کسی که فرستاده می شود به مکه
محج
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
محج. [ م َ ]( ع مص ) باز کردن گوشت. ( از منتهی الارب ): محج اللحم محجاً. || مالیدن رسن را تا نرم گردد: محج الحبل محجاً. || دروغ گفتن. || دروغ زدن. || بسودن چیزی را به چیزی. || برکنده بردن باد خاک را از زمین. ( از منتهی الارب ): محجت الریح الارض. || آرمیدن با زن. || شیر خالص خورانیدن. ( ناظم الاطباء ).
محج. [ م ُ ح ِج ج ] ( ع ص )کسی که فرستاده میشود به مکه معظمه برای حج. ( ناظم الاطباء ). || به حج فرستنده. ( آنندراج ).
محج. [ م ُ ح ِج ج ] ( ع ص )کسی که فرستاده میشود به مکه معظمه برای حج. ( ناظم الاطباء ). || به حج فرستنده. ( آنندراج ).
محج . [ م َ ](ع مص ) باز کردن گوشت . (از منتهی الارب ): محج اللحم محجاً. || مالیدن رسن را تا نرم گردد: محج الحبل محجاً. || دروغ گفتن . || دروغ زدن . || بسودن چیزی را به چیزی . || برکنده بردن باد خاک را از زمین . (از منتهی الارب ): محجت الریح الارض . || آرمیدن با زن . || شیر خالص خورانیدن . (ناظم الاطباء).
محج . [ م ُ ح ِج ج ] (ع ص )کسی که فرستاده میشود به مکه ٔ معظمه برای حج . (ناظم الاطباء). || به حج فرستنده . (آنندراج ).
کلمات دیگر: