کلمه جو
صفحه اصلی

نشان دادن


مترادف نشان دادن : ارائه کردن، نمایاندن، نمایش دادن، نمودن

فارسی به انگلیسی

demonstrate, exhibit, indicate, show, mark, point, argue, declare, depict, disclose, display, evidence, expose, infer, present, produce, prove, reflect, register, reveal, say, signify, specify, spread, testify, unravel, unroll, represent

argue, declare, demonstrate, depict, disclose, display, evidence, exhibit, expose, indicate, infer, show, mark, point, present, produce, prove, reflect, register, reveal, say, signify, specify, spread, testify, unravel, unroll


فارسی به عربی

اشر , تظاهر , دلیل , سجل , شغل , صعد الموقف , صور , عرض , قدم , مارس , نقطة ، إراءَة

مترادف و متضاد

adumbration (اسم)
خلاصه، سایه افکنی، نشان دادن

show (اسم)
نشان دادن، اثبات، نشان، نمایش، جلوه، ارائه، مظهر

show (فعل)
نشان دادن، فهماندن، نمایاندن، ابراز کردن، نمودن

index (فعل)
نشان دادن، فهرست کردن، دارای فهرست کردن، بفهرست دراوردن، به صورت الفبایی مرتب کردن

demonstrate (فعل)
نشان دادن، اثبات کردن، ثابت کردن، شرح دادن، تظاهرات کردن

evince (فعل)
برانگیختن، نشان دادن، موجب شدن، ابراز داشتن

exert (فعل)
اجرا کردن، نشان دادن، بکار بردن، اعمال کردن

register (فعل)
نشان دادن، ثبت کردن، نگاشتن، در دفتر وارد کردن، منطبق کردن

indicate (فعل)
نشان دادن، نمایان ساختن، حاکی بودن، اشاره کردن بر

introduce (فعل)
اشنا کردن، نشان دادن، معرفی کردن، مرسوم کردن، باب کردن

point (فعل)
نشان دادن، اشاره کردن، متوجه ساختن، گوشه دار کردن، تیز کردن، نوک گذاشتن، خاطر نشان کردن، نقطه گذاری کردن، نوک دار کردن

display (فعل)
نمایش دادن، نشان دادن، اشکار کردن، تظاهر کردن، نمایاندن، ابراز کردن

represent (فعل)
نمایش دادن، نشان دادن، وانمود کردن، بیان کردن، نمایندگی کردن، نمایاندن، نماینده بودن

run (فعل)
اداره کردن، نشان دادن، ادامه دادن، راندن، جاری شدن، دویدن، پیمودن، دایر بودن، پخش شدن، دوام یافتن، پوییدن

illustrate (فعل)
اراستن، نشان دادن، توضیح دادن، شرح دادن، با مثال روشن ساختن، مصور کردن، مزین شدن

ارائه کردن، نمایاندن، نمایش‌دادن، نمودن


فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱ - کسی یا چیزی را بشخصی نمایاندن . ۲ - بیان کردن شرح دادن . ۳ - سراغ دادن : چون عدل او و مرحمت او بعهد ما یک کس نشان نمیدهد از روم تاختن . ( پیغو ملک لباب الالباب . نف. ۵۶ )

فرهنگ معین

( ~. دَ ) (مص م . ) سراغ دادن ، نمایاندن .

لغت نامه دهخدا

نشان دادن.[ ن ِ دَ ] ( مص مرکب ) نمودن. بنمودن. ارائه کردن. ابراز کردن. اظهار کردن. ( یادداشت مؤلف ) :
اندر جهان چه چیز بود به ز خدمتش
بهتر ز خدمتش که دهد در جهان نشان.
فرخی.
تخم ما بی گمان سخن بوده ست
خوبتر ز این کسی نداد نشان.
ناصرخسرو.
کسی چنو به جهان دیگری نداد نشان
همی به سندان اندرنشاند پیکان را.
ناصرخسرو.
چیز عجبی نشانت دادم
زیرا که تو آشنای مائی.
ناصرخسرو.
هرچه دراین پرده نشانت دهند
گر نپسندی به از آنت دهند.
نظامی.
آدمی چون تو در آفاق نشان نتوان داد
بلکه در جنت فردوس نباشدچو تو حور.
سعدی.
هزار بوسه دهد بت پرست بر سنگی
که ضر و نفع محال است از او نشان دادن.
سعدی.
دل از جفای تو گفتم به دیگری بندم
کسم به حسن تو ای دلستان نداد نشان.
سعدی.
|| وصف کردن. توصیف. صفت کردن. ( یادداشت مؤلف ). نشانی دادن. علائم و مشخصات کسی یا چیزی را بیان کردن :
بشد نزد سالار توران سپاه
نشان داد از آن لشکر و بارگاه.
فردوسی.
نشان داده بد از پدر مادرش
همی دید و دیده نبد باورش.
فردوسی.
نشان داد مادر مرا از پدر
ز مهر اندرآمد روانم به سر.
فردوسی.
چو بهرام داد از فرود آن نشان
ز ره بازگشتند گردنکشان.
فردوسی.
هر که رهی رفت نشانی بداد
هر که بدی کرد ضمانی بداد.
نظامی.
گوئی که ز عشق او نشان ده
کس داده نشان بی نشانان ؟
خاقانی.
نشان پیکر خوبت نمی توانم داد
که در تأمل او خیره می شود بصرم.
سعدی.
هر کسی نادیده از رویت نشانی می دهند
پرده بردار ای که خلقی در گمان افکنده ای.
سعدی.
|| سراغ دادن. هدایت کردن. به گفتار یا به اشاره چیزی یا جائی به کسی نمودن. ( یادداشت مؤلف ). نشانی دادن. دلالت کردن. راهنمائی کردن :
گفتم نشان تو زکه پرسم نشان بده
گفت آفتاب را بتوان یافت بی نشان.
فرخی.
نشان دادند که چون از سرای عدنانی بگذشته آید باغی است بزرگ. ( تاریخ بیهقی ).
فراق وصل تو وصل فراق من جستند
که دادشان به سوی تو چنین درست نشان.

نشان دادن .[ ن ِ دَ ] (مص مرکب ) نمودن . بنمودن . ارائه کردن . ابراز کردن . اظهار کردن . (یادداشت مؤلف ) :
اندر جهان چه چیز بود به ز خدمتش
بهتر ز خدمتش که دهد در جهان نشان .

فرخی .


تخم ما بی گمان سخن بوده ست
خوبتر ز این کسی نداد نشان .

ناصرخسرو.


کسی چنو به جهان دیگری نداد نشان
همی به سندان اندرنشاند پیکان را.

ناصرخسرو.


چیز عجبی نشانت دادم
زیرا که تو آشنای مائی .

ناصرخسرو.


هرچه دراین پرده نشانت دهند
گر نپسندی به از آنت دهند.

نظامی .


آدمی چون تو در آفاق نشان نتوان داد
بلکه در جنت فردوس نباشدچو تو حور.

سعدی .


هزار بوسه دهد بت پرست بر سنگی
که ضر و نفع محال است از او نشان دادن .

سعدی .


دل از جفای تو گفتم به دیگری بندم
کسم به حسن تو ای دلستان نداد نشان .

سعدی .


|| وصف کردن . توصیف . صفت کردن . (یادداشت مؤلف ). نشانی دادن . علائم و مشخصات کسی یا چیزی را بیان کردن :
بشد نزد سالار توران سپاه
نشان داد از آن لشکر و بارگاه .

فردوسی .


نشان داده بد از پدر مادرش
همی دید و دیده نبد باورش .

فردوسی .


نشان داد مادر مرا از پدر
ز مهر اندرآمد روانم به سر.

فردوسی .


چو بهرام داد از فرود آن نشان
ز ره بازگشتند گردنکشان .

فردوسی .


هر که رهی رفت نشانی بداد
هر که بدی کرد ضمانی بداد.

نظامی .


گوئی که ز عشق او نشان ده
کس داده نشان بی نشانان ؟

خاقانی .


نشان پیکر خوبت نمی توانم داد
که در تأمل او خیره می شود بصرم .

سعدی .


هر کسی نادیده از رویت نشانی می دهند
پرده بردار ای که خلقی در گمان افکنده ای .

سعدی .


|| سراغ دادن . هدایت کردن . به گفتار یا به اشاره چیزی یا جائی به کسی نمودن . (یادداشت مؤلف ). نشانی دادن . دلالت کردن . راهنمائی کردن :
گفتم نشان تو زکه پرسم نشان بده
گفت آفتاب را بتوان یافت بی نشان .

فرخی .


نشان دادند که چون از سرای عدنانی بگذشته آید باغی است بزرگ . (تاریخ بیهقی ).
فراق وصل تو وصل فراق من جستند
که دادشان به سوی تو چنین درست نشان .

سوزنی .


چون نداد آنجا کسی از خر نشان
مرد شد بر خاک از آن غم خونفشان .

عطار.


|| حجت آوردن . برهان آوردن :
بند خداوند را گشاد حرام است
کشتن قاتل براین سخنت نشان داد.

ناصرخسرو.


|| نام بردن . (یادداشت مؤلف ). خبر دادن : و به هیچ روزگار نشان ندادند که غوریان پادشاهی را چنان مطیع و منقاد بودند. (تاریخ بیهقی ). || خبردادن :
نشان یوسف گمگشته می دهد یعقوب
مگر ز مصر به کنعان بشیر می آید.

سعدی .


- نشان از چیزی دادن ؛ نمونه ای از آن بودن . نموداری از آن بودن :
شاه ایران کی پذیرفتیش دین زردهشت
گرنه از تاجت نشان دادی و از تیغت خبر.

(از فرهنگ اسدی ).


ازوی ار سایه نشانی می دهد
شمس هر دم نور جانی می دهد.

مولوی .


- نشان دادن از... ؛ از او خبر دادن :
همه پهلوانان و گردنکشان
که دادم در این قصه ز ایشان نشان .

فردوسی .


از ایشان کسی زو نشانی نداد
نکردند از او در جهان نیز یاد.

فردوسی .


سخت به ذوق می دهد باد ز بوستان نشان
صبح دمید و روز شد خیز و چراغ وانشان .

سعدی .


- || نشان دادن از اختر؛ پیش بینی کردن :
از این خواهدت داد یزدان پسر
نشان داده ام ز اخترت سربسر.

فردوسی .


- نشان چیزی دادن ؛ آن را ظاهر ساختن . نمونه ای از آن را به نظر رسانیدن :
گشت پرمنگله همه لب کشت
داد در این جهان نشان بهشت .

بوشکور.



جدول کلمات

ارایه

پیشنهاد کاربران

نمودن

ارائه کردن، نمایاندن، نمایش دادن، نمودن، نمایش، ابراز، ارایه

proclaim
نمایاندن
حاکی بودن
اشاره داشتن
بیانگر چیزی بودن

نشان دادن: [ در تداول عامه ]معرفی کردن ، عرضه کردن ، در معرض دید قرار دادن ( مصدر ) ۱ - کسی یا چیزی را بشخصی نمایاندن . ۲ - بیان کردن شرح دادن . ۳ - سراغ دادن .
( ( " امینی تا حالا سه تا آپارتمان نشان داده ، خودم بیشتر از چهار پنج تا . هر بار پیف پیف کرده ــــــــــــــــ" ادا در آورد. " از این اپارتمان های پست مدرن دوست ندارم . ساده ، بی ادا اصول ، با هویت. " ) )
( ( عادت می کنیم ، زویا پیرزاد ، چاپ 23 ، 1390 ، ص16 . ) )

به معرض نمایش گذاشتن

reveal


کلمات دیگر: