شاگرد. [ گ ِ ] (اِ) آموزنده ٔ علم یا هنر نزد کسی . (فرهنگ نظام ). کسی که در نزد معلم و استاد تحصیل علم و کمال یا صنعت کند و کسی که در مدرسه به تحصیل بپردازد. تلمیذ و محصل و متعلم . (ناظم الاطباء). تلمیذ. (آنندراج ). کسی که در نزد معلم و استاد کسب علم و هنر کند. کسی که در مدرسه تحصیل نماید. (حاشیه ٔ برهان چ معین ). مؤلف فرهنگ نظام ذیل کلمه ٔ شاگرد نویسد: در عصر تیموری هندوستان مسلمانان هند که زبان آنها فارسی بود لفظ شاگرد را مخفف «شاه گرد« »گرد شاه » فهمیده به یک دسته از نوکرهای خصوصی اطراف شاه شاگردپیشه میگفتند. و تاکنون در سلطنت دکن همانها را شاگردپیشه میگویند. اگر قیاس مذکور صحیح باشد در معنی تلمیذ و آموزنده ٔ فن مجاز خواهد بود که معلم تشبیه بشاه شده و شاگردان اشخاص دور شاه ، لیکن تصور مذکور درست نیست مرکب از: شاس . بمعنی حکومت و تربیت و گِرد محرف کرت َ اسم مفعول بمعنی کرده شده که مجموع تربیت کرده شده است و لفظ گِرد محرف کرده (اسم مفعول ) در فارسی متعدد هست مثل داراب گرد (نام شهر) بمعنی کرده ٔ داراب (ساخته ٔ داراب ) و یزدگرد بمعنی کرده ایزد (ساخته ایزد). (فرهنگ نظام ). شاگرد مقابل استاد و معلم
: بحیله ساختن استادبخردان زمین
بحرب کردن شاگرد پادشاه زمان .
فرخی .
فضل و کرم کرد تست ، جود و سخا ورد تست
دولت شاگرد تست ، جوهر عقل اوستاد.
منوچهری .
بویوسف یعقوب انصاری قاضی قضات هارون الرشید و شاگرد امام ابوحنیفه ... از امامان . اهل اختیار بود. (تاریخ بیهقی ).
هر که شاگرد روز و شب نبود
جز تهی دست و بی ادب نبود.
سنایی .
جرم ز شاگرد و پس عتاب بر استاد
اینت به استاد اصدقای صفاهان .
خاقانی .
خِرّیج ؛ شاگرد فراراه افکنده و برساخته شده . (منتهی الارب ). || کارآموز در خدمت دبیران دیوان رسالت . وردست و منشی ومحرر و دبیران زیردست در دیوان رسائل . دست پرورده ٔ دبیران . پرورده . کار آموخته ٔ دیوان ترسل
: گفت [ خواجه احمد حسن ] فردا بدیوان باید آمد و بشغل کتابت مشغول شد و شاگردان و محرران بیاورید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
152). بوسهل آمد و پیغام امیر آورد که ... خواجه باید که در این کار تن دردهد که حشمت تو باید شاگردان و یاران هستند همگان بر مثال تو کار کنند. (تاریخ بیهقی ). در خلوت که با وزیر داشت بوسهل را گفتی : بوالفضل شاگرد تو نیست او دبیر پدرم بوده است و معتمد وی را نیکودار اگر شکایتی کنی همداستان نباشم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
614). || کارمند دون پایه . کارمند وردست
: پس از این هیچکس را تمکین آن نباشد که در پیش ما خارج حدخویش سخن گوید چه فرمان ما راست و از ما گذشته خواجه ٔ فاضل را و دیگران بندگان مااند و شاگردان وی . (از مواضعه ٔ احمدبن حسن میمندی از مجمل فصیحی خوافی ). || زیردست . دست پرورد. ریزه خوار خوان . مطیع و در مرتبه ٔنازلتر از او قرار داشتن
: دست او هست ابر و دریا دل
ابر شاگرد و نایبش دریاست .
فرخی .
|| نوچه . نوآموز. پرورده . مربی . دست پرورد. برپی استاد رونده
: نخجیروالان این ملک را
شاگرد باشد فزون ز بهرام .
فرخی .
دعوی کنند گرچه براهیم زاده ایم
چون ژرف بنگری همه شاگرد آزرند.
ناصرخسرو.
کاهلی شاگرد بدبختی است . (قابوسنامه ).
شاگرد خادمان در اوست روزگار
کاستاد بحر دست جواهرفشان اوست .
خاقانی .
بهمه حال رعیت چون راعی نباشد و مطیع چون مطاع و شاگرد چون خواجه و مقتدی چون مقتدا. (نقض الفضایح ص
135).
-
امثال :
شاگرد رفته رفته به استاد میرسد . (امثال و حکم دهخدا ج
2 ص
1006).
|| مرید. پیرو. مقابل مرشد. (ناظم الاطباء)
: در خدمت شیخ ابوالوفا مهدی معروف به بغدادی با جمعی اصحاب و شاگردان . (از ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص
111). || کنایه از حواریون و تابعان حضرت عیسی (ع ). (از قاموس کتاب مقدس ). || دستیار. که در خدمت استاد صنعتگر ایستد. که زیر دست استاد صنعتگر کار کند و کار آموزد
: یکی نامور بود بوراب نام
پسندیده آهنگری شاد کام
ورا یار و شاگرد بد سی و پنج
ز پتک وز آهن رسیده برنج .
فردوسی .
ورازرگر آمد ز روم و ز چین
ز مکران و بغداد و ایران زمین
هزار و صد وبیست استاد بود
ز کردار این تختشان یاد بود
و با هر یکی مردشاگرد سی
ز رومی و بغدادی و پارسی .
فردوسی .
آن کند در دو ماه بنا گرد
که نبیندبسالها شاگرد
باز شاگرد آن چشد ز سرور
که نیابد به سالها مزدور.
سنایی .
بسان پاچه ٔ گاوی که از موی
برون آرد ورا شاگرد رواس .
سوزنی .
ترا تا پیش تر گویم که بشتاب
شوی پس تر چو شاگرد رسن تاب .
نظامی .
-
امثال :
برای آموختن نجاری چهار سال شاگرد نجار بودم .
ترکیب ها:
-
شاگرد آهنگر. شاگرد ارسی دوز. شاگرد بنا. شاگرد خراط. شاگرد خیاط. شاگرد رزاز. شاگرد سراج . شاگرد عِلاقه بند. شاگرد کفشدوز. شاگرد لحافدوز. شاگرد مسکر. شاگرد نجار.
|| خادم . خدمتگار. غلام . (از بهار عجم ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء). در اصل بمعنی خادم است و بمعنی تلمیذ مجازاًشهرت یافته و ظاهراً لفظ شاگرد در اصل شاه گرد بود زیرا که خادمان گرداگرد شاه و مخدوم خود استاده شده مترصد در فرمان و خدمت باشند. بهمین جهت خدمتکاران رابعربی حواشی گویند. (از غیاث اللغات ). خدمتگزاران خاص شاه . (فرهنگ نظام ). کهتر. بنده . خدمتگر. آنکه در خدمت بزرگی باشد
: ندانی که آرش ورا [ منوچهر را ] بنده بود
بفرمان و رایش سرافکنده بود
دگر همچو کیخسرو کینه جوی
که چون رستمی بود شاگرد اوی
هم آیین شاهانش نگذاشتی
یکی چشم بر تخت نگماشتی .
فردوسی .
بدره بر بدره فروریخته باشند هنوز
که همی گویند ای شاگرد آن بدره بیار.
فرخی .
تو را نه چرخ و هفت اختر غلام است
تو شاگرد تنی حیفی تمام است .
ناصرخسرو.
شاگرد اهل علم شوی به زانک
اکنون رهی و چاکر خاتونی .
ناصرخسرو.
باغ در باغ گرد بر گردش
خلد مولا و روضه شاگردش .
نظامی .
من فتاده بدست شاگردان
بسفر پای بند و سرگردان .
سعدی .
زرش دیدم و زرع و شاگرد و رخت
ولی بی مروت چو بی بر درخت .
سعدی .
و رجوع به شاگردپیشه شود.
|| خادم و غلام و پادو حجره ٔ تاجر و بازرگان . آنکه در خدمت بازرگان و تاجر باشد بمزد. کسی که در خدمت و زیردست تاجری بمزد کار کند و دستیار مرد باشد
: همی گفت پرمایه بازارگان
به شاگرد کای مرد ناکاردان .
فردوسی .
بفرمود خسرو بسالار بار
که بازارگان را کند خواستار
بیاورد شاگرد با او بهم
یکی شاد از ایشان و دیگر دژم .
فردوسی .
چنین گفت شاگرد کاین یک تنست
چنان دان که مرغ از شمار منست .
فردوسی .
خلعتهای خلیفه را بر استران در صندوقها بار کردند وشاگردان خزینه بر سر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
376). شاگرد بیاع از پس بازرگان برفت و گفت ای خواجه ، شاگردانه بده . (قابوسنامه ص
180). پدر گفت ای پسر منافع سفر... بسیار است ولیکن مسلم پنج طایفه راست . نخستین بازرگانی که ... کنیزکان دارد دلاویز و شاگردان چابک . (گلستان ). || صندوقدار. خزانه دار. موکل دخل و خرج
: پیش از آنکه عامل وصل خراج اصل بدیوان گزاردی شاگرد حق حسابی و رسم عتابی درخواست .(سندبادنامه ص
105). امر فرمود تاقها رمه و شاگردان در بغداد هرچه بدان احتیاج حراست داشت ... با خود روانه گردانید. (محاسن اصفهان ). || محرر دفتر تجارت و دفتر صراف و جز آن . (ناظم الاطباء). || مهتر چارپایان . (ناظم الاطباء).