کلمه جو
صفحه اصلی

خوش بو


مترادف خوش بو : بویا، دماغ پرور، شمیم، طیب، عنبرشمیم، شمیم ناک، عاطر، عطرآگین، عطرآلود، عطرآمیز، معطر

متضاد خوش بو : بدبو

فارسی به انگلیسی

aromatic, fragrant, redolent, savory, savoury, sweet-smelling, perfumed

فارسی به عربی

عطری , مشتم , معتدل , معطر , وردی

مترادف و متضاد

aromatic (صفت)
معطر، خوشبو، بودار، گیاه خوشبو

fragrant (صفت)
معطر، خوشبو، خوش رایحه

scented (صفت)
معطر، خوشبو، عطر زده

rosy (صفت)
خوشبو، گل دار، گلگون، سرخ، لعل فام، گل پاشیده

balmy (صفت)
خوشبو، دارای خاصیت مرهم، خوش رایحه

لغت نامه دهخدا

خوش بو. [ خوَش ْ / خُش ْ ] ( ص مرکب ) معطر. طیّب. عبق. طیبه. ارج. بویا. خوشبوی. ( یادداشت بخط مؤلف ). چیزی که دارای بوی نیک و معطر باشد. ( ناظم الاطباء ) :
تو مغز نغز و میوه خوشبو همی خوری
ویشان سفال بیمزه و برگ میچرند.
ناصرخسرو.
ندا آمد که یا موسی تو ندانستی که بوی دهن روزه دارنزد من خوشبوتر است از بوی مشک ؟ ( قصص الانبیاء ).
چو تو گرمی کنی نیکو نباشد
گلی کو گرم شد خوشبو نباشد.
نظامی.
فرشهایی کشیده بر سر تخت
نرم و خوشبو چو برگهای درخت.
نظامی.
جز آن کآن شخص را بوی دهان بود
تو خوشبوئی از این به چون توان بود؟
نظامی.
رضوان در خلد باز کرده ست
کز عطر مشام روح خوشبوست.
سعدی.
ناگهی باد خزان آید و این رونق و آب
که تو می بینی از این گلبن خوشبو برود.
سعدی.
گلیست خرم و خندان و تازه و خوشبو
ولی امید ثباتش چنانکه دانی نیست.
سعدی.
گر غالیه خوشبو شد در گیسوی او پیچید.
سعدی.
|| ( اِ ) عطر. ( مهذب الاسماء ). شمامه. ( ناظم الاطباء ). خوشبوی.

فرهنگ عمید

دارای بوی خوش، معطر.

پیشنهاد کاربران

شمین


عطراگین

نکهت

Savory

عنبربار

خوش رایحه

شمیم . . . . . بویا . . . . معطر . . . .


کلمات دیگر: