کلمه جو
صفحه اصلی

خدمت


مترادف خدمت : پرستش، طاعت ، پرستاری، تیمار، اطاعت، فرمان بری، بندگی، چاکری، خدمت کاری، نوکری، پست، شغل، کار، ماموریت، حضور، محضر، پیشگاه، ملازمت، نزد، تعظیم، کرنش، جناب، حضرت، سرکار، نظام وظیفه، سربازی

متضاد خدمت : خیانت

برابر پارسی : فرمانبرداری، بندگی، تیمار، دستیاری، پیشکاری، پیشگاه، زاور، نیرورسانی

فارسی به انگلیسی

service, duty, stint

service


duty, service, stint


فارسی به عربی

حضور , کدمة , واجب

مترادف و متضاد

merit (اسم)
شایستگی، لیاقت، خدمت، استحقاق، سزاواری

service (اسم)
لوازم، کمک، کار، یاری، سابقه، وظیفه، خدمت، بنگاه، تشریفات، عبادت، استخدام، اثاثه، سرویس، نوکری، زاوری، درخت سنجد، یک دست ظروف، نظام وظیفه

office (اسم)
مسئولیت، کار، منصب، وظیفه، خدمت، دفتر، اداره، اشتغال، مقام، شغل، دفتر کار، محل کار، احراز مقام

favor (اسم)
توجه، مساعدت، خدمت، خیر خواهی، التفات، مرحمت

kindness (اسم)
مهربانی، محبت، خوش قلبی، خدمت، مروت، خوبی، لطف، مرحمت

duty (اسم)
کار، ماموریت، گماشت، وظیفه، فرض، خدمت، عهده، تکلیف، عوارض گمرکی

attendance (اسم)
توجه، رسیدگی، حضور، حضار، ملازمت، همراهان، خدمت، سرپرستی، تیمار، پرستاری، ملتزمین

ministration (اسم)
خدمت، اداره، عبادت، اجراء، وزارت، تهیه

پرستش ≠ نظام‌وظیفه، سربازی


طاعت


۱. پرستش
۲. طاعت ≠ خیانت
۳. پرستاری، تیمار
۴. اطاعت، فرمانبری
۵. بندگی، چاکری، خدمتکاری، نوکری
۶. پست، شغل، کار، ماموریت
۷. حضور، محضر، پیشگاه، ملازمت، نزد
۸. تعظیم، کرنش
۹. جناب، حضرت، سرکار
۱۰. نظاموظیفه، سربازی


فرهنگ فارسی

کارکردن برای کسی، نوکری
۱ - ( مصدر ) کار کردن برای کسی . ۲ - بندگی کردن چاکری کردن . ۳ - ( اسم ) بندگی چاکری . ۴ - ( اسم ) کار ماموریت . ۵ - هدیه تحفه پیکش . ۶ - سلام تعظیم کرنش . ۷ - نامه ای که ببزرگتر نویسند عریضه . ۸ - حضور نزد ( باین معنی اضافه آید ) (( خدمت استاد رفت ) )

← خدمات خاص مرکز تلفن


فرهنگ معین

(خِ مَ ) [ ع . خدمة ] (اِمص . ) ۱ - بندگی ، چاکری . ۲ - (عا. ) خدمت نظام وظیفه . ، ~ به کران بردن به پایان رساندن خدمت ، کامل کردن خدمت . ، ~ (کسی ) رسیدن کنایه از: الف - دیدار کردن با کسی . ب - کسی را به شدت تنبیه کردن .

لغت نامه دهخدا

خدمت. [ خ ِ م َ ] ( ع اِمص ) پرستاری و تعهد و تیمار. انجام عملی از سر بندگی و دلسوزی برای کسی. تیمار و تعهد و دلسوزی و نیکو خدمتی در حق کسی : مرافقت ؛ انجام کاری نیک در حق کسی : امیر احمد را گفت : بشادی خرام و هشیار باش و قدر این نعمت بشناس و شخص ما را پیش چشم دار و خدمت پسندیده نمای.( تاریخ بیهقی ). امیر مسعود.... این زن را سخت نیکو داشتی بحرمت خدمتهای گذشته. ( تاریخ بیهقی ). و هرکه از خدمتکاران خدمتی شایسته بواجب نکردی ، در حالت او را نواخت و انعام فرمودندی بر قدر خدمت او تا دیگران بر نیک خدمتی حریص گردند. ( نوروزنامه خیام ). گمان توان داشت که... خدمت موجب عداوت. ( کلیله و دمنه ).
حرمت بیست ساله خدمت من
تو نگهدار، کو نمیدارد.
خاقانی.
نیست بر مردم صاحبنظر
خدمتی از عهد پسندیده تر.
نظامی.
خدمتم آخر بوفائی کشد
هم سر این رشته بجایی کشد.
نظامی.
- امثال :
خدمت خانه با فضه است ( امروز... )؛ تعبیری مستعمل در زبان زنانست و از آن این خواهند که چون پرستار و خادمه غایب است ،من بجای او کارهای خانه انجام کنم و مأخوذ از شبیه وفات حضرت فاطمه است سلام اﷲ علیها که در آن حضرت اوکارهای خانه را یک روز در میان با فضه خادمه بخش وقسمت می فرمود. ( از امثال و حکم دهخدا ).
|| چاکری. زاوری. بندگی. نوکری. فرمانبری :
چنان بخدمت او ازعوار پاک شوند
بدان مثال که سیم نبهره اندر گاه.
فرخی.
خدمت سلطان بیم است و خطر.
فرخی.
خدمت سلطان بر دست گرفت.
فرخی.
کسی کز خدمتت دوری کند هیچ
بر اودشمن شود گردون گردا.
عسجدی.
خدمت هر یک بشناس. ( تاریخ بیهقی ).
تو پادشاه تن خویشی ای بهوش و ترا
تمیز و خاطر و اندیشه و سخن خدمت.
ناصرخسرو.
گر تو ز بهر خدمت رفتی به پیش میران
اندر غم قبائی تو از در قفائی.
ناصرخسرو.
اگر بیهنران خدمت اسلاف را وسیلت سعادت سازند، خلل به کارها راه یابد. ( کلیله و دمنه ).
نکرده ست جمع کس هرگز
میان خدمت سلطان و اختیار.
عبدالواسع جبلی.
گفت : سلطان را بگوی توقع خدمت از کسی دار که توقع نعمت از تو دارد. ( گلستان سعدی ).
- به خدمت ایستادن ؛ به چاکری قیام کردن.

خدمت . [ خ ِ م َ ] (ع اِمص ) پرستاری و تعهد و تیمار. انجام عملی از سر بندگی و دلسوزی برای کسی . تیمار و تعهد و دلسوزی و نیکو خدمتی در حق کسی : مرافقت ؛ انجام کاری نیک در حق کسی : امیر احمد را گفت : بشادی خرام و هشیار باش و قدر این نعمت بشناس و شخص ما را پیش چشم دار و خدمت پسندیده نمای .(تاریخ بیهقی ). امیر مسعود.... این زن را سخت نیکو داشتی بحرمت خدمتهای گذشته . (تاریخ بیهقی ). و هرکه از خدمتکاران خدمتی شایسته بواجب نکردی ، در حالت او را نواخت و انعام فرمودندی بر قدر خدمت او تا دیگران بر نیک خدمتی حریص گردند. (نوروزنامه ٔ خیام ). گمان توان داشت که ... خدمت موجب عداوت . (کلیله و دمنه ).
حرمت بیست ساله خدمت من
تو نگهدار، کو نمیدارد.

خاقانی .


نیست بر مردم صاحبنظر
خدمتی از عهد پسندیده تر.

نظامی .


خدمتم آخر بوفائی کشد
هم سر این رشته بجایی کشد.

نظامی .


- امثال :
خدمت خانه با فضه است (امروز...)؛ تعبیری مستعمل در زبان زنانست و از آن این خواهند که چون پرستار و خادمه غایب است ،من بجای او کارهای خانه انجام کنم و مأخوذ از شبیه وفات حضرت فاطمه است سلام اﷲ علیها که در آن حضرت اوکارهای خانه را یک روز در میان با فضه ٔ خادمه بخش وقسمت می فرمود. (از امثال و حکم دهخدا).
|| چاکری . زاوری . بندگی . نوکری . فرمانبری :
چنان بخدمت او ازعوار پاک شوند
بدان مثال که سیم نبهره اندر گاه .

فرخی .


خدمت سلطان بیم است و خطر.

فرخی .


خدمت سلطان بر دست گرفت .

فرخی .


کسی کز خدمتت دوری کند هیچ
بر اودشمن شود گردون گردا.

عسجدی .


خدمت هر یک بشناس . (تاریخ بیهقی ).
تو پادشاه تن خویشی ای بهوش و ترا
تمیز و خاطر و اندیشه و سخن خدمت .

ناصرخسرو.


گر تو ز بهر خدمت رفتی به پیش میران
اندر غم قبائی تو از در قفائی .

ناصرخسرو.


اگر بیهنران خدمت اسلاف را وسیلت سعادت سازند، خلل به کارها راه یابد. (کلیله و دمنه ).
نکرده ست جمع کس هرگز
میان خدمت سلطان و اختیار.

عبدالواسع جبلی .


گفت : سلطان را بگوی توقع خدمت از کسی دار که توقع نعمت از تو دارد. (گلستان سعدی ).
- به خدمت ایستادن ؛ به چاکری قیام کردن .
- به خدمت درآمدن ؛ فرمانبری کردن . پیوستن به خدمت : اکنون امروز که آرمیده اند این قوم و به خدمت درآمده اند. (تاریخ بیهقی ص 267).
- پیش خدمت ؛ نوکر. چاکر. آنکه پیشکار کسی ایستد انجام آنرا.
- خدمت برگزیدن ؛ چاکری پیشه کردن . دل بر فرمانبرداری نهادن .
- در خدمت ؛ در نوکری . در چاکری : فلان ده سال در خدمت فلان پادشاه بود. (یادداشت به خط مؤلف ).
- کمر بخدمت بستن ؛ بچاکری ایستادن . بندگی کردن . بلوازم فرمانبرداری قیام کردن .
- میان خدمت دربستن ؛ آماده ٔ بخدمت شدن . آماده ٔ چاکری شدن . مهیای فرمانبرداری شدن :
نامرادی را بجان دربسته ام
خدمت غم را میان دربسته ام .

خاقانی .


|| طاعت . اطاعت . فرمانبرداری . گوش بفرمانی : این عهدنامه ... به نزدیک منوچهر فرستاد و اوخدمت بندگی نمود. (تاریخ بیهقی ). من شمتی از آن شنوده بودم بدان وقت که نیشابور بودم سعادت خدمت این را... نایافته . (تاریخ بیهقی ). گفت (دمنه ): اگر قربتی یابم ... خدمت او را به اخلاص و مناصحت پیش گیرم . (کلیله و دمنه ). و کدام خدمت در موازنه این کرامت آید که در غیبت من بنده اهل بیت را ارزانی فرموده است . (کلیله و دمنه ). و بدانند که طاعت ملوک و خدمت پادشاهان فاضلتر است . (کلیله و دمنه ).
منم که گردن من وامدار خدمت اوست
که گردن ملکان زیر وام او زیبد.

خاقانی .


|| پیشگاه . حضور. حضرت . محضر. نزد. نزدیک . جناب :
مرا گفت که می خواه و بخدمت مشو امروز
گمان برد که من بدهم حقی به محالی .

فرخی .


آز گر بر تو غالب است مترس
سوی آن خدمت مبارک تاز
آب آن خدمت شریف کشد
آتش آرزو و آتش آز.

فرخی .


مایه ٔ راحت و آزادی دربندان
خدمتش را هنر و جود چو فرزندان .

منوچهری .


وگر ازخدمتت محروم ماندم
بسوزم کلک و بشکافم انامل .

منوچهری .


من بر آن آمدم بخدمت تو
تا برآید رطب ز کانازم .

فاخری (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ).


چون امیر در ضمان سلامت بهرات رسید بخدمت آنجای آمد و خلعت و نواخت یافت و با این دو مقدم بسوی ولایت خویش بازگشت . (تاریخ بیهقی ). و اولیاء حشم وجمله اعیان لشکر بخدمت درگاه پیوستند. (تاریخ بیهقی ). امروز که از خدمت و دیدار خداوند دور خواهد ماند،بفرمانی که هست واجب کند که بر این نام که دارد بماند. (تاریخ بیهقی ). بنده یک روز خدمت و دیدار خداوندرا بهمه ٔ نعمت ولایت دنیا برابر ننهد. (تاریخ بیهقی ). این بزرگ را کنیزکی بود فصیحه قصه ای نوشت و آن روزکه عبداﷲ طاهر بمظالم نشست آن کنیزک روی بربست و بخدمت وقت رفت و قصه بداد و گفت ... (نوروزنامه ٔ خیام ).
گر شاه دوشش خواست دو یک زخم افتاد
تا ظن نبری که کعبتین داد نداد
آن زخم که کرد رای شاهنشه یاد
در خدمت شاه روی بر خاک نهاد.

ابوبکر ازرقی .


تو می خواهی که کسی دیگر را در خدمت شیر مجال نیفتد. (کلیله و دمنه ). او را به خدمت خواند و به مشاهدت وی استیناس نمود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
کافرم کافر ار بخدمت تو
دل من آرزو نمی دارد.

خاقانی .


که به دل پیش خدمتم دائم
گرچه اندر میان مسافتهاست .

خاقانی .


جهان بخدمت او چون قلم سجود کند
که کارش از قلم دین بکار می سازد.

خاقانی .


وه که گر من بخدمتش برسم
خود چه خدمت کنم بمقدارش .

سعدی (طیبات ).


طبیبی حاذق بخدمت مصطفی (ص ) فرستاد. (گلستان سعدی ). اما بنده امیدوارست که در خدمت صالحان تربیت پذیرد. (گلستان سعدی ).
- بخدمت آمدن ؛ بحضرت آمدن . بحضور رسیدن . به پیشگاه آمدن . بمجلس کسی آمدن . نزد کسی رسیدن : یکی در این دو سه روز چنان شوم که بخدمت توانم آمد. (تاریخ بیهقی ). حاجت ... اینجا بهرات بخدمت مسعود آمد. (تاریخ بیهقی ). جواب وزیر نبشته که او بخدمت می آید و آنچه بوخش و حدود هبلک رفت بی علم وی بوده است .(تاریخ بیهقی ).
- بخدمت ایستادن ؛ ملازم انجام کارهای کسی شدن .در خدمت کسی بودن . در حضور کسی بودن : نماز دیگر بخدمت ایستاده بودم و مرا گفت : سوی خانان ترکستان چه باید نوشت در این باب ؟ (تاریخ بیهقی ).
- بخدمت رسیدن ؛ بحضور کسی رسیدن . به پیشگاه کسی بار یافتن . درآمدن بر کسی . شرفیاب شدن . نزد کسی رفتن :
اگربخدمت دست تو در رسد لب من
ز دست بوس تو یارب چه دستگاه نهم .

خاقانی .


- بخدمت رفتن ؛ بحضور کسی رسیدن . به پیشگاه کسی رفتن . به مجلس کسی رفتن : آنچه از باغ من گل صدبرگ بخندید شبگیر آنرا بخدمت سلطان فرستادم و بر اثر بخدمت رفتم . (تاریخ بیهقی ).
- بخدمت فرستادن ؛ بحضور فرستادن : آنچه از باغ من گل صدبرگ بخندید شبگیر آنرا بخدمت سلطان فرستادم . (تاریخ بیهقی ).
|| جناب . حضرت . سرکار. عنوانی خطابی آمیخته به اعزاز و احترام : من خواستم خدمت شما را بیازمایم یکی امرود را نشان کردم و در طبق نهادم . (انیس الطالبین بخاری ). حق این است که خدمت شما ما را پیدا کرده اید. (انیس الطالبین بخاری ). خدمت خلافت پناهی خواجه علاءالحق و الدین نوراﷲ مرقده بتکرار در مجالس صحبت بتأکید و تحقیق این معنی اشارت می کردند. (انیس الطالبین بخاری ). در این اثناء خدمت امیر بر راه خطی کشیدند و فرمودند کسی از این خط نگذرد. (انیس الطالبین بخاری ). در این اثنا خدمت مولانا حمیدالدین شانی علیه الرحمه با جمعی بدان موضع رسیدند. (انیس الطالبین بخاری ). خدمت خواجه عبیداﷲ ادام اﷲ بقائه می فرمودند که دی چندگاه در شاش می بوده است . (ملا عبدالرحمن جامی ). و جناب سلطنت پناهی و خدمت امارت دستگاهی در روز وصول ایشان که داخل ایام اواسط ذی قعده سنه ٔ مذکوره بود سوار بر در قلعه ایستاده جلادی ببالا فرستادند. (حبیب السیر ج 3 ص 275). اما خدمت مولانا یعقوب چرخی از حضرت خواجه نقل کردند که ... (رشحات علی بن حسین کاشفی ). || شغل . عمل . تصدی . مأموریت . کار، عهده داری شغلی از مشاغل دیوانی : گفت توخدمتهای بانامتر از این را بکاری . (تاریخ بیهقی ). عمل . خدمت . (از منتهی الارب ). || وزارت . (ناظم الاطباء). || تعظیم . کورنش . (از ناظم الاطباء). سجده . نماز. خاکبوس . تکریم . ادای احترام و رعایت شرایط ادب :
چو بشنید رستم فروبرد سر
بخدمت فرودآمد از تخت زر.

فردوسی .


گفتم ای جان جهان خدمت تو بوسگکی است ...

فرخی .


شتر... چون نزدیک شیر رسید از خدمت و تواضع چاره ندید. (کلیله و دمنه ).
زمین ببوس و بکن خدمتی نخست از من .

سوزنی .


بخدمت نهادند سر بر زمین .

سعدی (بوستان ).


ای صبا گر بجوانان چمن بازرسی
خدمت ما برسان سروو گل و ریحان را.

حافظ.


|| هدیه . تحفه . پیشکش . خدمتانه : و بفرصت بنده می فرستد با خدمت نوروز و مهرگان .(تاریخ بیهقی ).
کمینه خدمت هر یک ز تنگه صد بدره
کهینه هدیه ٔ هریک ز جامه صد خروار.

مسعودسعد سلمان .


چون مؤبد مؤبدان از آفرین پرداختی پس بزرگان دولت درآمدندی ، خدمتها پیش آورندی . (نوروزنامه ٔ خیام ). و جولاهگان و آنانکه هرگز دانگی زر بخود ندیده ،بلکه نان سیر نخورده بدان مشغول شدند که زر بقرض نستانند و آنچه قرض کردندی بسلاح و اسب نمی دادند تمامت بلباس و ترتیب خویش صرف می کردند یا بخدمت و رشوت به امراء مذکور می دادند. (تاریخ غازانی ص 314). || رشوت . مالی که کسی بمأموری دهد تا ناحقی را حق و حقی را ناحق کند. پاره . اتاوه : که ازعیار طلاء جائر و طلغم اندک مایه چیزی کم بود مانند خلیفتی و مصری و مغربی بمجرد آن اجازت بسیار کم کنندو بحیل و تلبیس آن عیار را نوعی دیگر بازنمایند و متفحصان ما وقوف نداشته باشند یا خدمتی گرفته اهمال نمایند، صلاح در آن است . (از تاریخ غازانی ص 284). || نامه . عریضه . کاغذ. مراسله . کتاب . (یادداشت بخط مؤلف ) : و منتظر جواب این خدمتند که بزودی بازرسد که در باب امیر ابواحمد و دیگر ابواب چه باید کرد. (تاریخ بیهقی ). واجب نمود این خدمت نوشتن و قاصدی دوانیدن و استعلام حال کردن . (عتبة الکتبه ص 123).

فرهنگ عمید

۱. کار کردن برای کسی به قصد کمک.
۲. (نظامی ) سربازی.
۳. (اسم ) شغل دولتی.
۴. (اسم ) پیشگاه.
۵. (اسم ) [قدیمی، مجاز] عریضه.
۶. (اسم ) [قدیمی، مجاز] عرض ادب، سلام.
۷. (اسم ) [قدیمی، مجاز] هدیه.

فرهنگ فارسی ساره

پیشکاری، پیشگاه، نیرورسان


فرهنگستان زبان و ادب

[مهندسی مخابرات] ← خدمات خاص مرکز تلفن

گویش مازنی

۱خدمت – خدمتگذاری ۲خدمت سربازی


/Khedmet/ خدمت – خدمتگذاری - خدمت سربازی

پیشنهاد کاربران

این واژه عربی است و پارسی آن اینهاست:
ساپ ( سنسکریت )
راژه ( کردی )
پَریوپ ( سنسکریت: پَریوپاس )
آنْواس ãnvãs ( سنسکریت: اَنواس )

در زبان لری بختیاری این کلمه ی عربی به صورت
خذمت تلفظ می شود
خذمت ::خدمت

واژه ی خدمت، که امروزه بجای چند فرایافت ( مفهوم ) بکار میرود :
خدمت ( ١ ) = کاری خوبی که برای یکی دیگر بی چشمداست و از روی دوستی و همراهی انجام میدهیم = نیکیاری ( نیک یاری ) [نیکیار]
خدمت ( ٢ ) = کاری که در جایگاه بردگی و نوکری یا دستکم مزدوری انهام میشود = پیشکاری، نوکری، چاکری [پیشکار]
خدمت ( ۳ ) = کاری که بخش خدمات در جایگاه پیشه انجام میدهد، مانند ارایشگر، پزشک، خدمات بازرگانی = کاریاری [کاریار]
خدمت ( ۴ ) = کاری که خدمه ی یک دستگاه انجام میدهند، مانند خدمه ی دولت یا هواپیما = کارمندی، کارکـُنی ( کارمندان شرکت، کارکنان هواپیما )

در پارسی "گماشتار " از بن گماشتن به معنای به خدمت گرفتن ، استخدام کردن.
گمارش = استخدام
گماشته = مستخدم


انجام کار درست با نیت درست

کارپار/ کارپارش
خدمات = کارپارها/ کارپارشها

خدمت به ترکی: قوللوق ، خیدمت
مثال: قوللوقوزدا وارام. = در خدمتتون هستم. - نئچه آی خیدمتسن؟ = چند ماه خدمتی؟

برخی هنگامها بزرگواری معنی میده

I was wondering could I ask a greater favor of you
میخواستم بدونم که، میتونم یه درخواست از حضورتون داشته باشم؟

در اصطلاح صوفیان:حرمت داشت مومنان ، پیران طریقت و مریدان

این واژه برگرفته از واژه پارسی هِدمَک است
هدم=هد ( سر، کله ) م ( پسوند نامساز ویژگی ) ک ( پسوند نامساز بستگی )
در کل به چم فرود آوردن سر و سناییدن ( احترام، تعظیم ) است
میشود از این واژه بنواژه هدمیدن را ساخت و واژه های بیشمار دیگری نیر هم برا نمونه:
هدمنده هدمیده هدمان هدمین هدماک هدمال هدمل هدمی هدمیز و. . .

خدمت: رسیدن به حاجات مردم و رفع و تخفیف آلام درونی و بیرونی آنهاست و نیز به جای کسی کار کردن است و کسی که امر را بر عهده می گیرد باید بردبار و صبور باشد و سود و منفعت دیگران را بر آنِِ خود ترجیح دهد و چون خدمت مستلزم صبر و تحمل است به ناچار در مداومت آن هوا و آرزو شکسته می شود. علاوه بر آنکه سالک خدمتگزار شادی به دل خلق می رساند که در آن، برکت هاست و یکی از وظایف انسانیت است.
صوفیه خدمت را از طریق مجاهده با نفس می دانسته اند و بدین جهت سالک را به تشخیص خود به انواع کار از قبیل جارو زدن خانگاه و آشپزی و قیام به امور مسافران و تیمار رستوران وامی داشته اند تا سالک تنبل و نیز خودبین ببار نیاید و نوع دوست و خیرخواه باشد، در طریقه ی مولویه تا همین اواخر که در ترکیه بساط آنها برچیده شد سالک مکلف بوده است که مدت هزار یک روز به عدد حروف" رضا " خدمت کند، اما ترجیح آن بر توکل برای این است که متوکل به فکر خود است و خدمتگزار در اندیشه ی دیگران.
( ( در یکی گفته که واجب خدمت است
ور نه اندیشه ی توکل تهمت است ) )
( شرح مثنوی شریف، فروزان فر ، بدیع الزمان ، چاپ هشتم ، ۱۳۷۵ . ص ۲۰۸ )

او در خدمت عباس میرزا به سر می بُرد.

پیش یاری

( ( خدمت ) ) در برخی جاها به پارسی به معنای ( ( پیشگاه، آستان ) ) می باشد.
نمونه: او در خدمت عباس میرزا به سر می بَرد:او در پیشگاه ( یا آستانِ ) عباس میرزا به سر می بَرد.
سلام عرض می کنم خدمت شما : درود به پیشگاه شما.

پَرخیز = خدمت، سرویس
پَرخیزیدن = خدمت رسانی کردن، سرویس دادن

بن مایه: A word list of Manichean middle Persian and Parthian, by Marry Boyce

#پارسی دوست

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

پرخیز از دیدگاه ریشه شناختی گویا می شود: پیرامون چیزی یا کسی جست و خیز کردن. انگار که بخواهیم با پیرامون کسی بودن به او نیکی و خوبی برسانیم یا کاری برایش انجام دهیم.

در پارسی کنونی نیز اگر پرنگری کرده باشید، �دورت بگردم� تقریبا همچین معنایی دارد.

یاری رسانی ، ، فراهم سازی ، ، برآوردن. . نیازبری


کلمات دیگر: