کلمه جو
صفحه اصلی

راسخ


مترادف راسخ : استوار، پابرجا، پایدار، ثابت، ثابت قدم

متضاد راسخ : نااستوار

برابر پارسی : استوار، پای برجا، پایدار

فارسی به انگلیسی

decided, firm, fixed, indomitable, invincible, strong, unfailing, unshakeable, unwavering


decided, firm, fixed, unfailing, unshakeable, unwavering, indomitable, invincible, strong

فارسی به عربی

شرکة

عربی به فارسی

فنا ناپذير , از ميان نرفتني , نابود نشدني , ديرنه , ريشه کرده , معتاد , سر سخت , کينه اميز


فرهنگ اسم ها

اسم: راسخ (پسر) (عربی) (تلفظ: rasekh) (فارسی: راسخ) (انگلیسی: rasekh)
معنی: برقرار، استوار، پابرجا

مترادف و متضاد

استوار، پابرجا، پایدار، ثابت، ثابت‌قدم ≠ نااستوار


firm (صفت)
پایدار، سفت، سخت، محکم، ثابت، پا بر جا، استوار، متین، راسخ، مستحکم، پرصلابت

thick-and-thin (صفت)
راسخ، در دشواری و سهولت

فرهنگ فارسی

ثابت، برقرار، پابرجا، استوار، پایدار
( صفت ) ۱ - برقرار استوار پابر جا ثابت . ۲ - پایدار جمع راسخون راسخین .
میر محمد زمان معروف به راسخ سر هندی از نجبای سادات لاهور بوده است و بنا به نوشته مر آت الخیال و تذکره نصر آبادی اصلش از عراق ایرانست ولی خود در هند به دنیا آمده و در خدمت شاهزاده او سرخوش در کلمات الشعرائ ص ۴۲ گوید : او سر هندی بوده و در آنجا بسال ۱۱٠۷ ق در گذشته است .

فرهنگ معین

(سِ ) [ ع . ] (ص . ) استوار، پایدار، ج . راسخون ، راسخین .

لغت نامه دهخدا

راسخ. [ س ِ ] ( ع ص ) استوار و پای برجای. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). ثابت. برقرار. پایدار. ( ناظم الاطباء ). استوار. ج ، راسخون. ( دهار ). استوار و برجا. ( غیاث اللغات ). بیخ آور: جبل راسخ ؛ کوه بیخ آور. ( یادداشت مؤلف ) :
راسخان در تاب انوار خدا
نی بهم پیوسته نی از هم جدا.
مولوی.
اعتقاد اوست راسختر ز کوه
که ز فقرش هیچ می ناید شکوه.
مولوی.
سخت راسخ خیمه گاه و میخ او
بوی خون می آیدم از بیخ او.
مولوی.
اختر گردون ظُلم را ناسخ است
اختر حق در صفاتش راسخ است.
مولوی.
- الراسخون فی الحکمة ؛ استواران در حکمت : ولو تفوه بالتجوز کان بنظر عرفانی او برهانی ادق لایعرفه الا الراسخون فی الحکمة... ( شرح منظومه سبزواری چ مصطفوی 1367 تهران ص 21 ).
- الراسخون فی العلم ؛ دانایان در حقیقت علم یعنی استوار شوندگان در علم بمعرفت و در قول بعمل. ( دهار ). اشاره است به آیه ٔ: و ما یعلم تأویله الا اﷲ، والراسخون فی العلم یقولون آمنّابه کل من عند ربنا... ( قرآن 3 / 7 ) و آیه ٔ: لکن الراسخون فی العلم منهم... ( فرآن 6 / 162 ).
- راسخ شدن ؛ استوار و محکم شدن :
آن وحشت باستحکام پیوست و آن کینه در اندرون منتصر راسخ شد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 183 ).
- راسخ علم ؛ مأخوذ از آیت «الراسخون فی العلم » ( قرآن 7/3 ) است و مراد از راسخان علم اهل بیت نبوتند که علم ایشان علم رسول است و در تفسیر اهل بیت علیهم السلام مذکور است. انس مالک گفت : راسخ علم آن بود که داند و به آنچه داند کار بندد و متابع علم باشد. ( تفسیر ابوالفتوح رازی ج 2 ص 277 ).
- راسخ فی العلم ؛ متبحر و توانا در علم. ( المنجد ).
- راسخ قدم ؛ ثابت قدم.
- عزم و اراده راسخ ؛ تصمیم محکم و ثابت و استوار.
- عقیده راسخ ؛ اعتقاد محکم و استوار.
- علمای راسخ ؛ راسخون فی العلم :
یکی از علمای راسخ راپرسیدند چه گویی درنان وقف. ( گلستان ).
- قدم راسخ ؛ گام و اقدام و تصمیم محکم و استوار. عزم استوار : بوالحسن سیمجور و پسرش ابوعلی پای بیفشردند و بقدمی راسخ و عزمی ثابت در رد آن حمله بکوشیدند. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 ص 65 ).
- کوه راسخ ؛ کوه بیخ آور و پای برجای.

راسخ. [ س ُ ] ( اِ ) سرمه. کحل. ( ناظم الاطباء ). || راسخت. ( ناظم الاطباء ) ( شعوری ج 2 ص 3 ). || شخص کوسه. ( فرهنگ شعوری ج 2 ص 3 ).

راسخ . [ س ِ ] (اِخ ) میرمحمد زمان معروف به راسخ سرهندی ، از نجبای سادات لاهور بوده است و بنا بنوشته ٔ «مرآت الخیال » (ص 306) و «تذکره ٔ نصرآبادی » (ص 451) اصلش از عراق (اراک ) ایران است ولی خود در هند بدنیا آمده و در خدمت شاهزاده محمد اعظم کارش بالا گرفته است . شاگرد او سرخوش در «کلمات الشعراء ص 42» گوید: او سرهندی بوده و در آنجا بسال 1107 هَ . ق . درگذشته است .
و در تاریخ مرگش گوید:
چو تاریخ فوتش دل از عقل خواست
خرد گفت با دل که «راسخ بمرد». 1107
راسخ شاعر بوده و دیوانی از او باقی است . (از الذریعة ج 9 بخش دوم ص 347).


راسخ . [ س ِ ] (ع ص ) استوار و پای برجای . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). ثابت . برقرار. پایدار. (ناظم الاطباء). استوار. ج ، راسخون . (دهار). استوار و برجا. (غیاث اللغات ). بیخ آور: جبل راسخ ؛ کوه بیخ آور. (یادداشت مؤلف ) :
راسخان در تاب انوار خدا
نی بهم پیوسته نی از هم جدا.

مولوی .


اعتقاد اوست راسختر ز کوه
که ز فقرش هیچ می ناید شکوه .

مولوی .


سخت راسخ خیمه گاه و میخ او
بوی خون می آیدم از بیخ او.

مولوی .


اختر گردون ظُلم را ناسخ است
اختر حق در صفاتش راسخ است .

مولوی .


- الراسخون فی الحکمة ؛ استواران در حکمت : ولو تفوه بالتجوز کان بنظر عرفانی او برهانی ادق لایعرفه الا الراسخون فی الحکمة... (شرح منظومه ٔ سبزواری چ مصطفوی 1367 تهران ص 21).
- الراسخون فی العلم ؛ دانایان در حقیقت علم یعنی استوار شوندگان در علم بمعرفت و در قول بعمل . (دهار). اشاره است به آیه ٔ: و ما یعلم تأویله الا اﷲ، والراسخون فی العلم یقولون آمنّابه کل من عند ربنا... (قرآن 3 / 7) و آیه ٔ: لکن الراسخون فی العلم منهم ... (فرآن 6 / 162).
- راسخ شدن ؛ استوار و محکم شدن :
آن وحشت باستحکام پیوست و آن کینه در اندرون منتصر راسخ شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 183).
- راسخ علم ؛ مأخوذ از آیت «الراسخون فی العلم » (قرآن 7/3) است و مراد از راسخان علم اهل بیت نبوتند که علم ایشان علم رسول است و در تفسیر اهل بیت علیهم السلام مذکور است . انس مالک گفت : راسخ علم آن بود که داند و به آنچه داند کار بندد و متابع علم باشد. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 2 ص 277).
- راسخ فی العلم ؛ متبحر و توانا در علم . (المنجد).
- راسخ قدم ؛ ثابت قدم .
- عزم و اراده ٔ راسخ ؛ تصمیم محکم و ثابت و استوار.
- عقیده ٔ راسخ ؛ اعتقاد محکم و استوار.
- علمای راسخ ؛ راسخون فی العلم :
یکی از علمای راسخ راپرسیدند چه گویی درنان وقف . (گلستان ).
- قدم راسخ ؛ گام و اقدام و تصمیم محکم و استوار. عزم استوار : بوالحسن سیمجور و پسرش ابوعلی پای بیفشردند و بقدمی راسخ و عزمی ثابت در رد آن حمله بکوشیدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1272 ص 65).
- کوه راسخ ؛ کوه بیخ آور و پای برجای .

راسخ . [ س ُ ] (اِ) سرمه . کحل . (ناظم الاطباء). || راسخت . (ناظم الاطباء) (شعوری ج 2 ص 3). || شخص کوسه . (فرهنگ شعوری ج 2 ص 3).


فرهنگ عمید

ثابت، برقرار، پابرجا، استوار، پایدار.

دانشنامه عمومی

راسخ می تواند به موارد زیر اشاره داشته باشد:
محمد راسخ، دانشیار گروه حقوق دانشگاه شهید بهشتی
محمد راسخ مهند، دانشیار گروه زبان شناسی دانشگاه بوعلی سینا
محمد صالح راسخ، نویسنده اهل افغانستان

فرهنگ فارسی ساره

استوار


پیشنهاد کاربران

نافذ

راسخ: رخنه کننده ، نافذ
رسوخ: رخنه ، نفوذ

استوار ، پایدار


کلمات دیگر: