کلمه جو
صفحه اصلی

رایی

فارسی به عربی

حالة النصب

مترادف و متضاد

accusative (صفت)
اتهامی، حالت مفعولی، رایی

فرهنگ فارسی

عبد اللطیف از گویندگان قرن دهم هجری عثمانی و اهل قره حصار بود . چندی به سمت تدریس و سپس به کار قضاه اشتغال داشته است .

( اسم ) بیننده مقابل مرئی دیده شده
( اسم ) ۱ - اندیشه فکر . ۲ - تدبیر . ۳ - عقیده اعتقاد . ۴ - شور مشورت . ۵ - قصد عزم . ۶ - جولان خاطر است در مقدماتی که امید میرود که منتج به نتیجه گردد . ۷ - نظر حاکم درباره مدعی و مدعی علیه حکم . ۸ - نظر قاضی در تفسیر قانون . یا اصحاب قیاس اصحاب قیاس پیروان ابو حنیفه جمع آرائ .

فرهنگ معین

[ ع . ] (اِفا. ) بیننده ، مق . مرئی ، دیده شده .

لغت نامه دهخدا

رایی. ( ص نسبی ) منسوب به رای که پادشاه هندوان باشد. || ( حامص ) از «رای » و پساوند مصدری «َی » که بیشتر با اسم یا صفت ترکیب شود، مانند خودرایی ، تیره رایی ، پاکیزه رایی. و رجوع به این ترکیب ها و نظایر آن در ذیل رای شود.
- پاکیزه رایی ؛ حالت و صفت پاکیزه رای. پاک اندیشی. نیک اندیشی :
چو پاکی و پاکیزه رایی کنی
چرا دعوی چارپایی کنی.
نظامی.
- تیره رایی ؛ حالت و صفت تیره رای :
ز نادانی و تیره رایی که اوست
خلاف افکند در میان دو دوست.
سعدی.
- خودرایی ؛ خودرائی. استبداد. مستبد برأی بودن. عدم توجه بنظر و عقیده دیگران در امر یا اموری : هرکه نصیحت از روی خودرایی کند خود به نصیحت محتاج تر است. ( گلستان ).
تاب خوردم رشته واراندر کف خیاط صنع
بس گره بر ضبط خودبینی و خودرایی زدم.
سعدی.
- روشن رایی ؛ حالت و صفت روشن رای. داشتن فکر روشن : و چه بود که این مهتر [ ابونصر مشکان ] نیافت ازدولت و نعمت و جاه و منزلت و خرد و روشن رایی و علم.( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 597 ).
|| ( ص نسبی )در تداول عامه گناباد و برخی نقاط دیگر ایران بجای راهی بکار رود و رایی شدن و رایی کردن را بجای راهی شدن و راهی کردن یعنی روانه شدن و روانه کردن بکار برند. در اطراف کرمان گویند: این میوه را از رایی ( یا از راییان ) خریدم نه از بازار؛ یعنی از فروشنده راهگذار، و این اصطلاح مختص کسانی است که با الاغ و استر میوه می آورند و سر راهی میفروشند.

رایی. ( ع ص ) اسم فاعل از «رأی »و «رؤیت ». ناظر. ( اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). بیننده. ( ناظم الاطباء ). و رجوع به رأی و رؤیت شود.

رایی. [ یی ی ] ( ع ص نسبی ) منسوب به رایة بمعنی نیزه. ( ناظم الاطباء ).

رایی. ( ص نسبی ) منسوب به رای ( رأی ). ( از اللباب فی تهذیب الانساب ). رجوع به رای و قیاس مذهب بوحنیفه اهل کوفه شود.

رایی. ( اِخ ) ابوعثمان ربیعةبن ابی عبدالرحمان ، معروف به ربیعةالرای ، و نام ابوعبدالرحمان فروخ بود غلام آل منکدر تیمی ( بنی تیم قریش ). او را بدین سبب رایی گفتند که به مذهب رأی و قیاس ( که مذهب اهل کوفه بود ) آشنایی و علم کامل داشت و خود نیز اهل رأی بود. او از انس بن مالک و سائب بن یزید روایت کرد و مالک ثوری و دیگران از وی روایت دارند. رایی بسال 136 هَ. ق. درگذشت. ( از اللباب فی تهذیب الانساب ).

رایی . (اِخ ) ابوعثمان ربیعةبن ابی عبدالرحمان ، معروف به ربیعةالرای ، و نام ابوعبدالرحمان فروخ بود غلام آل منکدر تیمی (بنی تیم قریش ). او را بدین سبب رایی گفتند که به مذهب رأی و قیاس (که مذهب اهل کوفه بود) آشنایی و علم کامل داشت و خود نیز اهل رأی بود. او از انس بن مالک و سائب بن یزید روایت کرد و مالک ثوری و دیگران از وی روایت دارند. رایی بسال 136 هَ . ق . درگذشت . (از اللباب فی تهذیب الانساب ).


رایی . (اِخ ) هلال بن یحیی بن مسلم رایی بصری ، او را بدین سبب رایی میگفتند که خود را به مذهب کوفیان و رأی آنان منسوب میکرد. او از ابوعوانة و بصری ها از وی روایت دارند اماروایات او را لغزشهای فراوان است و بدین جهت در نزداهل فن مستند نیست . (از اللباب فی تهذیب الانساب ).


رایی . (ص نسبی ) منسوب به رای (رأی ). (از اللباب فی تهذیب الانساب ). رجوع به رای و قیاس مذهب بوحنیفه اهل کوفه شود.


رایی . (ص نسبی ) منسوب به رای که پادشاه هندوان باشد. || (حامص ) از «رای » و پساوند مصدری «َی » که بیشتر با اسم یا صفت ترکیب شود، مانند خودرایی ، تیره رایی ، پاکیزه رایی . و رجوع به این ترکیب ها و نظایر آن در ذیل رای شود.
- پاکیزه رایی ؛ حالت و صفت پاکیزه رای . پاک اندیشی . نیک اندیشی :
چو پاکی و پاکیزه رایی کنی
چرا دعوی چارپایی کنی .

نظامی .


- تیره رایی ؛ حالت و صفت تیره رای :
ز نادانی و تیره رایی که اوست
خلاف افکند در میان دو دوست .

سعدی .


- خودرایی ؛ خودرائی . استبداد. مستبد برأی بودن . عدم توجه بنظر و عقیده ٔ دیگران در امر یا اموری : هرکه نصیحت از روی خودرایی کند خود به نصیحت محتاج تر است . (گلستان ).
تاب خوردم رشته واراندر کف خیاط صنع
بس گره بر ضبط خودبینی و خودرایی زدم .

سعدی .


- روشن رایی ؛ حالت و صفت روشن رای . داشتن فکر روشن : و چه بود که این مهتر [ ابونصر مشکان ] نیافت ازدولت و نعمت و جاه و منزلت و خرد و روشن رایی و علم .(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 597).
|| (ص نسبی )در تداول عامه ٔ گناباد و برخی نقاط دیگر ایران بجای راهی بکار رود و رایی شدن و رایی کردن را بجای راهی شدن و راهی کردن یعنی روانه شدن و روانه کردن بکار برند. در اطراف کرمان گویند: این میوه را از رایی (یا از راییان ) خریدم نه از بازار؛ یعنی از فروشنده ٔ راهگذار، و این اصطلاح مختص کسانی است که با الاغ و استر میوه می آورند و سر راهی میفروشند.

رایی . (ع ص ) اسم فاعل از «رأی »و «رؤیت ». ناظر. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). بیننده . (ناظم الاطباء). و رجوع به رأی و رؤیت شود.


رایی . [ یی ی ] (ع ص نسبی ) منسوب به رایة بمعنی نیزه . (ناظم الاطباء).


دانشنامه اسلامی

[ویکی اهل البیت] رائی (اسم الله). این صفحه مدخلی از فرهنگ قرآن است
این صفت فعل خداوند به معنای دیدن و دانستن و نشان دادن است و 35 بار در قرآن آمده است:
«قَد نَری تَقَلُّبَ وجهِکَ فِی السَّماءِ...». (سوره بقره(2)/144)
فرهنگ قرآن، جلد 14، صفحه 360.

گویش مازنی

/raayi/ روانه شدن – حرکت کردن – در راه شدن

روانه شدن – حرکت کردن – در راه شدن


پیشنهاد کاربران

راهی


کلمات دیگر: