مترادف وارون : سرنگون، معکوس، وارونه، واژگونه، واژگون، برعکس، مخالف
وارون
مترادف وارون : سرنگون، معکوس، وارونه، واژگونه، واژگون، برعکس، مخالف
فارسی به انگلیسی
inverted, [fig.] adverse
converse, conversely, counter, inverse, reverse
مترادف و متضاد
سرنگون، معکوس، وارونه، واژگونه، واژگون
برعکس، مخالف
۱. سرنگون، معکوس، وارونه، واژگونه، واژگون
۲. برعکس، مخالف
فرهنگ فارسی
وارونه، واژگون، برگشته، سرنگون، وارو، نحس وشوم
(اسم ) نارون
وارونه وارونا کهن ترین و عالیمقام ترین خدای نژاد آریاست .
(اسم ) نارون
وارونه وارونا کهن ترین و عالیمقام ترین خدای نژاد آریاست .
فرهنگ معین
[ په . ] (ص . ) سرنگون ، واژگون .
لغت نامه دهخدا
وارون . (اِخ ) وارونه . وارونا. کهن ترین و عالیمقام ترین خدای نژاد آریاست . (مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات فارسی ص 26). و رجوع به وارونه و وارونا شود.
وارون. ( ص ) باژگونه. ( برهان ) ( آنندراج ). نگون. معکوس. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ). عکس. قلب. ( برهان ). وارن. وارونه. باژون. باژونه. واژون. واژونه. واژگون. واژگونه. باژگون. باژگونه. نگونسار. سرنگون. مقلوب. منکوس. سراگون. باشگونه. باشگون :
لطف خواهی ز دهر قهر کند
کار دیو ستنبه وارون است.
که وارون بود کار هندوستانی.
چرا ریخت خواهی همی خون من
ببخشای بر بخت وارون من.
همین جوید این بخت وارون تو.
به که نالم به که زین بخت وارون.
چرخ ستمگاره و زمانه وارون.
خانه اش ویران ز بخت وارون شد.
مست آن رهبر بدگوهر وارونی.
سرشته ست اندریشان دیو وارون.
نیست چو قارون بخیل وسفله و وارون.
ز عفو تو والا شود بخت وارون.
عدو در بند و زندانت ذلیل از اختر وارون.
طعمه روزگار وارون شد.
وارون. [ وارْ وَ ] ( اِ ) نارون. رجوع به نارون شود.
وارون. ( اِخ ) وارونه. وارونا. کهن ترین و عالیمقام ترین خدای نژاد آریاست. ( مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات فارسی ص 26 ). و رجوع به وارونه و وارونا شود.
لطف خواهی ز دهر قهر کند
کار دیو ستنبه وارون است.
ابوعاصم.
به سر میرود در رکاب تو کیوان که وارون بود کار هندوستانی.
امیدی.
|| مجازاً نامبارک و نحس. ( برهان ). شوم. ( جهانگیری ) ( بهارعجم ) : چرا ریخت خواهی همی خون من
ببخشای بر بخت وارون من.
فردوسی.
بریزند هم بی گمان خون توهمین جوید این بخت وارون تو.
فردوسی.
ندانم بخت را با من چه کین است به که نالم به که زین بخت وارون.
لبیبی.
کام رواباد و نرم گشته مرا وراچرخ ستمگاره و زمانه وارون.
فرخی.
حکمت را خانه بود بلخ و کنون خانه اش ویران ز بخت وارون شد.
ناصرخسرو.
دیو بدگوهر از راه ببردستت مست آن رهبر بدگوهر وارونی.
ناصرخسرو.
ازیرا دشمنی هارون امت سرشته ست اندریشان دیو وارون.
ناصرخسرو.
هر چه که دارد همه به خلق ببخشدنیست چو قارون بخیل وسفله و وارون.
ناصرخسرو.
ز خشم تو وارون شودخصم والاز عفو تو والا شود بخت وارون.
سوزنی.
ولی در خط فرمانت عزیز از طالع فرخ عدو در بند و زندانت ذلیل از اختر وارون.
ظهیر فاریابی.
ای دریغا که آن روان لطیف طعمه روزگار وارون شد.
مسعودسعد.
|| مجازاً بدبخت و بداختر. ( برهان ). || شریر. بد. بدخوی. ( از یادداشتهای مؤلف ).وارون. [ وارْ وَ ] ( اِ ) نارون. رجوع به نارون شود.
وارون. ( اِخ ) وارونه. وارونا. کهن ترین و عالیمقام ترین خدای نژاد آریاست. ( مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات فارسی ص 26 ). و رجوع به وارونه و وارونا شود.
وارون . (ص ) باژگونه . (برهان ) (آنندراج ). نگون . معکوس . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). عکس . قلب . (برهان ). وارن . وارونه . باژون . باژونه . واژون . واژونه . واژگون . واژگونه . باژگون . باژگونه . نگونسار. سرنگون . مقلوب . منکوس . سراگون . باشگونه . باشگون :
لطف خواهی ز دهر قهر کند
کار دیو ستنبه وارون است .
به سر میرود در رکاب تو کیوان
که وارون بود کار هندوستانی .
|| مجازاً نامبارک و نحس . (برهان ). شوم . (جهانگیری ) (بهارعجم ) :
چرا ریخت خواهی همی خون من
ببخشای بر بخت وارون من .
بریزند هم بی گمان خون تو
همین جوید این بخت وارون تو.
ندانم بخت را با من چه کین است
به که نالم به که زین بخت وارون .
کام رواباد و نرم گشته مرا ورا
چرخ ستمگاره و زمانه ٔ وارون .
حکمت را خانه بود بلخ و کنون
خانه اش ویران ز بخت وارون شد.
دیو بدگوهر از راه ببردستت
مست آن رهبر بدگوهر وارونی .
ازیرا دشمنی هارون امت
سرشته ست اندریشان دیو وارون .
هر چه که دارد همه به خلق ببخشد
نیست چو قارون بخیل وسفله و وارون .
ز خشم تو وارون شودخصم والا
ز عفو تو والا شود بخت وارون .
ولی در خط فرمانت عزیز از طالع فرخ
عدو در بند و زندانت ذلیل از اختر وارون .
ای دریغا که آن روان لطیف
طعمه ٔ روزگار وارون شد.
|| مجازاً بدبخت و بداختر. (برهان ). || شریر. بد. بدخوی . (از یادداشتهای مؤلف ).
لطف خواهی ز دهر قهر کند
کار دیو ستنبه وارون است .
ابوعاصم .
به سر میرود در رکاب تو کیوان
که وارون بود کار هندوستانی .
امیدی .
|| مجازاً نامبارک و نحس . (برهان ). شوم . (جهانگیری ) (بهارعجم ) :
چرا ریخت خواهی همی خون من
ببخشای بر بخت وارون من .
فردوسی .
بریزند هم بی گمان خون تو
همین جوید این بخت وارون تو.
فردوسی .
ندانم بخت را با من چه کین است
به که نالم به که زین بخت وارون .
لبیبی .
کام رواباد و نرم گشته مرا ورا
چرخ ستمگاره و زمانه ٔ وارون .
فرخی .
حکمت را خانه بود بلخ و کنون
خانه اش ویران ز بخت وارون شد.
ناصرخسرو.
دیو بدگوهر از راه ببردستت
مست آن رهبر بدگوهر وارونی .
ناصرخسرو.
ازیرا دشمنی هارون امت
سرشته ست اندریشان دیو وارون .
ناصرخسرو.
هر چه که دارد همه به خلق ببخشد
نیست چو قارون بخیل وسفله و وارون .
ناصرخسرو.
ز خشم تو وارون شودخصم والا
ز عفو تو والا شود بخت وارون .
سوزنی .
ولی در خط فرمانت عزیز از طالع فرخ
عدو در بند و زندانت ذلیل از اختر وارون .
ظهیر فاریابی .
ای دریغا که آن روان لطیف
طعمه ٔ روزگار وارون شد.
مسعودسعد.
|| مجازاً بدبخت و بداختر. (برهان ). || شریر. بد. بدخوی . (از یادداشتهای مؤلف ).
وارون . [ وارْ وَ ] (اِ) نارون . رجوع به نارون شود.
فرهنگ عمید
۱. واژگون، برگشته، سرنگون، وارو.
۲. [مجاز] نحس و شوم: ندانم بخت را با من چه کین است / به که نالم به که زاین بخت وارون (لبیبی: شاعران بی دیوان: ۴۸۸ ).
۲. [مجاز] نحس و شوم: ندانم بخت را با من چه کین است / به که نالم به که زاین بخت وارون (لبیبی: شاعران بی دیوان: ۴۸۸ ).
دانشنامه عمومی
وارون ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
وارون (منطق)
مسائل معکوس یا مسائل وارون
وارون ضربی
وارون (منطق)
مسائل معکوس یا مسائل وارون
وارون ضربی
wiki: منطق است که به گزارهٔ عکس نقیضِ عکس یک گزارهٔ شرطی گفته می شود؛ بنابراین وارون گزارهٔ P → Q {\displaystyle P\rightarrow Q} برابر ¬ P → ¬ Q {\displaystyle \neg P\rightarrow \neg Q} است. با توجه به اینکه نقیض مضاعف یک گزاره با خود آن گزاره برابر است، وارون مضاعف یک گزاره نیز به خود آن گزاره می انجامد (وارون ¬ P → ¬ Q {\displaystyle \neg P\rightarrow \neg Q} برابر با ¬ ¬ P → ¬ ¬ Q {\displaystyle \neg \neg P\rightarrow \neg \neg Q} است که خود معادل P → Q {\displaystyle P\rightarrow Q} خواهد بود).
عکس (منطق)
همانگونه که یک گزارهٔ شرطی و عکس نقیض آن با هم معادلند، وارون و عکس یک گزارهٔ شرطی نیز از نظر منطقی با هم معادلند. با این وجود وارون یک گزارهٔ منطقی از خود آن گزاره قابل استنباط نیست.
عکس (منطق)
همانگونه که یک گزارهٔ شرطی و عکس نقیض آن با هم معادلند، وارون و عکس یک گزارهٔ شرطی نیز از نظر منطقی با هم معادلند. با این وجود وارون یک گزارهٔ منطقی از خود آن گزاره قابل استنباط نیست.
wiki: وارون (منطق)
گویش مازنی
/vaaron/ باران
باران
پیشنهاد کاربران
در زبان لری بختیاری به معنی
باران. بارون
Varon
مانند
وارگه::بارگاه. جایی که بار بر زمین گذاشته می شود*جایگاه*.
وار::بار. شی. وسیله. توشه
واریی::باروی. برعکس
وارون::بار رونده. منظور آبی است که از ابر به زمین می ریزد
باران. بارون
Varon
مانند
وارگه::بارگاه. جایی که بار بر زمین گذاشته می شود*جایگاه*.
وار::بار. شی. وسیله. توشه
واریی::باروی. برعکس
وارون::بار رونده. منظور آبی است که از ابر به زمین می ریزد
کلمات دیگر: