کلمه جو
صفحه اصلی

نشان داشتن

فرهنگ فارسی

علامت داشتن . مشخص بودن . یا خبر داشتن . آگاه بودن .

لغت نامه دهخدا

نشان داشتن. [ ن ِ ت َ ] ( مص مرکب ) علامت داشتن. مشخص بودن. || خبر داشتن. آگاه بودن. ( یادداشت مؤلف ) :
نه ز او زنده نه مرده دارم نشان
به چنگ نهنگان مردم کشان.
فردوسی.
چنین گفت خسرو که ای سرکشان
ز بهرام چوبین که دارد نشان.
فردوسی.
|| مطلع بودن :
یکی کودکی خرد چون بی هشان
ز کار گذشته چه دارد نشان.
فردوسی.
|| سراغ داشتن. ( یادداشت مؤلف ) : و جنگی درپیوست که هرگز مانند آن کس نشان نداشت. ( فارسنامه ابن بلخی ص 47 ).
- نشان داشتن از چیزی ؛ از آن بهره داشتن. از آن نصیبی داشتن :
بنشین و دل از هوای خوبان بنشان
کاین قوم ز مردمی ندارند نشان.
اثیر اخسیکتی.
رنگ رو از حال دل دارد نشان
رحمتم کن مهر من در دل نشان.
مولوی.
ای پیک پی خجسته که داری نشان دوست
با ما مگو بجز سخن دلستان دوست.
سعدی.
دو دیگرسواری ز گردنکشان
که از رزم دیرینه دارد نشان.
فردوسی.
- نشان داشتن از... ؛ از آن باخبر بودن. در آن ماهر بودن :
از ایشان گزین کرد گردنکشان
کسی کو ز نخجیر دارد نشان.
فردوسی.

پیشنهاد کاربران

. . . . . . . . Give a foretaste of


کلمات دیگر: