کلمه جو
صفحه اصلی

فارغ


مترادف فارغ : آزاد، آسوده، خلاص، راحت، رها، شاد، فارغ البال، نجات، پرداخته، سترده، بی خبر، بی نیاز، مستغنی، تهی، خالی، زائو، زاییده

برابر پارسی : آسوده، آزاد، رها، دست ازکارکشیده

فارسی به انگلیسی

disengaged, leisure, vacant, free, through(with ones work)

free, disengaged, through(with one's work)


disengaged, leisure, vacant


عربی به فارسی

فاصله ياجاي سفيدوخالي , جاي ننوشته , سفيدي , ورقه سفيد , ورقه پوچ , تهي , خالي , بي مغز , پوچ , چرند , فضاي نامحدود , احمق


مترادف و متضاد

تهی، خالی


زائو، زاییده


آزاد، آسوده، خلاص، راحت، رها، شاد، فارغ‌البال، نجات


پرداخته، سترده


بی‌خبر


بی‌نیاز، مستغنی


۱. آزاد، آسوده، خلاص، راحت، رها، شاد، فارغالبال، نجات
۲. پرداخته، سترده
۳. بیخبر
۴. بینیاز، مستغنی
۵. تهی، خالی
۶. زائو، زاییده


فرهنگ فارسی

پردازنده ازکاری، آسوده، آرام، بیکار، کسی که دست ازکارکشیده و آسوده باشد
( اسم صفت ) پردازنده از کاری دست از کار کشیده ۲ - خلاص شده نجات یافته ۳ - بی خبر ۴ - بی نیاز مستغنی ۵ - زنی که از درد زادن بر آسوده و طفل خوش فرو نهاده ۶ - تهی خالی ۷ - بیکار .
قریه ایست در اعلی الشراط . از کوشکهای مدینه است .

فرهنگ معین

(رِ ) [ ع . ] ۱ - (اِفا. )دست کشنده از کاری . ۲ - (ص . ) آسوده ، رها شده .

لغت نامه دهخدا

فارغ. [ رِ ] ( اِ ) فرصت یافتن. || سرور قلب. || باد سرد تابستان. ( برهان ).

فارغ. [ رِ ] ( ع ص ) نعت فاعلی از فُروغ و فَراغ. پردازنده از کاری. ( منتهی الارب ). دست ازکارکشیده. پرداخته. || خلاص شده و آزادگشته و نجات یافته. || به مجاز، بریده و صرف نظرکرده :
هم به جان شاه کز درگاه شاهان فارغم
حرص را دادن تبری برنتابد بیش از این.
خاقانی.
خلق میگویند جاه و فضل در فرزانگی است
گو مباش اینها که ما فارغ از این فرزانه ایم.
سعدی.
|| به مجاز، بی خبر :
فارغی از قدر جوانی که چیست
تا نشوی پیر ندانی که چیست.
نظامی.
گر تو ز ما فارغی وز همه کس بی نیاز
ما به تو مستظهریم وز همه عالم فقیر.
سعدی.
سوختم در چاه صبر ازبهر آن شمع چگل
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی ؟
حافظ.
|| در تداول امروز فارغ بمعنی زنی است که از درد زادن برآسوده و طفل خویش فرونهاده باشد. گویند: فلان فارغ شد و پسری آورد. بیشتر بصورت فعل مرکب با «شدن » بکار میرود. || بی نیاز :
مدح تعریف است و تحریق حجاب
فارغ است از مدح و تعریف آفتاب.
مولوی.
|| آزادکرده. || تهی و خالی. ( ناظم الاطباء ) :
چو سرو باش تهی دست و فارغ از هر بد
چو نخل باش ستوده در این بهشت آباد.
سعدی.
|| بیکار.
ترکیب ها:
- فارغ البال . فارغ التحصیل. فارغ الحال. فارغ الذّهن. فارغ داشتن. فارغدل. فارغ زی. فارغ ساختن. فارغ شدن. فارغ کردن. فارغ گردانیدن. فارغ گشتن. فارغ ماندن. رجوع به هر یک در جای خود شود.

فارغ. [ رِ ] ( اِخ )قریه ای است در اعلی الشراط. رجوع به فارع شود. || از کوشکهای مدینه است. رجوع به فارع شود.

فارغ . [ رِ ] (اِ) فرصت یافتن . || سرور قلب . || باد سرد تابستان . (برهان ).


فارغ . [ رِ ] (اِخ )قریه ای است در اعلی الشراط. رجوع به فارع شود. || از کوشکهای مدینه است . رجوع به فارع شود.


فارغ . [ رِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از فُروغ و فَراغ . پردازنده از کاری . (منتهی الارب ). دست ازکارکشیده . پرداخته . || خلاص شده و آزادگشته و نجات یافته . || به مجاز، بریده و صرف نظرکرده :
هم به جان شاه کز درگاه شاهان فارغم
حرص را دادن تبری برنتابد بیش از این .

خاقانی .


خلق میگویند جاه و فضل در فرزانگی است
گو مباش اینها که ما فارغ از این فرزانه ایم .

سعدی .


|| به مجاز، بی خبر :
فارغی از قدر جوانی که چیست
تا نشوی پیر ندانی که چیست .

نظامی .


گر تو ز ما فارغی وز همه کس بی نیاز
ما به تو مستظهریم وز همه عالم فقیر.

سعدی .


سوختم در چاه صبر ازبهر آن شمع چگل
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی ؟

حافظ.


|| در تداول امروز فارغ بمعنی زنی است که از درد زادن برآسوده و طفل خویش فرونهاده باشد. گویند: فلان فارغ شد و پسری آورد. بیشتر بصورت فعل مرکب با «شدن » بکار میرود. || بی نیاز :
مدح تعریف است و تحریق حجاب
فارغ است از مدح و تعریف آفتاب .

مولوی .


|| آزادکرده . || تهی و خالی . (ناظم الاطباء) :
چو سرو باش تهی دست و فارغ از هر بد
چو نخل باش ستوده در این بهشت آباد.

سعدی .


|| بیکار.
ترکیب ها:
- فارغ البال . فارغ التحصیل . فارغ الحال . فارغ الذّهن . فارغ داشتن . فارغدل . فارغ زی . فارغ ساختن . فارغ شدن . فارغ کردن . فارغ گردانیدن . فارغ گشتن . فارغ ماندن . رجوع به هر یک در جای خود شود.

فرهنگ عمید

۱. آزاد و رها.
۲. بی نیاز.
۳. بی خبر، بی اطلاع: اگر تو فارغی از حال دوستان یارا / فراغت از تو میسر نمی شود ما را (سعدی۲: ۳۰۵ ).
۴. (قید ) [قدیمی] آسوده، بدون نگرانی.
* فارغ کردن: (مصدر متعدی )
۱. آسوده کردن.
۲. [عامیانه، مجاز] زایاندن: ماما به سختی او را فارغ کرد.
۳. آزاد کردن.
۴. [قدیمی] بی نیاز کردن.
* فارغ شدن: (مصدر لازم )
۱. آسوده شدن.
۲. [عامیانه، مجاز] وضع حمل کردن، زایمان کردن.

۱. آزاد و رها.
۲. بی‌نیاز.
۳. بی‌خبر؛ بی‌اطلاع: ◻︎ اگر تو فارغی از حال دوستان یارا / فراغت از تو میسر نمی‌شود ما را (سعدی۲: ۳۰۵).
۴. (قید) [قدیمی] آسوده؛ بدون نگرانی.
⟨ فارغ کردن: (مصدر متعدی)
۱. آسوده کردن.
۲. [عامیانه، مجاز] زایاندن: ماما به سختی او را فارغ کرد.
۳. آزاد کردن.
۴. [قدیمی] بی‌نیاز کردن.
⟨ فارغ شدن: (مصدر لازم)
۱. آسوده شدن.
۲. [عامیانه، مجاز] وضع حمل کردن؛ زایمان کردن.


فرهنگ فارسی ساره

آسوده


جدول کلمات

اسوده

پیشنهاد کاربران

کسی که از کاری اسوده و خلاص شده باشد
متضاد:اسیر ، زندانی

پیشنهاد من اینه که کلمات کئتاه تری بنویسید فارغ کلمه ی کوتاه ترش میشه : آسوده راحت

رها . آزاد

راحت

آزاد، آسوده، خلاص، راحت، رها

رها شده٬آزاد شده

سلام
معنی فارغ= میشه آسوده، ازادی ، رها، و. . .


آزاد شدن، آسوده شدن، رها شدن،

سبک بال


کلمات دیگر: