حالت، وضعیت، چگونگی، حال، روزگار

self (اسم)
وضع، نفس، شخصیت، حالت، جنبه، حال، نفس خود

fettle (اسم)
یونجه، حالت، حال، نظم و ترتیب

state (اسم)
ایالت، حالت، چگونگی، حال، کشور، جمهوری، استان، دولت، کیفیت، دولتی حالت

estate (اسم)
علاقه، دسته، دارایی، حالت، طبقه، وضعیت، مملکت، ملک، املاک، اموال

attitude (اسم)
هیئت، گرایش، طرز برخورد، حالت، روش و رفتار

mood (اسم)
حالت، مزاج، حال، مشرب، وجه، خاطر، حوصله، قلق

expression (اسم)
سیما، حالت، بیان، قیافه، عبارت، تجلی، ابراز، کلمه بندی

posture (اسم)
وضع، حالت، مزاج، چگونگی، پز، طرز ایستادن یا قرار گرفتن

predicament (اسم)
حالت، مخمصه، وضع نامساعد، وضع خطرناک

stance (اسم)
وضع، حالت، طرز ایستادن، ایستایش

standing (اسم)
ساختمان، سابقه، حالت

۱. حال، کیفیت، مورد، وضعیت، چگونگی، وضع
۲. جنبه، بعد
۳. طبیعت، هیئت
۴. نهج
۵. وجد، خلسه
۶. چین، شکن


فرهنگ فارسی

کیفیت، چگونگی، طبع، طور، حالات جمع
(اسم ) ۱ - کیفیت چگونگی وضع حال . ۲ - خوشی سرمستی . ۳ - کیفیت نواختن قطعات موسیقی بشرط حفظ اصل آن . ۴ - مرگ فوت . ۵ - تجسم افکار و احساسات بوسیل. حرکات متناسب چهره و بدن . جمع : حالات .
موضعی است بدیار بلقتین

فرهنگ معین

(لَ ) [ ع . حالة ] (اِ. ) ۱ - چگونگی ، وضع . ۲ - خوشی ، سرمستی . ۳ - کیفیت نواختن قطعات موسیقی به شرط حفظ اصل آن . ۴ - در نمایش تجسم افکار و احساسات به وسیلة حرکات متناسب چهره و بدن . ۵ - در عرفان ، وجد، طرب .

لغت نامه دهخدا

حالت. [ ل َ ] ( ع اِ )گشت ِ هر چیزی. حال. || کیفیت آدمی و آنچه آدمی بر آنست. طریقة. ( منتهی الارب ). وضع. شأن. ( المنجد ). حال : کلة. حیبة. حوبة. حسة. حاذة. ( منتهی الارب ). ج ، حال ، حالات : تبّة؛ حالت سخت. ( منتهی الارب ) : از آن شرح کردن نباید که به معاینه حالت و حشمت... وی [ محمود ] دیده آمده است. ( تاریخ بیهقی ).
جز که بدکردار کس بیدار نه
کس چنین حالت ندید ای وای مام.
ناصرخسرو.
گرگ مرا حالت یوسف رسید
گرگ نیَم جامه نخواهم درید.
نظامی.
گر بخندد همچو ایشان آن زمان
بی خبر از حالت خندندگان.
مولوی.
چو ملاح آمدش تا دست گیرد
مبادا کاندر آن حالت بمیرد.
( گلستان ).
پیری صدوپنجاه ساله در حالت نزع است. ( گلستان ). بیچاره در حالت نومیدی بزبانی که داشت ملک را دشنام دادن گرفت. ( گلستان ). و شرح آنچه بعد از این حالت میان خلف و حسین بن طاهر حادث شد، درموضع خویش به اشباع رسد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 61 ).در این حالت بود که یکی از خدمتکاران درآمد. ( گلستان ). توبه در این حالت که بر هلاک خویش اطلاع یافتی سودی نکند. ( گلستان ). پرسیدمش که چگونه ای و چه حالت است ؟ گفت : تا کودکان بیاوردم دیگر کودکی نکردم. ( گلستان ). اسیر فرنگ شدم در خندق طرابلس با جهودانم بکارِ گِل بداشتند، یکی از رؤساء حلب که سابقه معرفتی در میان ما بود گذر کرد و بشناخت ، گفت : این چه حالت است ؟ ( گلستان ). و یک نفس آرام نیافت ، چون روز شد گفتمش آن چه حالت است ؟ ( گلستان ). در این حالت ، که دو هندو از پس سنگی بدرآمدند. ( گلستان ).
شهباز دست پادشهم این چه حالت است
کز دست برده اند هوای نشیمنم.
حافظ.
حکم مستوری و مستی همه بر خاتمتست
کس ندانست که آخر بچه حالت برود.
حافظ.
|| طبع. طور. حال. || خصلت. ( دهار ). || موقع. مورد. جا. محل . || مرگ. موت : و چون ادمان مسیر ایشان را بطراز رسانید آوازه وقوع حالت کیوک خان برسید. ( جهانگشای جوینی چ لیدن ج 2 ص 248 ). آوازه حالت واقعه کیوک خان بشنید. ( جهانگشای جوینی ). || گزارش سرگذشت. || ذوق. وجد. شور :
مجنون عشق را دگر امروز حالت است
کاسلام دین لیلی و دیگر ضلالت است.
سعدی.
اشتر به شعر عرب در حالتست و طرب

حالت . [ ل َ ] (اِخ ) موضعی است به دیار بلقین بن جَسر نزدیک حرّةالرجلاء بین مدینه و شام . (معجم البلدان ).


حالت . [ ل َ ] (ع اِ)گشت ِ هر چیزی . حال . || کیفیت آدمی و آنچه آدمی بر آنست . طریقة. (منتهی الارب ). وضع. شأن . (المنجد). حال : کلة. حیبة. حوبة. حسة. حاذة. (منتهی الارب ). ج ، حال ، حالات : تبّة؛ حالت سخت . (منتهی الارب ) : از آن شرح کردن نباید که به معاینه حالت و حشمت ... وی [ محمود ] دیده آمده است . (تاریخ بیهقی ).
جز که بدکردار کس بیدار نه
کس چنین حالت ندید ای وای مام .

ناصرخسرو.


گرگ مرا حالت یوسف رسید
گرگ نیَم جامه نخواهم درید.

نظامی .


گر بخندد همچو ایشان آن زمان
بی خبر از حالت خندندگان .

مولوی .


چو ملاح آمدش تا دست گیرد
مبادا کاندر آن حالت بمیرد.

(گلستان ).


پیری صدوپنجاه ساله در حالت نزع است . (گلستان ). بیچاره در حالت نومیدی بزبانی که داشت ملک را دشنام دادن گرفت . (گلستان ). و شرح آنچه بعد از این حالت میان خلف و حسین بن طاهر حادث شد، درموضع خویش به اشباع رسد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 61).در این حالت بود که یکی از خدمتکاران درآمد. (گلستان ). توبه در این حالت که بر هلاک خویش اطلاع یافتی سودی نکند. (گلستان ). پرسیدمش که چگونه ای و چه حالت است ؟ گفت : تا کودکان بیاوردم دیگر کودکی نکردم . (گلستان ). اسیر فرنگ شدم در خندق طرابلس با جهودانم بکارِ گِل بداشتند، یکی از رؤساء حلب که سابقه ٔ معرفتی در میان ما بود گذر کرد و بشناخت ، گفت : این چه حالت است ؟ (گلستان ). و یک نفس آرام نیافت ، چون روز شد گفتمش آن چه حالت است ؟ (گلستان ). در این حالت ، که دو هندو از پس سنگی بدرآمدند. (گلستان ).
شهباز دست پادشهم این چه حالت است
کز دست برده اند هوای نشیمنم .

حافظ.


حکم مستوری و مستی همه بر خاتمتست
کس ندانست که آخر بچه حالت برود.

حافظ.


|| طبع. طور. حال . || خصلت . (دهار). || موقع. مورد. جا. محل ّ. || مرگ . موت : و چون ادمان مسیر ایشان را بطراز رسانید آوازه ٔ وقوع حالت کیوک خان برسید. (جهانگشای جوینی چ لیدن ج 2 ص 248). آوازه ٔ حالت واقعه ٔ کیوک خان بشنید. (جهانگشای جوینی ). || گزارش سرگذشت . || ذوق . وجد. شور :
مجنون عشق را دگر امروز حالت است
کاسلام دین لیلی و دیگر ضلالت است .

سعدی .


اشتر به شعر عرب در حالتست و طرب
گر ذوق نیست ترا، کژطبع جانوری .

(گلستان ).


گر مطرب حریفان این پارسی بخواند
در رقص و حالت آرد پیران پارسا را.

حافظ.


رقصیدن سرو و حالت گل
بی صوت هزار خوش نباشد.

حافظ.


در نمازم خم ابروی تو در یاد آمد
حالتی رفت که محراب به فریاد آمد.

حافظ.


|| (اصطلاح تصوف ) وجد. طرب . حال : فریاد از خلق برآمد و حالتها رفت . (اسرارالتوحید ص 45). چون قوّال این بیت بگفت درویشان را حالتی پدید آمد. (اسرارالتوحید ص 10). حالی که از آن حالت [ مراقبت ] بازآمدم یکی از دوستان گفت ... (گلستان ).
مطربان گویی درآوازند و صوفی در سماع
شاهدان در حالت و شوریدگان در های و هوی .

سعدی .


چون صوفیان به حالت و رقصند در سماع
ما نیز هم به شعبده دستی برآوریم .

حافظ.


رهی زن که صوفی بحالت رود
بمستی ّوصلش حوالت رود.

حافظ.


|| در تداول فارسی ، چگونگی در صورتی یا معنایی که به بیان نتوان آورد : چشمهای بی حالتی یا باحالتی دارد؛ یعنی بی آن و بی گیرائی یا باآن و باگیرائی . || و در بیت ذیل ِشیخ نظامی که حق تسامح در استعمال کلمات دارد معنی حالت را نمیدانم :
آن شغل طلب ز روی حالت
کز کرده نباشدت خجالت .
- بشوریده حالت ؛ پریشان حال :
شد یک دو مه که بنده بشوریده حالت است
زین اختر مشعبد و ایام چاپلوس .

شهاب الدین محمدبن همام (از لباب الالباب ).


- زبان حالت ؛ زبان حال :
خاقانی را زبان حالت
از نامده ترجمان ببینم .

خاقانی .



فرهنگ عمید

۱. وضع، حال، و کیفیتی که در کسی یا چیزی وجود دارد، کیفیت، چگونگی، طبع، طور.
۲. (تصوف ) وجد، طرب.
۳. (تصوف ) حال و کیفیتی که بی اختیار به سالک دست می دهد.

دانشنامه عمومی

حالت ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
حالت کوانتومی
حالت برانگیخته
حالت پایه
حالت ترمودینامیکی

ایستار.


فرهنگ فارسی ساره

سان، کنونه، فتن


فرهنگستان زبان و ادب

{attitude} [پزشکی] رابطۀ بخش های مختلف بدن جنین با یکدیگر
{case} [زبان شناسی] نقش دستوری گروه های اسمی در ارتباط با دیگر عناصر جمله متـ . حالت دستوری
{case} [زبان شناسی] نقش معنایی گروه های اسمی در ارتباط با دیگر عناصر جمله متـ . حالت معنایی
{position} [موسیقی] چیدمان اصوات آکورد که نوع آن براساس صدایی که در بم ترین بخش قرار می گیرد، تعیین می شود
{posture} [زیست شناسی- علوم گیاهی] نحوۀ قرارگیری بخشی از گیاه نسبت به یک سطح تخت
{state} [فیزیک] وضعیت هر سامانه که ویژگی های مشخصی داشته باشد

پیشنهاد کاربران

vein

in that vein
در اون حالت/صورت. . .

به سان

گزینه

آنسانی

این واژه عربی است و پارسی آن اینهاست:
اِستیش ( پهلوی: استیشن )
ژونیت ( کردی: چونیه تی )
وِتانْت ( سنسکریت: وْرْتانتَ )
اِستیت ( سنسکریت: سْتهیتی )
پَدَوی ( سنسکریت )

در پارسی " جاور " در نسک : فرهنگ برابرهای پارسی واژگان بیگانه از ابوالقاسم پرتو .
جاوری = حال
خوشجاوری = خوشحالی
جاورها = حالات

آنسان = آن سان = سان = حالت
نمونه:
شخص حالتی را برمی گزیند؛ که بهترین فرصت را برای پیش بینی رویدادهای آینده فراهم می آورد. ‏
شخص آنسانی را برمی گزیند؛ که بهترین فرصت را برای پیش بینی رویدادهای آینده فراهم می آورد.

حالت کردن دل:در گویش شهرستان بهاباد به معنی مالش رفتن دل ؛ دردهای مبهم در معده پدید آمدن، آشوب و انقلاب درونی براثر اختلال معده و حالتی شبیه به گرسنگی است که ممکن است بر اثر خوردن بعضی غذاها یا نوشیدنی ها بوجود آید مثال، حالتی که در اثرخوردن یکی دو لیوان چای داغ با معده خالی بوجود می آید یا در جواب چرا چایی نمی خوری پاسخ می دهد که دلم خالیست می ترسم دلم حالت کند یا دلم خرابی کند که این دو اصطلاح بهابادیست.

افزون بر جایگزینهای یادشده، برابرنهاد واژه <<وضع و حالت>>، واژه <<جاوَر>> نیز می باشد. واگویی آن آسان است.

expression
حالت، حالت چهره
He didn't like the look in her eyes
از حالت چشماش ( چهره اش ) خوشش نیومد


کلمات دیگر: