کلمه جو
صفحه اصلی

کاردان


مترادف کاردان : آزموده، استاد، باکیاست، بصیر، حاذق، خبره، خبیر، سیاستمدار، قابل، کارآ، کارآزموده، کارآمد، کاربر، کارشناس، ماهر، متخصص، مجرب، مدبر، مطلع

متضاد کاردان : بی تجربه

فارسی به انگلیسی

ingenious, skilful, experienced, exoert, competent, adept, expert, tactful, veteran, sagacious

adept, expert, competent, tactful, veteran


ingenious, skilful, experienced, sagacious


فارسی به عربی

تقنی

فرهنگ اسم ها

(تلفظ: kārdān) دانا و با تجربه ، کار آزموده .


اسم: کاردان (پسر) (فارسی) (تلفظ: kārdān) (فارسی: کاردان) (انگلیسی: kardan)
معنی: دانا و با تجربه، کار آزموده

مترادف و متضاد

technician (اسم)
کاردان، متخصص فنی، کارشناس فنی، اهل فن، شگردگر، ذیفن

deft (صفت)
ماهر، زبردست، زرنگ، چابک، چالاک، سریع، استادانه، کاردان

knowing (صفت)
با هوش، دانا، کاردان، فهمیده، عارف، زیرکانه، با ادراک

resourceful (صفت)
زیرک، کاردان

آزموده، استاد، باکیاست، بصیر، حاذق، خبره، خبیر، سیاستمدار، قابل، کارآ، کارآزموده، کارآمد، کاربر، کارشناس، ماهر، متخصص، مجرب، مدبر، مطلع ≠ بی‌تجربه


فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - دانند. کار شناسند. کار . ۲ - مطلع بصیر خبیر : [ مهندسان روشن روان و معماران کار دان طرح شهری بر کشیدند ] . ( ظفر نام. یزدی ) . ۳ - کافی وزیر . ۴ - خدمتگزار چاکر : [ گهی ساقی و کار دانش بود گهی چتر و گه سایبانش بود ] . یا کار داشتن فلک . ۱ - عطارد . ۲ - هر یک از سیارات دیگر ( جمع آنهارا [ کار دانان فلک ] گویند ) .
داننده کار شناسنده

فرهنگ معین

(ص فا. ) خردمند، کارآزموده .

لغت نامه دهخدا

کاردان. ( نف مرکب ) داننده کار. شناسنده. || هوشمند و عاقل و دانا و زیرک و قابل و هنرمند و حاذق و کارآزموده. ( ناظم الاطباء ).مطلع و خبیر. داننده کار و خبردار از کار. بصیر. صاحب معلومات. کافی. قُلَّب : بهرام ملک برگفت و کاردان به شهرها فرستاد. ( ترجمه طبری بلعمی ).
یکی مرد فرزانه کاردان
بر آن مردم مرز بُد مرزبان.
فردوسی.
هم از فیلسوفان بسیاردان
سخنگوی و از مردم کاردان.
فردوسی.
همی گفت با هر که بد کاردان
بزرگان بیدار و بسیاردان.
فردوسی.
شکر ایزد را که ما را خسرویست
کارساز و کاربین و کاردان.
فرخی.
هم از کودکی بود خسرومنش
خردمند و کوشنده و کاردان.
فرخی.
بوقت عطا خوش خوئی تازه روئی
بروز دغا پر دلی کاردانی.
فرخی.
بوسهل حمدوی شاید مر این کار را که هم شهم است و هم کافی و هم کاردان. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 395 ). بزرگا و بارفعتا که کار امارتست اگر به دست پادشاه کامکار و کاردان محتشم افتد. ( ایضاً ص 386 ). خواجه عبدالصمد کدخدای خوارزمشاه در کاردانی و کفایت یار نداشت. ( ایضاً ص 320 ).
دولت کاردان و کار گذار
در همه کار پیشکار تو باد.
مسعودسعد.
او خود سلطانی بود ساکن و عادل و کاردان و رعیت دوست. ( کتاب النقض ص 414 ).
آنها که به عقل کاردانند
بید انجیر از چنار دانند.
خاقانی.
چنین زد مثل کاردان بزرگ
که پاس شبانست پابند گرگ.
نظامی.
کنیزی کاردان را گفت آن ماه
بخدمت خیز و بیرون رو سوی شاه.
نظامی.
زنی کاردانست و سامان شناس
نداند کسی سیم او را قیاس.
نظامی.
چنین گوید آن کاردان فیلسوف
که بر کار آفاق بودش وقوف.
نظامی.
کار کن ز آنکه بهتر است ترا
کار کردن ز کاردان گفتن.
عطار.
بزرگ و زبان آور و کاردان
حکیم و سخنگوی و بسیاردان.
سعدی ( بوستان ).
برآورد سر مرد بسیاردان
چنین گفت کای خسرو کاردان.
سعدی ( بوستان ).
بر عقل من نخندی گر در غمش بگریم
کاین کارهای مشکل افتد به کاردانان.
سعدی ( طیبات ).
کار به کاردان سپارید. ( منسوب به انوشیروان از تاریخ گزیده ).

کاردان . (نف مرکب ) داننده ٔ کار. شناسنده . || هوشمند و عاقل و دانا و زیرک و قابل و هنرمند و حاذق و کارآزموده . (ناظم الاطباء).مطلع و خبیر. داننده ٔ کار و خبردار از کار. بصیر. صاحب معلومات . کافی . قُلَّب : بهرام ملک برگفت و کاردان به شهرها فرستاد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
یکی مرد فرزانه ٔ کاردان
بر آن مردم مرز بُد مرزبان .

فردوسی .


هم از فیلسوفان بسیاردان
سخنگوی و از مردم کاردان .

فردوسی .


همی گفت با هر که بد کاردان
بزرگان بیدار و بسیاردان .

فردوسی .


شکر ایزد را که ما را خسرویست
کارساز و کاربین و کاردان .

فرخی .


هم از کودکی بود خسرومنش
خردمند و کوشنده و کاردان .

فرخی .


بوقت عطا خوش خوئی تازه روئی
بروز دغا پر دلی کاردانی .

فرخی .


بوسهل حمدوی شاید مر این کار را که هم شهم است و هم کافی و هم کاردان . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 395). بزرگا و بارفعتا که کار امارتست اگر به دست پادشاه کامکار و کاردان محتشم افتد. (ایضاً ص 386). خواجه عبدالصمد کدخدای خوارزمشاه در کاردانی و کفایت یار نداشت . (ایضاً ص 320).
دولت کاردان و کار گذار
در همه کار پیشکار تو باد.

مسعودسعد.


او خود سلطانی بود ساکن و عادل و کاردان و رعیت دوست . (کتاب النقض ص 414).
آنها که به عقل کاردانند
بید انجیر از چنار دانند.

خاقانی .


چنین زد مثل کاردان بزرگ
که پاس شبانست پابند گرگ .

نظامی .


کنیزی کاردان را گفت آن ماه
بخدمت خیز و بیرون رو سوی شاه .

نظامی .


زنی کاردانست و سامان شناس
نداند کسی سیم او را قیاس .

نظامی .


چنین گوید آن کاردان فیلسوف
که بر کار آفاق بودش وقوف .

نظامی .


کار کن ز آنکه بهتر است ترا
کار کردن ز کاردان گفتن .

عطار.


بزرگ و زبان آور و کاردان
حکیم و سخنگوی و بسیاردان .

سعدی (بوستان ).


برآورد سر مرد بسیاردان
چنین گفت کای خسرو کاردان .

سعدی (بوستان ).


بر عقل من نخندی گر در غمش بگریم
کاین کارهای مشکل افتد به کاردانان .

سعدی (طیبات ).


کار به کاردان سپارید. (منسوب به انوشیروان از تاریخ گزیده ).
دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش
وز شما پنهان نشاید کرد سر میفروش .

حافظ.


بر این جان پریشان رحمت آرید
که وقتی کاردانی کاملی بود.

حافظ.


|| نوکر. چاکر. خدمتگزار :
چو دیدندشان کاردانان شاه
نهادندشان عزت و دستگاه .

شمسی (یوسف و زلیخا).


گهی ساقی و کاردانش بود
گهی چتر و گه سایبانش بود.

اسدی .


|| شاعر. (ناظم الاطباء). || وزیر. (جهانگیری ) (برهان ). وزیر اول پادشاه . (ناظم الاطباء). کاردار. (جهانگیری ) (برهان ) :
نیک اختیار کرد خداوند ما وزیر
زین اختیار کرد جهان سر بسر منیر
کار جهان به دست یکی کاردان سپرد
تا زو همه جهان چو خورنق شد و سدیر.
فرخی (از جهانگیری ، و دیوان چ عبدالرسولی ص 191).
ج ، کاردانان :
وزان پس همه کاردانان اوی [ اردشیر ]
شهنشاه کردند عنوان اوی .

فردوسی .



فرهنگ عمید

١. باتجربه، کارآزموده.
۲. دارای مدرک فوق دیپلم.
۳. [قدیمی] خدمتگزار.

دانشنامه عمومی

کاردان می تواند به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
داریوش کاردان، مجری، گوینده، دوبلر، کارگردان، بازیگر و طنزپرداز
پرویز کاردان، کارگردان ایرانی
علی محمد کاردان، روانشناس ایرانی

پیشنهاد کاربران

متبحر

دارای مدرک دانشگاهی فوق دیپلم

استاد کار، دارنده مدرک فوق دیپلم

بلد

قابل

فراخ مایه . [ ف َ ی َ / ی ِ ] ( ص مرکب ) کنایت از مرد کاردان و بلندحوصله . ( آنندراج ) .

چابک دست

با تجربه _ کار بلد


کلمات دیگر: