کلمه جو
صفحه اصلی

موسوم


مترادف موسوم : نامگذاری شده، اسم گذاری شده، نام نهاده شده، نامیده شده، نشان کرده شده، داغ گذاری شده

برابر پارسی : نشان شده، نشان یافته، نامیده، شناخته، نامبرده

فارسی به انگلیسی

named

مترادف و متضاد

نامگذاری‌شده، اسم‌گذاری‌شده، نام‌نهاده‌شده، نامیده‌شده


نشان‌کرده‌شده، داغ‌گذاری‌شده


۱. نامگذاریشده، اسمگذاریشده، نامنهادهشده، نامیدهشده
۲. نشانکردهشده، داغگذاریشده


yclept (صفت)
نامیده، موسوم

فرهنگ فارسی

نشان کرده شده، داغ گذارده شده، نام نهاده شده
( اسم ) ۱ - نشان کرده شده . ۲ - داغ نهاده شده ۳ - نام نهاده . ۴ - شناخته : [ و این قدر تامل نکردند که من در میان قوم خویش منزلت شریف داشتم و باندک خردی موسوم بودم ... ] ( کلیله . مصحح مینوی . ۲۲۹ ) جمع : موسومین .

فرهنگ معین

(مُ ) [ ع . ] (اِمف . ) ۱ - نام نهاده شده ، اسم گذاشته شده . ۲ - در فارسی به معنای شناخته .

لغت نامه دهخدا

موسوم. [ م َ ] ( ع ص ) نعت مفعولی از وسم. نشان کرده شده. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( غیاث )؛ یا فلان موسوم بالخیر؛ یعنی فلان نشان نیکویی دارد. || داغدار و داغ کرده شده. ( ناظم الاطباء ). داغدار. ( غیاث ) ( آنندراج ) :... و دیگری که به داغ شقاوت موسوم است... ( تاریخ جهانگشای جوینی ).
- موسوم شدن ؛ داغ زده شدن. نشان گرفتن. داغ خوردن : اتابک جواب داد که هرچند فرزندم ابوبکر اهمال حقوق کرد و موسوم به سمت عقوق شد و خفتانی که نشان زخم بر آن بود بفرستاد. ( تاریخ جهانگشای جوینی ).
|| اسم گذاشته شده و نام نهاده شده و نامیده شده. خوانده شده. ( ناظم الاطباء ). نام نهاده شده. ( غیاث ) ( آنندراج ). نامیده. نام یافته. نام داده شده. مسمی. مسماة. نام برده. خوانده شده. نامیده شده. اما در این معنی که در فارسی به کار می رود در زبان عربی به جای آن مسمی گویند که اسم مفعول تسمیه باشد. ( از یادداشت مؤلف ). || نامزد. مسمی به نام کسی :... و بر یمین و یسار خانها موسوم به برادران و پسران و طرقاقان و آن را به نقوش بنگاشتند. ( تاریخ جهانگشای جوینی ).دروازه آن یکی ممر خاص پادشاه جهاندار و دیگری موسوم به اولاد و اقربا. ( تاریخ جهانگشای جوینی ). || معروف. مشهور. شهرت یافته. ( از یادداشت مؤلف ) : مردم فیروزآباد متمیز و بکارآمده باشندوبه صلاح موسوم. ( فارسنامه ابن البلخی ص 139 ).
- موسوم شدن ؛ معروف گشتن. مشهور شدن. شهرت یافتن. شناخته شدن : چون برادران یوسف پیغمبر ( ع ) که به دروغ موسوم شدند به راست گفتن ایشان اعتماد نماند. ( گلستان ).
|| معین. مشخص. منصوب. قرارداده شده. مأمور گشته. نامزد. ( از یادداشت مؤلف ).
- موسوم فرمودن ؛ نامزد کردن. معین نمودن. مشخص کردن : وزیر شمس الدین یلدرجی را به محافظت قلعه کیران موسوم فرمود. ( تاریخ جهانگشای جوینی ).
- موسوم گردانیدن ؛ نامزد کردن. مأمور ساختن. معین کردن : جمله مردم جهان را به چهار طبقه قسمت کرد و هرطبقه را به کاری موسوم گردانید. ( فارسنامه ابن البلخی ص 30 ).

فرهنگ عمید

۱. نام نهاده شده.
۲. معروف.

فرهنگ فارسی ساره

نامیده


پیشنهاد کاربران

ناموَر

بگمانم این واژه که کوتاه شده ی واژه های �نامگذاری شده�، � نام نهاده شده�، �نامیده شده� است، زیباتر از برابرهای یادشده در بالاست.


کلمات دیگر: