رایی
فارسی به عربی
مترادف و متضاد
فرهنگ فارسی
( اسم ) ۱ - اندیشه فکر . ۲ - تدبیر . ۳ - عقیده اعتقاد . ۴ - شور مشورت . ۵ - قصد عزم . ۶ - جولان خاطر است در مقدماتی که امید میرود که منتج به نتیجه گردد . ۷ - نظر حاکم درباره مدعی و مدعی علیه حکم . ۸ - نظر قاضی در تفسیر قانون . یا اصحاب قیاس اصحاب قیاس پیروان ابو حنیفه جمع آرائ .
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
- پاکیزه رایی ؛ حالت و صفت پاکیزه رای. پاک اندیشی. نیک اندیشی :
چو پاکی و پاکیزه رایی کنی
چرا دعوی چارپایی کنی.
ز نادانی و تیره رایی که اوست
خلاف افکند در میان دو دوست.
تاب خوردم رشته واراندر کف خیاط صنع
بس گره بر ضبط خودبینی و خودرایی زدم.
|| ( ص نسبی )در تداول عامه گناباد و برخی نقاط دیگر ایران بجای راهی بکار رود و رایی شدن و رایی کردن را بجای راهی شدن و راهی کردن یعنی روانه شدن و روانه کردن بکار برند. در اطراف کرمان گویند: این میوه را از رایی ( یا از راییان ) خریدم نه از بازار؛ یعنی از فروشنده راهگذار، و این اصطلاح مختص کسانی است که با الاغ و استر میوه می آورند و سر راهی میفروشند.
رایی. ( ع ص ) اسم فاعل از «رأی »و «رؤیت ». ناظر. ( اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). بیننده. ( ناظم الاطباء ). و رجوع به رأی و رؤیت شود.
رایی. [ یی ی ] ( ع ص نسبی ) منسوب به رایة بمعنی نیزه. ( ناظم الاطباء ).
رایی. ( ص نسبی ) منسوب به رای ( رأی ). ( از اللباب فی تهذیب الانساب ). رجوع به رای و قیاس مذهب بوحنیفه اهل کوفه شود.
رایی. ( اِخ ) ابوعثمان ربیعةبن ابی عبدالرحمان ، معروف به ربیعةالرای ، و نام ابوعبدالرحمان فروخ بود غلام آل منکدر تیمی ( بنی تیم قریش ). او را بدین سبب رایی گفتند که به مذهب رأی و قیاس ( که مذهب اهل کوفه بود ) آشنایی و علم کامل داشت و خود نیز اهل رأی بود. او از انس بن مالک و سائب بن یزید روایت کرد و مالک ثوری و دیگران از وی روایت دارند. رایی بسال 136 هَ. ق. درگذشت. ( از اللباب فی تهذیب الانساب ).
رایی . (اِخ ) ابوعثمان ربیعةبن ابی عبدالرحمان ، معروف به ربیعةالرای ، و نام ابوعبدالرحمان فروخ بود غلام آل منکدر تیمی (بنی تیم قریش ). او را بدین سبب رایی گفتند که به مذهب رأی و قیاس (که مذهب اهل کوفه بود) آشنایی و علم کامل داشت و خود نیز اهل رأی بود. او از انس بن مالک و سائب بن یزید روایت کرد و مالک ثوری و دیگران از وی روایت دارند. رایی بسال 136 هَ . ق . درگذشت . (از اللباب فی تهذیب الانساب ).
رایی . (اِخ ) هلال بن یحیی بن مسلم رایی بصری ، او را بدین سبب رایی میگفتند که خود را به مذهب کوفیان و رأی آنان منسوب میکرد. او از ابوعوانة و بصری ها از وی روایت دارند اماروایات او را لغزشهای فراوان است و بدین جهت در نزداهل فن مستند نیست . (از اللباب فی تهذیب الانساب ).
رایی . (ص نسبی ) منسوب به رای (رأی ). (از اللباب فی تهذیب الانساب ). رجوع به رای و قیاس مذهب بوحنیفه اهل کوفه شود.
- پاکیزه رایی ؛ حالت و صفت پاکیزه رای . پاک اندیشی . نیک اندیشی :
چو پاکی و پاکیزه رایی کنی
چرا دعوی چارپایی کنی .
نظامی .
- تیره رایی ؛ حالت و صفت تیره رای :
ز نادانی و تیره رایی که اوست
خلاف افکند در میان دو دوست .
سعدی .
- خودرایی ؛ خودرائی . استبداد. مستبد برأی بودن . عدم توجه بنظر و عقیده ٔ دیگران در امر یا اموری : هرکه نصیحت از روی خودرایی کند خود به نصیحت محتاج تر است . (گلستان ).
تاب خوردم رشته واراندر کف خیاط صنع
بس گره بر ضبط خودبینی و خودرایی زدم .
سعدی .
- روشن رایی ؛ حالت و صفت روشن رای . داشتن فکر روشن : و چه بود که این مهتر [ ابونصر مشکان ] نیافت ازدولت و نعمت و جاه و منزلت و خرد و روشن رایی و علم .(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 597).
|| (ص نسبی )در تداول عامه ٔ گناباد و برخی نقاط دیگر ایران بجای راهی بکار رود و رایی شدن و رایی کردن را بجای راهی شدن و راهی کردن یعنی روانه شدن و روانه کردن بکار برند. در اطراف کرمان گویند: این میوه را از رایی (یا از راییان ) خریدم نه از بازار؛ یعنی از فروشنده ٔ راهگذار، و این اصطلاح مختص کسانی است که با الاغ و استر میوه می آورند و سر راهی میفروشند.
رایی . (ع ص ) اسم فاعل از «رأی »و «رؤیت ». ناظر. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). بیننده . (ناظم الاطباء). و رجوع به رأی و رؤیت شود.
رایی . [ یی ی ] (ع ص نسبی ) منسوب به رایة بمعنی نیزه . (ناظم الاطباء).
دانشنامه اسلامی
این صفت فعل خداوند به معنای دیدن و دانستن و نشان دادن است و 35 بار در قرآن آمده است:
«قَد نَری تَقَلُّبَ وجهِکَ فِی السَّماءِ...». (سوره بقره(2)/144)
فرهنگ قرآن، جلد 14، صفحه 360.
گویش مازنی
روانه شدن – حرکت کردن – در راه شدن