مترادف صاحب خبر : آگاه، مخبر، مطلع، خبرگزار، خبرنگار، منهی، حاجب، معرف، ایلچی، پیک، رسول، سفیر
صاحب خبر
مترادف صاحب خبر : آگاه، مخبر، مطلع، خبرگزار، خبرنگار، منهی، حاجب، معرف، ایلچی، پیک، رسول، سفیر
فرهنگ فارسی
۱ - مطلع آگاه . ۲ - آنکه اخبار را به مخدوم رساند خبر نگار منهی ۳ - حاجب . ۴ - نقیب . ۵ - معرف . ۶ - ایلچی سفیر .
فرهنگ معین
( ~ . خَ بَ ) [ ازع . ] (ص مر. )۱ - مطلع ، آگاه . ۲ - خبرنگار. ۳ - پرده دار. ۴ - جاسوس . ۵ - نقیب . ۶ - فرستاده ، سفیر.
لغت نامه دهخدا
صاحب خبر.[ ح ِ خ َ ب َ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) خبرنگار. منهی. خبرگزار : باد را [ خدای تعالی ] صاحب خبر سلیمان کرد، تا هر کجا بر یک ماه راه یا بیشتر کسی چیزی بگفتی به گوش سلیمان رسانیدی. ( ترجمه تاریخ طبری ).
پادشاهی که به روم اندر صاحب خبران
پیش او صف سماطین زده زرین کمران.
خبر برد صاحب خبر نزد شاه
که مشتی ستمدیده دادخواه...
همه چوبه تیری ز یک ریشه نیست.
که هر یک بر سر کاری دگر بود.
صاحب خبر غیر نخوانده ست به سدره
چون سیرت نیکوش به فهرست سیر بر.
بی خبران را چه غم روزگار.
گوهرییم ارچه ز کان گِلیم.
تا راهرو نباشی کی راه بر شوی.
پادشاهی که به روم اندر صاحب خبران
پیش او صف سماطین زده زرین کمران.
منوچهری.
و هر کجا صاحب خبر گماشته بود و جز مردم دانای عاقل را نگماشتی. ( فارسنامه ابن بلخی ص 55 ). و صاحب خبر و برید بسر خویش منصبی بزرگ داشتی. ( فارسنامه ص 93 ). صاحب خبران را در مملکت به هر شهری و ولایتی گماشته بودندی تا هر خبری که میان مردم حادث گشتی پادشاه را خبر کردندی تا آن پادشاه بر موجب آن فرمان دادی... ( نوروزنامه ص 7 ). پس صاحب خبران این حال به بدر غلام معتضد برداشتند. ( مجمل التواریخ و القصص ص 368 ).خبر برد صاحب خبر نزد شاه
که مشتی ستمدیده دادخواه...
نظامی.
به صاحب خبر گفت کاندیشه نیست همه چوبه تیری ز یک ریشه نیست.
نظامی.
هزارش بیشتر صاحب خبر بودکه هر یک بر سر کاری دگر بود.
نظامی.
و گوشها صاحب خبران ویند [یعنی صاحب خبر جسدند]. ( مفاتیح العلوم ). || مطلع. آگاه. باخبر : صاحب خبر غیر نخوانده ست به سدره
چون سیرت نیکوش به فهرست سیر بر.
سنائی.
از پی صاحب خبران است کاربی خبران را چه غم روزگار.
نظامی.
ما که ز صاحب خبران دلیم گوهرییم ارچه ز کان گِلیم.
نظامی.
ای بی خبر بکوش که صاحب خبر شوی تا راهرو نباشی کی راه بر شوی.
حافظ.
|| حاجب. || نقیب. || معرف. || ایلچی. ( برهان ).فرهنگ عمید
۱. مطلع، آگاه: ای بی خبر بکوش که صاحب خبر شوی / تا راهرو نباشی کی راهبر شوی (حافظ: ۹۷۲ )، از پی صاحب خبران است کار / بی خبران را چه غم روزگار (نظامی۱: ۷۵ ).
۲. خبرگزار، خبرنگار.
۲. خبرگزار، خبرنگار.
کلمات دیگر: