مترادف گداز : ذوب، میعان
گداز
مترادف گداز : ذوب، میعان
فارسی به انگلیسی
فارسی به عربی
ذب
مترادف و متضاد
گداز
اب شدن، گداز
ریزش، مد، گداز، سیل، اسهال، سیلان، شار، گداختگی، تغییرات پی درپی، خون ریزش
گداز، گداختن، ابگونسازی
ذوب، میعان
فرهنگ فارسی
گدازش، عمل گداختن، ذوب
( اسم ) ۱ - عمل گداختن گدازش . ذوب : رود طبیعی آنست که آبهایی بود بزرگ که از گداز برف و چشمه هایی که از کوه و روی زمین بگشاید و برود و خویشتن راه کند . ۲ - لاغری کا هش تن . ۳ - تپش ( مخصوصا تپش و لرزش زنان بهنگام زادن ) . همه مهتران پیشواز آمدند پر از درد و سوز و گداز آمدند . یا گرم و گداز . غم و رنج : چه آن کس که اندر خرامست و ناز چه آن کس که دردرد و گرم و گداز . ۴ - ( اسم ) ظرف چدنی دردار که دود و هوا را در داخل نگه میدارد .
( اسم ) ۱ - عمل گداختن گدازش . ذوب : رود طبیعی آنست که آبهایی بود بزرگ که از گداز برف و چشمه هایی که از کوه و روی زمین بگشاید و برود و خویشتن راه کند . ۲ - لاغری کا هش تن . ۳ - تپش ( مخصوصا تپش و لرزش زنان بهنگام زادن ) . همه مهتران پیشواز آمدند پر از درد و سوز و گداز آمدند . یا گرم و گداز . غم و رنج : چه آن کس که اندر خرامست و ناز چه آن کس که دردرد و گرم و گداز . ۴ - ( اسم ) ظرف چدنی دردار که دود و هوا را در داخل نگه میدارد .
فرهنگ معین
(گُ )(اِمص . )۱ - ذوب ، گدازش . ۲ - لاغری .
لغت نامه دهخدا
گداز. [ گ ُ ] ( اِمص ) عمل گداختن. گدازش. تبش باشد در تن و بیشتر زنان را باشد وقت زادن. ( لغت فرس اسدی ). گداختن :
چو زهری که آرد به تن در، گداز
خرد را بدانگونه بگدازد آز.
خروشان پر از درد بازآمدند
ز دردش دل اندر گداز آمدند.
بدان تا نماند تن اندر گداز.
کنی یاد درد و گداز مرا.
همیشه بمانی به گرم و گداز.
بدین روز بودم دل اندر گداز.
کز او بود خسروبه گرم و گداز.
بداندیش را داشتن در گداز.
پر از درد و گرم و گداز آمدند.
به برگشتنت رنج و گرم و گداز.
چه آن کس که در درد و گرم و گداز.
بباید که باشی همی در گداز.
نشینیم بی رنج و گرم و گداز.
که گیو از تو گردد به درد و گداز.
جهان کرد پر جور و گرم و گداز.
بدین غم تن اندر گداز آورد.
دل بدسگالت به گرم وگداز.
ترا زین تکاپوی گرم و گداز.
موم هر جای که آتش بود افتد به گداز.
کوه گیرد چو تب گرفته گداز.
چو زهری که آرد به تن در، گداز
خرد را بدانگونه بگدازد آز.
ابوشکور.
اما رود طبیعی آن است که آبهایی بود بزرگ که از گداز برف و چشمه هایی که از کوه و روی زمین بگشاید و برود و خویشتن را راه کند. ( حدود العالم ).خروشان پر از درد بازآمدند
ز دردش دل اندر گداز آمدند.
فردوسی.
پر از درد گشتم سوی چاره بازبدان تا نماند تن اندر گداز.
فردوسی.
نگویی به بدخواه راز مراکنی یاد درد و گداز مرا.
فردوسی.
چو یزدان بدارد ز تو دست بازهمیشه بمانی به گرم و گداز.
فردوسی.
ز گاه خجسته منوچهر بازبدین روز بودم دل اندر گداز.
فردوسی.
پس آگاهی آمد به نزد گرازکز او بود خسروبه گرم و گداز.
فردوسی.
ز کهتر پرستش ، ز مهتر نوازبداندیش را داشتن در گداز.
فردوسی.
همه مهتران پیشواز آمدندپر از درد و گرم و گداز آمدند.
فردوسی.
ترا زین جهان سرزنش بینم آزبه برگشتنت رنج و گرم و گداز.
فردوسی.
چه آن کس که اندر خرام است و نازچه آن کس که در درد و گرم و گداز.
فردوسی.
سوی آفریننده بی نیازبباید که باشی همی در گداز.
فردوسی.
بدان تا به آرام بر تخت نازنشینیم بی رنج و گرم و گداز.
فردوسی.
بدانسان به لشکر فرستَمْت ْ بازکه گیو از تو گردد به درد و گداز.
فردوسی.
بهنگام پیروز چون خوشنوازجهان کرد پر جور و گرم و گداز.
فردوسی.
همان خشم و پیکاربازآوردبدین غم تن اندر گداز آورد.
فردوسی.
ز تو دور باد آز و خشم و نیازدل بدسگالت به گرم وگداز.
فردوسی.
رهاند مرا زین غمان درازترا زین تکاپوی گرم و گداز.
فردوسی.
خشم شاه آتش تیز است و بداندیش چو موم موم هر جای که آتش بود افتد به گداز.
فرخی.
گر خلافش به کوه درفکنی کوه گیرد چو تب گرفته گداز.
فرخی.
سال تا سال همی تاختمی گرد جهان گداز. [ گ ُ ] (اِخ ) غلام حیدرخان بن غلامحسین خان . ازشعرای هندوستان و اکابر آنجاست ، لیدر لکنهو، به جنون مبتلا گردید و بدین بیماری وفات یافت . از او است :
سینه را داغدار باید کرد
لاله را شرمسار باید کرد
ابر برخاست بی می و ساقی
گریه ای زارزار باید کرد.
سینه را داغدار باید کرد
لاله را شرمسار باید کرد
ابر برخاست بی می و ساقی
گریه ای زارزار باید کرد.
(قاموس الاعلام ترکی ).
گداز. [ گ ُ ] (اِمص ) عمل گداختن . گدازش . تبش باشد در تن و بیشتر زنان را باشد وقت زادن . (لغت فرس اسدی ). گداختن :
چو زهری که آرد به تن در، گداز
خرد را بدانگونه بگدازد آز.
اما رود طبیعی آن است که آبهایی بود بزرگ که از گداز برف و چشمه هایی که از کوه و روی زمین بگشاید و برود و خویشتن را راه کند. (حدود العالم ).
خروشان پر از درد بازآمدند
ز دردش دل اندر گداز آمدند.
پر از درد گشتم سوی چاره باز
بدان تا نماند تن اندر گداز.
نگویی به بدخواه راز مرا
کنی یاد درد و گداز مرا.
چو یزدان بدارد ز تو دست باز
همیشه بمانی به گرم و گداز.
ز گاه خجسته منوچهر باز
بدین روز بودم دل اندر گداز.
پس آگاهی آمد به نزد گراز
کز او بود خسروبه گرم و گداز.
ز کهتر پرستش ، ز مهتر نواز
بداندیش را داشتن در گداز.
همه مهتران پیشواز آمدند
پر از درد و گرم و گداز آمدند.
ترا زین جهان سرزنش بینم آز
به برگشتنت رنج و گرم و گداز.
چه آن کس که اندر خرام است و ناز
چه آن کس که در درد و گرم و گداز.
سوی آفریننده ٔ بی نیاز
بباید که باشی همی در گداز.
بدان تا به آرام بر تخت ناز
نشینیم بی رنج و گرم و گداز.
بدانسان به لشکر فرستَمْت ْ باز
که گیو از تو گردد به درد و گداز.
بهنگام پیروز چون خوشنواز
جهان کرد پر جور و گرم و گداز.
همان خشم و پیکاربازآورد
بدین غم تن اندر گداز آورد.
ز تو دور باد آز و خشم و نیاز
دل بدسگالت به گرم وگداز.
رهاند مرا زین غمان دراز
ترا زین تکاپوی گرم و گداز.
خشم شاه آتش تیز است و بداندیش چو موم
موم هر جای که آتش بود افتد به گداز.
گر خلافش به کوه درفکنی
کوه گیرد چو تب گرفته گداز.
سال تا سال همی تاختمی گرد جهان
دل به اندیشه ٔ روزی و تن از غم بگداز.
هردو گریانیم و هر دوزرد و هر دو در گداز
هر دو سوزانیم و هر دو فرد و هر دو ممتحن .
چنان خور که نایدت درد و گداز
چنان بخش کت نفکند در نیاز.
گریزندگان نزد فغفور باز
رسیدند بارنج و گرم و گداز.
همان روزگارا سرت سرفراز
به بیماری افتاد و درد و گداز.
توان زنده را کشتن اندر گداز
نکرده ست کس کشته را زنده باز.
کرا راند خشمش فتد در گداز
کرا خواند جودش برست از نیاز.
زین قبل ماند به یمگان در، حجت پنهان
دل پراکنده از اندوه و غم و تن به گداز.
خاره و روی و حدید اندر گداز آید چو موم
ز آتش شمشیر شه چون خشم شه گردد شدید.
چو شمع باد بداندیش تو ز شب تا روز
به گاز داده سر از سوز و تن به سوز و گداز.
چو شکرم به گداز اندر آب دیده ٔ خویش
چگونه آبی ، آبی به گونه ٔ مرجان .
بر سر آتش غمت چو سپند
با خروش و گدازمی غلطم .
گاه چون صبح بر جهان خندند
گاه چون شمع در گداز آیند.
در گداز آید جمادات گران
چون گداز تن به وقت نقل جان .
در یخ چو کس آتشی فروزد
گرید بگداز اگر نسوزد.
گرت غرض ز بدی قصد نیک مردان است
چه باک ، پاکتر آید زر طلی ز گداز.
پروانه را ز شمع بود سوز دل ، ولی
بی شمع عارض تو دلم را بود گداز.
و همچنین با کلمات ذیل ترکیب شود: آهن گداز. تن گداز. جگرگداز. دشمن گداز (مقابل دوست گداز). دل گداز.دنبه گداز. روح گداز. عقل گداز.کسرگداز (آن مقدار از زر و سیم که در گاه ، هنگام گداختن بخار شود یا به ذرات در خاک ریزد (ضرابخانه ) (و آن مقداری قلیل و معین است ). رجوع به گداختن ، گدازش ، گدازنده ، گدازیدن و ترکیب های فوق شود.
- باگداز ؛ همراه گداز. توأم با گدازش . قرین گداختن :
خروشان بر آن چشمه بازآمدند
پر از غم دل و باگداز آمدند.
بدو بد نیا را همه ناز و آز
بمانده ز درد پسر باگداز.
- پرگداز ؛ مشحون از گداز. ممتلی از گدازش :
از آن بیشه ناکام بازآمدند
پر از ننگ و دل پرگداز آمدند.
همه خسته و بسته بازآمدند
پر از ناله و پر گداز آمدند.
بدین رای از آن مرز گشتند باز
همه دیده پرخون و دل پرگداز.
- جانگداز ؛ آزاردهنده ٔ جان . جان آب کننده :
کند خواجه بر بستر جانگداز
یکی دست کوتاه و دیگر دراز.
- جوشن گداز ؛ گدازنده جوشن را (شمشیر یا پیکان ) :
نهنگان شمشیر جوشن گداز
به گردنکشی کرده گردن فراز.
- خزینه گداز ؛ از بین برنده ٔ خزانه (خزینه ). نابودکننده ٔ اموال ملت و دولت . سخاوتمند. خَرّاج :
خزینه پرور مردم رهی گداز بود
ملک خزینه گداز آمد و رهی پرور.
- رهی گداز ؛ بنده آزارده :
خزینه پرورمردم رهی گداز بود
ملک خزینه گداز آمد و رهی پرور.
- سوز و گداز ؛ شور و اشتیاق بسیار که غم افزا و گدازنده باشد. (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به همین مدخل در ردیف خود شود.
- نصرانی گداز ؛ نصرانی آزارده . آزاردهنده طرفداران عیسی :
بود شاهی و جهودان ظلم ساز
دشمن عیسی و نصرانی گداز.
چو زهری که آرد به تن در، گداز
خرد را بدانگونه بگدازد آز.
ابوشکور.
اما رود طبیعی آن است که آبهایی بود بزرگ که از گداز برف و چشمه هایی که از کوه و روی زمین بگشاید و برود و خویشتن را راه کند. (حدود العالم ).
خروشان پر از درد بازآمدند
ز دردش دل اندر گداز آمدند.
فردوسی .
پر از درد گشتم سوی چاره باز
بدان تا نماند تن اندر گداز.
فردوسی .
نگویی به بدخواه راز مرا
کنی یاد درد و گداز مرا.
فردوسی .
چو یزدان بدارد ز تو دست باز
همیشه بمانی به گرم و گداز.
فردوسی .
ز گاه خجسته منوچهر باز
بدین روز بودم دل اندر گداز.
فردوسی .
پس آگاهی آمد به نزد گراز
کز او بود خسروبه گرم و گداز.
فردوسی .
ز کهتر پرستش ، ز مهتر نواز
بداندیش را داشتن در گداز.
فردوسی .
همه مهتران پیشواز آمدند
پر از درد و گرم و گداز آمدند.
فردوسی .
ترا زین جهان سرزنش بینم آز
به برگشتنت رنج و گرم و گداز.
فردوسی .
چه آن کس که اندر خرام است و ناز
چه آن کس که در درد و گرم و گداز.
فردوسی .
سوی آفریننده ٔ بی نیاز
بباید که باشی همی در گداز.
فردوسی .
بدان تا به آرام بر تخت ناز
نشینیم بی رنج و گرم و گداز.
فردوسی .
بدانسان به لشکر فرستَمْت ْ باز
که گیو از تو گردد به درد و گداز.
فردوسی .
بهنگام پیروز چون خوشنواز
جهان کرد پر جور و گرم و گداز.
فردوسی .
همان خشم و پیکاربازآورد
بدین غم تن اندر گداز آورد.
فردوسی .
ز تو دور باد آز و خشم و نیاز
دل بدسگالت به گرم وگداز.
فردوسی .
رهاند مرا زین غمان دراز
ترا زین تکاپوی گرم و گداز.
فردوسی .
خشم شاه آتش تیز است و بداندیش چو موم
موم هر جای که آتش بود افتد به گداز.
فرخی .
گر خلافش به کوه درفکنی
کوه گیرد چو تب گرفته گداز.
فرخی .
سال تا سال همی تاختمی گرد جهان
دل به اندیشه ٔ روزی و تن از غم بگداز.
فرخی .
هردو گریانیم و هر دوزرد و هر دو در گداز
هر دو سوزانیم و هر دو فرد و هر دو ممتحن .
منوچهری .
چنان خور که نایدت درد و گداز
چنان بخش کت نفکند در نیاز.
اسدی .
گریزندگان نزد فغفور باز
رسیدند بارنج و گرم و گداز.
اسدی .
همان روزگارا سرت سرفراز
به بیماری افتاد و درد و گداز.
اسدی .
توان زنده را کشتن اندر گداز
نکرده ست کس کشته را زنده باز.
اسدی .
کرا راند خشمش فتد در گداز
کرا خواند جودش برست از نیاز.
اسدی .
زین قبل ماند به یمگان در، حجت پنهان
دل پراکنده از اندوه و غم و تن به گداز.
ناصرخسرو.
خاره و روی و حدید اندر گداز آید چو موم
ز آتش شمشیر شه چون خشم شه گردد شدید.
سوزنی .
چو شمع باد بداندیش تو ز شب تا روز
به گاز داده سر از سوز و تن به سوز و گداز.
سوزنی .
چو شکرم به گداز اندر آب دیده ٔ خویش
چگونه آبی ، آبی به گونه ٔ مرجان .
سوزنی .
بر سر آتش غمت چو سپند
با خروش و گدازمی غلطم .
خاقانی .
گاه چون صبح بر جهان خندند
گاه چون شمع در گداز آیند.
عطار.
در گداز آید جمادات گران
چون گداز تن به وقت نقل جان .
مولوی (مثنوی چ علاءالدوله ص 609).
در یخ چو کس آتشی فروزد
گرید بگداز اگر نسوزد.
امیرخسرو.
گرت غرض ز بدی قصد نیک مردان است
چه باک ، پاکتر آید زر طلی ز گداز.
ابن یمین .
پروانه را ز شمع بود سوز دل ، ولی
بی شمع عارض تو دلم را بود گداز.
حافظ.
و همچنین با کلمات ذیل ترکیب شود: آهن گداز. تن گداز. جگرگداز. دشمن گداز (مقابل دوست گداز). دل گداز.دنبه گداز. روح گداز. عقل گداز.کسرگداز (آن مقدار از زر و سیم که در گاه ، هنگام گداختن بخار شود یا به ذرات در خاک ریزد (ضرابخانه ) (و آن مقداری قلیل و معین است ). رجوع به گداختن ، گدازش ، گدازنده ، گدازیدن و ترکیب های فوق شود.
- باگداز ؛ همراه گداز. توأم با گدازش . قرین گداختن :
خروشان بر آن چشمه بازآمدند
پر از غم دل و باگداز آمدند.
فردوسی .
بدو بد نیا را همه ناز و آز
بمانده ز درد پسر باگداز.
فردوسی .
- پرگداز ؛ مشحون از گداز. ممتلی از گدازش :
از آن بیشه ناکام بازآمدند
پر از ننگ و دل پرگداز آمدند.
فردوسی .
همه خسته و بسته بازآمدند
پر از ناله و پر گداز آمدند.
فردوسی .
بدین رای از آن مرز گشتند باز
همه دیده پرخون و دل پرگداز.
فردوسی .
- جانگداز ؛ آزاردهنده ٔ جان . جان آب کننده :
کند خواجه بر بستر جانگداز
یکی دست کوتاه و دیگر دراز.
سعدی (بوستان ).
- جوشن گداز ؛ گدازنده جوشن را (شمشیر یا پیکان ) :
نهنگان شمشیر جوشن گداز
به گردنکشی کرده گردن فراز.
فردوسی .
- خزینه گداز ؛ از بین برنده ٔ خزانه (خزینه ). نابودکننده ٔ اموال ملت و دولت . سخاوتمند. خَرّاج :
خزینه پرور مردم رهی گداز بود
ملک خزینه گداز آمد و رهی پرور.
عنصری .
- رهی گداز ؛ بنده آزارده :
خزینه پرورمردم رهی گداز بود
ملک خزینه گداز آمد و رهی پرور.
عنصری .
- سوز و گداز ؛ شور و اشتیاق بسیار که غم افزا و گدازنده باشد. (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به همین مدخل در ردیف خود شود.
- نصرانی گداز ؛ نصرانی آزارده . آزاردهنده طرفداران عیسی :
بود شاهی و جهودان ظلم ساز
دشمن عیسی و نصرانی گداز.
مولوی (مثنوی چ علاءالدوله ص 9).
فرهنگ عمید
۱. = گداختن
۲. گدازنده (در ترکیب با کلمه دیگر ): دیرگداز، جان گداز.
۳. (اسم مصدر ) گداخته شدن، ذوب.
۴. (اسم مصدر ) [قدیمی، مجاز] لاغر و نحیف شدن.
۵. (اسم ) [قدیمی، مجاز] غم، رنج: چه آن کس که اندر خرام است و ناز/ چه گوید که در درد و گرم و گداز (فردوسی: ۷/۴۴۵ حاشیه ).
۲. گدازنده (در ترکیب با کلمه دیگر ): دیرگداز، جان گداز.
۳. (اسم مصدر ) گداخته شدن، ذوب.
۴. (اسم مصدر ) [قدیمی، مجاز] لاغر و نحیف شدن.
۵. (اسم ) [قدیمی، مجاز] غم، رنج: چه آن کس که اندر خرام است و ناز/ چه گوید که در درد و گرم و گداز (فردوسی: ۷/۴۴۵ حاشیه ).
گویش مازنی
/godaaz/ کزاز
کزاز
پیشنهاد کاربران
گداخته، ذوب شده در زبان ملکی گالی بشکرد
کلمات دیگر: