مترادف رج : خط، رده، ردیف، صف، بند، رسن، ریسمان
رج
مترادف رج : خط، رده، ردیف، صف، بند، رسن، ریسمان
فارسی به انگلیسی
row, line, layer
مترادف و متضاد
بند، رسن، ریسمان
خط، رده، ردیف، صف
۱. خط، رده، ردیف، صف
۲. بند، رسن، ریسمان
فرهنگ فارسی
( مصدر ) جنبانیدن حرکت دادن .
دوازدهمین جد زرتشت که در تاریخ طبری بدینصورت و در مروج الذهب بصورت ( ارج ) و ( آراج ) و در بند هشن و دینکرد و زاد اسپرم بصورت ( راجان ) و آئیریک آمده است .
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
نه در بذل تو ذل امتناعست
نه در بِرّ تو رج انتظار است.
- رج بستن ؛ رده بستن. صف زدن. صف بستن.
- رج شدن ؛ قطار شدن. ردیف شدن. منظم شدن.
- رج کردن ؛ مردف کردن. قطار کردن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).
|| منتظم. منتسق : کج می گوید اما رج میگوید. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). || ریسمان. ریسمان بنایی. ریسمانی که روی آن رخت آویزند.( از فرهنگ فارسی معین ).
رج. [ رَج ج ] ( ع مص ) جنبانیدن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( مصادراللغة زوزنی ) ( دهار ) ( تاج المصادر بیهقی ) ( ترجمان ترتیب عادل بن علی ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || جنبیدن سخت. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). بازداشتن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). بازداشتن کسی از کار. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || دروازه ساختن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). ساختن دروازه. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).
رج. [ رَ ] ( اِخ ) دهی است جزء دهستان ملایعقوب بخش مرکزی شهرستان سراب. سکنه آن 114 تن است. آب آن از رودخانه و چشمه تأمین میشود. محصولات آن غلات و بزرک است. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 ).
رج. [ رَ ] ( اِخ ) دوازدهمین جد زرتشت که در تاریخ طبری بدین صورت و در مروج الذهب بصورت «ارج » و «آرج » و در بندهشن و دینکرد و زاداسپرم بصورت «راجان » و «آئیریک » آمده است. رجوع به جدول برابر ص 69 کتاب مزدیسنا شود.
نه در بذل تو ذل امتناعست
نه در بِرّ تو رج ّ انتظار است .
مسعودسعد.
یک رج آجر و یک رج خشت ؛ یعنی یک ردیف آجر. یک ردیف خشت . (یادداشت مرحوم دهخدا). از یک رج پله های سنگی بالا رفتند؛یعنی از یک ردیف . (از یادداشت مرحوم دهخدا).
- رج بستن ؛ رده بستن . صف زدن . صف بستن .
- رج شدن ؛ قطار شدن . ردیف شدن . منظم شدن .
- رج کردن ؛ مردف کردن . قطار کردن . (یادداشت مرحوم دهخدا).
|| منتظم . منتسق : کج می گوید اما رج میگوید. (یادداشت مرحوم دهخدا). || ریسمان . ریسمان بنایی . ریسمانی که روی آن رخت آویزند.(از فرهنگ فارسی معین ).
رج . [ رَ ] (اِخ ) دوازدهمین جد زرتشت که در تاریخ طبری بدین صورت و در مروج الذهب بصورت «ارج » و «آرج » و در بندهشن و دینکرد و زاداسپرم بصورت «راجان » و «آئیریک » آمده است . رجوع به جدول برابر ص 69 کتاب مزدیسنا شود.
رج . [ رَ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان ملایعقوب بخش مرکزی شهرستان سراب . سکنه ٔ آن 114 تن است . آب آن از رودخانه و چشمه تأمین میشود. محصولات آن غلات و بزرک است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
رج . [ رَج ج ] (ع مص ) جنبانیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (مصادراللغة زوزنی ) (دهار) (تاج المصادر بیهقی ) (ترجمان ترتیب عادل بن علی ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || جنبیدن سخت . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بازداشتن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). بازداشتن کسی از کار. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || دروازه ساختن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). ساختن دروازه . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
فرهنگ عمید
دانشنامه عمومی
raj؛ سطر.
گویش مازنی
۱اثر رد ۲به ردیف – در یک مسیر – قرار گرفتن افراد یا اشیا ...
۱ردیف ۲دنبال هم ۳به هدف زدن