مترادف سرگردان : آواره، دربه در، ولو، ویلان، بی خانمان، حیران، سرگشته، گیج، متحیر، مضطرب، واله، بلاتکلیف، سلندر
سرگردان
مترادف سرگردان : آواره، دربه در، ولو، ویلان، بی خانمان، حیران، سرگشته، گیج، متحیر، مضطرب، واله، بلاتکلیف، سلندر
فارسی به انگلیسی
astray, drifter, errant, floater, migratory, planetary, ranger, vagabond, vagrant, wanderer, wandering
wandering, errant, at a loose end
فارسی به عربی
عائم , عصبی , متطرف , یائس
مترادف و متضاد
حیران، سرگشته، گیج، متحیر، مضطرب، واله
بلاتکلیف
سلندر
اواره، سرگردان، اوباش، اتومبیل سبک
اواره، ادم ولگرد، سرگردان
تبعید شده، ادم تبعیدی، سرگردان
اواره، غریب، سیار، سرگردان، خانه بدوش
سرگردان، دربدر، اوباش، ادم اواره و ولگرد
سرگردان
سرگردان، بی چاره، فرومانده، درمانده، مورد حمایت، نا گزیر، زله
سرگردان، اواره، غریب، دربدر، بی خانمان، بی مسکن، خانه بدوش، بی مکان و منزل
منحرف، سرگردان، اواره، حادثه جو، بد نام
سرگردان، دربدر
گمراه، بی راه، گیج، سرگردان
شناور، سرگردان، اواره، بدون هدف، دستخوش طوفان، غوطه ور
سرگردان، متغیر، دمدمی مزاج، نامنظم، متلون
سرگردان
سرگردان، سیار
سرگردان
آواره، دربهدر، ولو، ویلان، بیخانمان
۱. آواره، دربهدر، ولو، ویلان، بیخانمان
۲. حیران، سرگشته، گیج، متحیر، مضطرب، واله
۳. بلاتکلیف
۴. سلندر
فرهنگ فارسی
سرگشته، حیران، گم گشته، آواره، دربدر، بی خانمان
( صفت ) ۱ - سر گشته متحیر . ۲ - آواره دربدر .
( صفت ) ۱ - سر گشته متحیر . ۲ - آواره دربدر .
ویژگی شناوری که دستخوش موج و جریان آب و باد است و جهت حرکت مشخصی ندارد
فرهنگ معین
( ~ . گَ ) (ص مر. )سرگشته ، آواره .
لغت نامه دهخدا
سرگردان. [س َ گ َ ] ( ص مرکب ) سراسیمه و حیران و پریشان. ( آنندراج ). حیران. ( ربنجنی ) ( ترجمان القرآن ) :
بدین در پایه حیوان بماند
بظلمت خوار و سرگردان بماند.
تا که بگزید مر ورا یزدان
خصم چون آسیاست سرگردان.
وز جفای آسمان خصم تو سرگردان چو آس.
به اعمی ماند این کشتی و قائد باد آبانی.
راه ننمود که بر چشمه حیوان برسم.
نه از نهایت کار آگه و نه از آغاز.
در آن بازیچه سرگردان بمانده.
پدیدآرنده خود را طلبکار.
جسم و جان در روی تو حیران بماند.
بر مثال ذره سرگردان شدم.
تا درد نیاشامی زین درد نیارامی.
به سفر پای بند و سرگردان.
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند.
من از افسون چشمت مست واو از بوی گیسویت.
بدین در پایه حیوان بماند
بظلمت خوار و سرگردان بماند.
ناصرخسرو.
راه نمیدانستند متحیر و سرگردان مانده بودند ما راه نمی بردیم. ( اسکندرنامه نسخه سعید نفیسی ).تا که بگزید مر ورا یزدان
خصم چون آسیاست سرگردان.
سنایی.
دامن بخت تو پاک از گرد آس آسمان وز جفای آسمان خصم تو سرگردان چو آس.
انوری.
به کشتی ماند این ایام و بادش چرخ سرگردان به اعمی ماند این کشتی و قائد باد آبانی.
خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 413 ).
خضر لب تشنه در این بادیه سرگردان داشت راه ننمود که بر چشمه حیوان برسم.
خاقانی.
بسان اشتر دولاب گشته سرگردان نه از نهایت کار آگه و نه از آغاز.
ظهیرالدین فاریابی.
ز مدهوشی دلش حیران بمانده در آن بازیچه سرگردان بمانده.
نظامی.
همه هستند سرگردان چو پرکارپدیدآرنده خود را طلبکار.
نظامی.
عقل در عشق تو سرگردان بماندجسم و جان در روی تو حیران بماند.
عطار.
چون بدیدم آفتاب روی اوبر مثال ذره سرگردان شدم.
عطار.
ای صوفی سرگردان در بند نکونامی تا درد نیاشامی زین درد نیارامی.
سعدی.
من فتاده بدست شاگردان به سفر پای بند و سرگردان.
سعدی.
پیوسته چوعاشقی دلتنگ بر روی اصفهان سرگردان. ( ترجمه محاسن اصفهان ص 12 ).عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند.
حافظ.
من و باد صبا مسکین دو سرگردان بیحاصل من از افسون چشمت مست واو از بوی گیسویت.
حافظ.
فرهنگ عمید
۱. [مجاز] سرگشته، حیران.
۲. گم گشته.
۳. آواره، دربه در، بی خانمان.
۲. گم گشته.
۳. آواره، دربه در، بی خانمان.
فرهنگستان زبان و ادب
{adrift} [حمل ونقل دریایی] ویژگی شناوری که دست خوش موج و جریان آب و باد است و جهت حرکت مشخصی ندارد
واژه نامه بختیاریکا
جالُو جیلُو
سَخِلَو
سَخِلَو
جدول کلمات
ول
پیشنهاد کاربران
پادرهوا
پلاس
ویلان
التِّیهِ
سردرگم، درمانده.
stray
حائر
هامی . .
سر را گردانیدن
کلمات دیگر: