مترادف راسخ : استوار، پابرجا، پایدار، ثابت، ثابت قدم
متضاد راسخ : نااستوار
برابر پارسی : استوار، پای برجا، پایدار
decided, firm, fixed, indomitable, invincible, strong, unfailing, unshakeable, unwavering
فنا ناپذير , از ميان نرفتني , نابود نشدني , ديرنه , ريشه کرده , معتاد , سر سخت , کينه اميز
استوار، پابرجا، پایدار، ثابت، ثابتقدم ≠ نااستوار
راسخ . [ س ِ ] (اِخ ) میرمحمد زمان معروف به راسخ سرهندی ، از نجبای سادات لاهور بوده است و بنا بنوشته ٔ «مرآت الخیال » (ص 306) و «تذکره ٔ نصرآبادی » (ص 451) اصلش از عراق (اراک ) ایران است ولی خود در هند بدنیا آمده و در خدمت شاهزاده محمد اعظم کارش بالا گرفته است . شاگرد او سرخوش در «کلمات الشعراء ص 42» گوید: او سرهندی بوده و در آنجا بسال 1107 هَ . ق . درگذشته است .
و در تاریخ مرگش گوید:
چو تاریخ فوتش دل از عقل خواست
خرد گفت با دل که «راسخ بمرد». 1107
راسخ شاعر بوده و دیوانی از او باقی است . (از الذریعة ج 9 بخش دوم ص 347).
مولوی .
مولوی .
مولوی .
مولوی .
راسخ . [ س ُ ] (اِ) سرمه . کحل . (ناظم الاطباء). || راسخت . (ناظم الاطباء) (شعوری ج 2 ص 3). || شخص کوسه . (فرهنگ شعوری ج 2 ص 3).
استوار