کلمه جو
صفحه اصلی

برابر


مترادف برابر : جلو، روبه رو، رویارو، مقابل، مواجه نزد، کفو، متساوی، مساوی، مستوی، هم پایه، معادل، هم ارز، همتا، همسان، همسر، هم سنگ، یکسان، علی السویه، موافق، طبق

متضاد برابر : نابرابر

فارسی به انگلیسی

the same level, quits, opposite, equally, opposite side, front, equivalent, equal, on a par, on, abreast, break-even, co-ordinate, coequally, coordinate, homo-, equi-, horizontal, identical, iso-, match, peer, quid pro quo, square, up, deuce, [adv.] equally, [n.] opposite side

opposite, [adv.] equally, [n.] opposite side, front, equivalent


abreast, break-even, co-ordinate, coequally, coordinate, homo-, equal, equi-, equivalent, horizontal, identical, iso-, level, match , peer, quid pro quo, quits, square, up


فارسی به عربی

سهل , سویة , صدر , متوازی , مکافی , نظیر

مترادف و متضاد

جلو، روبه‌رو، رویارو، مقابل، مواجه نزد، ≠ نابرابر


کفو، متساوی، مساوی، مستوی، هم‌پایه، معادل، هم‌ارز، همتا، همسان، همسر، هم‌سنگ، یکسان


علی‌السویه


موافق


طبق


equivalent (اسم)
برابر، معادل، مترادف، هم بها، هم قیمت

equivalent (صفت)
مشابه، متعادل، مقابل، برابر، هم معنی، معادل، هم ارز، همچند، قابل تعویض

homological (صفت)
همانند، متجانس، برابر، همسان

square (صفت)
گوشه دار، منصف، حسابی، منظم، برابر، چهار گوش، مربع، راست حسینی، جذر، چارگوش

parallel (صفت)
متوازی، برابر، موازی

double (صفت)
دوتایی، دوتا، برابر، همزاد، دولا

paired (صفت)
جفتی، برابر

tantamount (صفت)
برابر، معادل، هم کف، بمثابه

equipollent (صفت)
برابر، هم معنی، هم قوه، معادل، هم نیرو، اشیاء هم قوه

plain (صفت)
ساده، اشکار، پهن، صاف، واضح، عادی، سر راست، برابر، هموار، بد قیافه، رک و ساده

symmetric (صفت)
متناسب، متقارن، برابر، متوازن، هم اندازه

symmetrical (صفت)
متناسب، متقارن، برابر، متوازن، هم اندازه

equal (صفت)
مساوی، معدل، یکسان، شبیه، همانند، متعادل، مقابل، هم پایه، برابر، متساوی، همگن، متوازن، هم اندازه، موازی، متکی بر حقوق مشترک

pari passu (قید)
برابر

۱. جلو، روبهرو، رویارو، مقابل، مواجه نزد،
۲. کفو، متساوی، مساوی، مستوی، همپایه، معادل، همارز، همتا، همسان، همسر، همسنگ، یکسان
۳. علیالسویه
۴. موافق
۵. طبق ≠ نابرابر


فرهنگ فارسی

همدوش، هموزن، همسنگ، روبارو، مطابق
۱- ( صفت ) مقابل روبرو محاذی . ۲- هموزن همسنگ . ۳- هموار . ۴- همدوش همسان همردیف . ۵- مطابق معادل : ۱۳۴٠ هجری شمسی برابر۱۳۸۱ هجری قمری . ۶- متفق بالاتفاق . ۷- ضد . ۸- ( اسم ) سمت .
بربر .

فرهنگ معین

(بَ بَ ) (ص مر. ) ۱ - هم وزن ، هم سنگ . ۲ - مطابق ، معادل . ۳ - مساوی .

لغت نامه دهخدا

برابر. [ ب َ ب َ ] ( ص مرکب ) بالسویه. علی السویه. به تساوی. ( یادداشت مؤلف ). || معادل. مساوی. طبق. طَبَق. ( منتهی الارب ). موافق. یکسان. هذا طبقه و طَبَقه ، این برابر اوست. ( از منتهی الارب ). همسان :
برابر نیارم زدن با تو گوی
بمیدان هماورد دیگر بجوی.
فردوسی.
مرا دخل و خور ار برابر بدی
زمانه مرا چون برادر بدی.
فردوسی.
همچون تو نیستند اگر چند این خران
زیر درخت دین همه با تو برابرند.
ناصرخسرو.
بجای من که نشیند که در مقام رضا
برابر است گلستان و تل سرگینم.
سعدی.
ای پادشاه وقت چو وقتت فرا رسد
تو نیز با گدای محلت برابری.
سعدی.
بجیش از توکمتریم و بعیش خوشتر و بمرگ برابر. ( گلستان ).
حقا که با عقوبت دوزخ برابر است
رفتن بپایمردی همسایه دربهشت.
سعدی.
به ادب با همه سرکن که دل شاه و گدا
در ترازوی مکافات برابر باشد.
صائب.
و دو غرفه کرد برابر، یکی از سیم و دیگر از زر. ( مجمل التواریخ ).
ترکیب ها:
- برابر آمدن ؛ مساوی شدن. یکسان شدن.
- برابر داشتن ؛ یکسان داشتن. مساوی دانستن. معادل فرض کردن :
که من دارم ترا با جان برابر
کنم در دست تو شاهی سراسر.
( ازتاریخ سیستان ).
- برابر شدن ؛ یکسان شدن. مساوی شدن. ( ناظم الاطباء ). مانند شدن. معادل شدن. یک گونه شدن :
بدروازه مرگ چون درشویم
بیک هفته با هم برابر شویم.
سعدی.
هرگز شکسته بادرست برابر نشود.
سعدی ( گلستان ).
- برابر گشتن ؛ مساوی شدن. مساوی گشتن. به اندازه هم شدن. یکسان شدن :
ازین بر سودی وزان بر زیانی
برابر گشت سودت با زیانت.
ناصرخسرو.
- برابر نمودن ؛ مساوی کردن. معادل کردن. یکسان کردن.
- برابر نهادن ؛ یکسان نهادن. معادل قرار دادن. مساوی داشتن. در حکم آن قرار دادن :
زین بیش انتظار مفرمای بنده را
با مرگ انتظار برابر نهاده اند.
|| همال. همتا. همسر. کفو. بواء. ( یادداشت مؤلف ). هماورد. همپایه. همسنگ. مساوی. حریف. عدیل :
بدو گفت گیو ای سپهدار شاه
نه با من برابر بدی بی سپاه.
فردوسی.
و سپاهسالاری بود که بمبارزی او را با هزار مرد برابر نهاده بودند. ( فارسنامه ابن البلخی ). در فلان نواحی از سواحل محیط چوب صندل عزتی دارد چنانک بقیمت با زر معدن برابر است. ( سندبادنامه چ احمد آتش ص 299 ).

برابر. [ ب َ ب َ ] (ص مرکب ) بالسویه . علی السویه . به تساوی . (یادداشت مؤلف ). || معادل . مساوی . طبق . طَبَق . (منتهی الارب ). موافق . یکسان . هذا طبقه و طَبَقه ، این برابر اوست . (از منتهی الارب ). همسان :
برابر نیارم زدن با تو گوی
بمیدان هماورد دیگر بجوی .

فردوسی .


مرا دخل و خور ار برابر بدی
زمانه مرا چون برادر بدی .

فردوسی .


همچون تو نیستند اگر چند این خران
زیر درخت دین همه با تو برابرند.

ناصرخسرو.


بجای من که نشیند که در مقام رضا
برابر است گلستان و تل سرگینم .

سعدی .


ای پادشاه وقت چو وقتت فرا رسد
تو نیز با گدای محلت برابری .

سعدی .


بجیش از توکمتریم و بعیش خوشتر و بمرگ برابر. (گلستان ).
حقا که با عقوبت دوزخ برابر است
رفتن بپایمردی همسایه دربهشت .

سعدی .


به ادب با همه سرکن که دل شاه و گدا
در ترازوی مکافات برابر باشد.

صائب .


و دو غرفه کرد برابر، یکی از سیم و دیگر از زر. (مجمل التواریخ ).
ترکیب ها:
- برابر آمدن ؛ مساوی شدن . یکسان شدن .
- برابر داشتن ؛ یکسان داشتن . مساوی دانستن . معادل فرض کردن :
که من دارم ترا با جان برابر
کنم در دست تو شاهی سراسر.

(ازتاریخ سیستان ).


- برابر شدن ؛ یکسان شدن . مساوی شدن . (ناظم الاطباء). مانند شدن . معادل شدن . یک گونه شدن :
بدروازه ٔ مرگ چون درشویم
بیک هفته با هم برابر شویم .

سعدی .


هرگز شکسته بادرست برابر نشود.

سعدی (گلستان ).


- برابر گشتن ؛ مساوی شدن . مساوی گشتن . به اندازه ٔ هم شدن . یکسان شدن :
ازین بر سودی وزان بر زیانی
برابر گشت سودت با زیانت .

ناصرخسرو.


- برابر نمودن ؛ مساوی کردن . معادل کردن . یکسان کردن .
- برابر نهادن ؛ یکسان نهادن . معادل قرار دادن . مساوی داشتن . در حکم آن قرار دادن :
زین بیش انتظار مفرمای بنده را
با مرگ انتظار برابر نهاده اند.
|| همال . همتا. همسر. کفو. بواء. (یادداشت مؤلف ). هماورد. همپایه . همسنگ . مساوی . حریف . عدیل :
بدو گفت گیو ای سپهدار شاه
نه با من برابر بدی بی سپاه .

فردوسی .


و سپاهسالاری بود که بمبارزی او را با هزار مرد برابر نهاده بودند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ). در فلان نواحی از سواحل محیط چوب صندل عزتی دارد چنانک بقیمت با زر معدن برابر است . (سندبادنامه چ احمد آتش ص 299).
تو باقی بمان کز بقای تو هرگز
در این پیشه کس ناید اورا برابر.

خاقانی .


در بزرگی برابرملک است
وز بلندی برادر فلک است .

نظامی .


کسی در شجاعت و سواری و... با او همسر و برابر نبود. (تاریخ قم ).
نیست دانا برابر نادان
این مثل زد خدای در قرآن .

(از قرةالعیون ).


- برابر داشتن و برابر بداشتن ؛ مساوی داشتن . همپایه فرض کردن : ابوجعفر رمادی ... خویشتن را برابر ابوالحسن سیمجور داشتی . (تاریخ بیهقی ).
- برابر شدن ؛ همراه شدن . همدوش شدن :
سخن چون برابر شود با خرد
روان سراینده رامش برد.

فردوسی .


- برابر کردن ؛ همپایه و همسر کردن :
آن که با خود برابرش کردی
زود باشد که برتری جوید.

سعدی .


- برابر نمودن ؛ در یک ردیف جلوه کردن ، مساوی نمودار شدن ، همپایه به شمارآمدن :
همه گرپس رو و گر پیشوائیم
در این حیرت برابر می نمائیم .

عطار.


|| مطابق . همردیف :
و او را عهدی نوشت چون بخواست رفتن اندر وعظ و کار سیاست سخت عظیم نیکو و پرفایده و آنرا برابر عهد اردشیر بابکان شمرند. (مجمل التواریخ ). || در ردیف هم . بردیف . در یک صف . پهلوی هم :
به پهنای دیواراو بر سوار
برفتی بتندی برابر چهار.

فردوسی .


|| در یک وقت . هم وقت . همزمان : چون ما از بلخ حرکت کنیم سوی غزنین پس از نوروز ترا بخوانیم چنانک با ما برابر تو بغزنین رسی . (تاریخ بیهقی ).
|| هموزن . (ناظم الاطباء). همسنگ . عَدل . بیک اندازه . یک اندازه شدن :
تو این چشم دیگر که داری برکن تا در ترازو بسنجیم اگر برابر آید چشم از آن تو بود. (سندبادنامه ).
- برابر کردن ؛ معادل کردن :
همه مهر با جان برابر کنیم
ترا بر سر خویش افسر کنیم .

فردوسی .


- || هموزن کردن . (ناظم الاطباء).
- برابر کشیدن ؛ یکسان سنجیدن . (غیاث اللغات ). برابر وزن کردن چیزی . (از آنندراج ) :
در ترازو نبود سنگ تمامش صائب
کعبه و بتکده را هر که برابر نکشید.

صائب (از آنندراج ).


- برابر گردیدن ؛ مساوی شدن . هموزن شدن .
- دوبرابر ؛ دو چندان . ضعف .مضاعف .
|| همطراز، همسطح زمین . هموار. (ناظم الاطباء). مستوی ؛ اندکاک . برابر و هموار گردیدن مکان . (منتهی الارب ). مسلوفة؛ برابر و هموار کرده . (منتهی الارب ). صلفاء؛ زمین برابرشده . (منتهی الارب ). دسکرة؛ زمین هموارو برابر. (منتهی الارب ). || با هم . متفقاً. چون روز پنجشنبه بود یاران حسین بن علی [ مرورودی ]همه برابر دست به تیر انداختن بردند و دیگر سلاحها کار نفرمودند. (تاریخ سیستان ص 291). || محاذی . و جاه . (یادداشت مؤلف ). مواجه ، مقابل . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). حذاء. ازاء. تلقا. رو در رو. روبرو. در حضور. در پیش چشم . روباروی . رویاروی . راست . راستاراست . تجاه . (یادداشت مؤلف ). زهاء. (یادداشت مؤلف ). سینه به سینه . (از ناظم الاطباء). حذه . حُذوَه . حِذوَه . (یادداشت مؤلف ). با لفظ کردن و شدن بصله ٔ با مستعمل . (آنندراج ): یزید شارستان واسط استوار کرده بود ابوجعفر بفرمود تا منجنیق ها ساختند و حرب اندرپیوست و لشکر را فرمود تا برابر واسط ایستادند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). بصیره شهری است بر کران دریا برابر جبل الطارق . (حدود العالم ). تونس شهری است از مغرب برکران دریا و نخستین شهری است که برابر اندلس است . (حدود العالم ).
قباد از بزرگان سخن چون شنید
بیامد برابر صفی برکشید.

فردوسی .


لشکر... سمج گرفتند از زیر دو برج که برابر امیر بود. (تاریخ بیهقی ). سه سوار از میان ایشان در برابر امیر افتادند.(تاریخ بیهقی ). حجاب تاریک جهل برابر نور عقل او بداشت . (کلیله و دمنه ).
تنگدستی فراخ دیده چو شمع
خویشتن سوخته برابر جمع.

نظامی .


وآتش او گلی است گوهربار
در برابر گل است و در بر خار.

نظامی .


وگر گوید نهم رخ بر رخ ماه
بگو با رخ برابر چون شود شاه .

نظامی .


سودای تو از سرم بدر می نرود
نقشت ز برابر نظر می نرود.

سعدی .


هزارعهد بکردم که گرد عشق نگردم
همی برابرم آید خیال روی تو هر دم .

سعدی .


تویی برابر من یا خیال در نظرم
که من بطالع خود هرگز این گمان نبرم .

سعدی .


تو خود چه لعبتی ای شهسوارشیرین کار
که در برابر چشمی و غایب از نظری .

حافظ.


- برابر افتادن ؛ مقابل افتادن : و این سوار با شهرک مرزبان برابر افتاد و نیزه بر سینه ٔ شهرک زد و بکشت . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ).
- برابر دویدن ؛ استقبال کردن . (غیاث اللغات ). پیشواز رفتن . (آنندراج ). پیشوایی نمودن . (آنندراج ). مقابل کسی رفتن به سرعت . پذیره شدن به تندی کسی را :
ز شادی دو منزل برابر دوید
بفرسنگها فرش دیبا کشید.

نظامی .


- برابر شدن ؛ مقابل شدن . رو در رو قرار گرفتن :
که چون این دو لشکر برابر شود
سر نیزه ها بر دو پیکر شود.

فردوسی .


هامرز که مقدم لشکر پارسیان بود با یکی از عرب برابر شد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ).
- برابر کردن ؛ در برابر قرار دادن . مقابل کردن :
با کمال خویشتن بینی نمیدانم چرا
هر زمان آیینه را با خود برابر می کند .

سلمان (از آنندراج ).


من به آئینه برابر نکنم آن رو را
حیف باشد که درآن دایره بینم او را.

آصفی (آنندراج ).


- برابر گشتن ؛ مقابل شدن . روبرو شدن :
مپرس کز تو چگونه شکسته دل برگشت
مه چهارده چون با رخت برابر گشت .

اسماعیل (آنندراج ).


|| تقابل . (دانشنامه ٔ علایی ). || مشهود. مرئی . (یادداشت مؤلف ) :
بازآی کز صبوری و دوری بسوختیم
ای غایب از نظر که بمعنی برابری .

سعدی .


مانده را دیدنش مقابل خواب
تشنه را نقش او برابر آب .

نظامی .


|| هم قد. (از ناظم الاطباء). معادل :
فلان شش طاق دیبا را برون بر
بزن با طاق این ایوان برابر.

نظامی .


- برابر کردن ؛ یک قدو یک اندازه کردن . (از ناظم الاطباء).
|| معتدل . (منتهی الارب ). بااعتدال :
بندیش از این ثواب و عقاب اکنون
کاین در خرد برابر و موزون است .

ناصرخسرو.


|| بر. مقابل . دشمن . مقابل با. علیه : هر که با من نباشد برابر من است . (دیاتسارون : 122). || متوازی . موازی . (یادداشت مؤلف ).

برابر. [ ب َ ب ِ ] (اِخ ) ج ِ بربر. (منتهی الارب ). رجوع به بربر شود.


فرهنگ عمید

۱. مقابل، رو به رو.
۲. (صفت، اسم ) هم وزن، مساوی، هم سنگ.
۳. برای نشان دادن مقایسۀ دو چیز پس از اعداد قرار می گیرد: دوبرابر، ده برابر.
۴. (قید ) [قدیمی] هم زمان.
* برابر کردن: (مصدر متعدی )
۱. هم و زن کردن.
۲. یک اندازه کردن.

۱. مقابل؛ رو‌به‌رو.
۲. (صفت، اسم) هم‌وزن؛ مساوی؛ هم‌سنگ.
۳. برای نشان دادن مقایسۀ دو چیز پس از اعداد قرار می‌گیرد: دوبرابر، ده‌برابر.
۴. (قید) [قدیمی] هم‌زمان.
⟨ برابر کردن: (مصدر متعدی)
۱. هم‌و‌زن کردن.
۲. یک‌اندازه کردن.


گویش مازنی

/beraaber/ روبرو – مقابل - از پهلو & نام دهکده ای در ناحیه ی بیرون بشم از بخش کلاردشت

۱روبرو – مقابل ۲ از پهلو


نام دهکده ای در ناحیه ی بیرون بشم از بخش کلاردشت


واژه نامه بختیاریکا

تَکاتَک؛ چند یک
زِ ور

جدول کلمات

فراروی

پیشنهاد کاربران

هجران

کردی سورانی:برامبر، یکسان

یر

توازن

برابر : همسان ، هم سنگ ، همبر
"بر" در قدیم به دو لبه ی ترازو گفته می شده است. وقتی چیزی را وزن می کردند . و دو لبه ی ترازو با هم در یک خط قرار می گرفتند گفته می شد که برابر یا همبر و همسنگ هستند.
"واژه ی همتای" برابر "، در زبان پهلوی، هموگ hamog بوده است. "
نامه ی باستان ، ج ۳ ، داستان سیاوش ، دکتر کزازی ، ۱۳۸۴، ص۱۷۰.

یر، جلو، روبه رو، رویارو، مقابل، مواجه نزد، کفو، متساوی، مساوی، مستوی، هم پایه، معادل، هم ارز، همتا، همسان، همسر، هم سنگ، یکسان، علی السویه، موافق، طبق

مساوی، یکسان، همسان و. . .

آنچه این پانترکان می نویسند مایه خنده ما را فراهم می کند، کاربر نا آگاه به نام کاف در گفتار شما ناسازواره به چشم می خورد آنهم به دو دلیل :1 - واژه برابر از دید ریخت شناسی هم که بنگری و چم ( معنای ) آنرا در نظر نگیری یک واژه پارسی است. ریخت شناسی واژه ( برابر ) با واژه ( سراسر ) و ( رویارو ) ، ( مالامال ) و. . . همانند است. از دید بن شناسی نیز این واژه در زبان پهلوی و پیش از آن به دیس ( اَپَر ) بکار می رفته همچون اَپَرتَر = apartar برتر، اَپَرتَریْه= apartarih برتری، اَپَر آخیستَن= apar �xistan برخاستن و بسیاری دیگر، اکنون پرسش اینجاست که واژگان ( برتری و برابری ) که بسامان ( نااینهمانی و اینهمانی ) را بیان می کنند چرا باید بگونه بیر=یک بکار رود، واژه ( بر ) که چم آن روشن است و نیاز به افزودن آوا ( بر به بیر ) ندارد چرا که در بسیاری از واژگان پارسی نیز به چشم می خورد و خاستگاه آن مشخص می باشد . 2 - در گفته شما ناسازواره و آخشیج گویی ( تناقض ) دیگر این است که آیا ما چیزهایی نداریم که دو به دو باهم برابر باشند؟؟؟به چیزهایی که دو به دو یا سه به سه یا بیشتر باهم اینهمان باشند چه می گویند؟؟؟واژه برابر از دید چم ( معنا ) همخواند ( مطابق ) با واژه {هم ارز } می باشد نه{یک به یک} . من مانده ام چرا شما پانترکان برآن هستید فرهنگ واژگان پارسی را واکاوی کنید؟ می توانید در زیر تارنماهای فرهنگستان واژگان مغولی در ترکیه و مغولستان هرزه گویی های خود را بازگو کنید و همه واژگان را ازآن خود بدانید و باهم خوش باشید ولی در تارنماهای پارسی می بایست برای داوش ( ادعا ) خود خاستگاهی پیش از زبان سانسکریت، اوستایی یا پهلوی ارائه دهید، چنانچه سنگ نبشته یا سندی دارید، ارائه دهید، اگر ندارید گزافه گویی نکنید. تا دیروز ترکتازی می کردید، از امروز فرهنگتازی.

ببخشید الان واژه برابر از دوجزء بر. بر که معنادارن و از یه جزءبی معنای ا ساخته شده. . .
میخواستم بدونم این واژه بر معناش چیه ک باعث شده یه همچین کلمه ی وندی مرکبی بوجود بیاد؟

د و تای یک آدم حسابی=دو برابر یک آدم حسابی

برابر، مساوی، معادل، پیش، جلو، روبرو، رویارو، نزد، ضد، مخالف، نقیض، قبال، محاذی، موازات

همچندان ؛ برابر. مساوی. همان اندازه به همان مقدار : گروهی گفتند چهل وپنجمین بودند [ کشتگان ] و همچندان اسیر بودند. ( ترجمه ٔ طبری بلعمی ) . و این منذر را پسری بود نام او نعمان بن المنذر همچندان بهرام بود با او بزرگ همی شد. ( ترجمه ٔ طبری بلعمی ) .

فراروی ، مقابل


کلمات دیگر: