کلمه جو
صفحه اصلی

رافع

فارسی به انگلیسی

raising


فارسی به عربی

جر

فرهنگ اسم ها

اسم: رافع (پسر، دختر) (عربی) (مذهبی و قرآنی) (تلفظ: rāfe‛) (فارسی: رافع) (انگلیسی: rafe)
معنی: فرازنده، دادخواه، رساننده حدیث از حضرت رسول ( ص )، ( در قدیم ) رفع کننده، از میان برنده و نابود کننده، برپا دارنده، بلند کننده، آورنده، رساننده، از نام ها و صفات خداوند، ( اعلام ) رافع بن هرثمه [قرن سوم قمری]، سردار عرب در خراسان، ابتدا در دربار طاهریان بود، پس از قدرت یافتن یعقوب لیث و گرفتن نیشابور به او پیوست، هنگامیکه خلیفه خراسان را به محمدبن طاهر داد رافع نایب او شد و توانست طبرستان را بگیرد امّا پس از آنکه خلیفه با عمرولیث آشتی کرد و خراسان را دوباره به او داد رافع به ری رفت و با جمع آوری لشکری به جنگ با عمرولیث شتافت، در این جنگ شکست خورد و کشته شد، بالا برنده، اوج دهنده

مترادف و متضاد

resolver (اسم)
رافع، برطرف کننده

soarer (اسم)
رافع

ablative (صفت)
کاهنده، رافع، ازا، صیغه الت، مربوط به مفعول به یا مفعول عنه

فرهنگ فارسی

بردارنده، بلندکننده، بالابرنده، تقدیم کننده
( اسم ) ۱ - بر دارنده بلند کننده بالا برنده . ۲ - بردارنده قصه بشاه یا امیر یا والی عرض حال دهنده . ۳ - رساننده حدیث به حضرت رسول ( ص ) . ۴ - رفع دهنده کلمه .
هندی سید محمد کاظم فرزند ابو القاسم و برادر سید احمد حسین وی از شعرای هندوستان و در خدمت شاه فرخ سیر بود

فرهنگ معین

(فِ ) [ ع . ] (اِفا. ) ۱ - بالابرنده ، بلند کننده . ۲ - بردارندة قصه به شاه یا امیر، عرض حال دهنده .

لغت نامه دهخدا

رافع. [ ف ِ ] (اِخ ) ابن ابی رافع. رجوع به رافع طایی سنبسی عمروبن جابر... در همین لغت نامه شود.


رافع. [ ف ِ ] (اِخ ) ابن ثابت ... که به مصر رفته است . ابن مندة میان او و رویفعبن ثابت فرق گذاشته ولی بنوشته ٔ ابونعیم هر دو یک تن بوده اند. (از الاصابة ج 2 قسم چهارم ). و رجوع به رافع مصری ابن ثابت یا «رویفعبن ثابت » شود.


رافع. [ ف ِ ] (اِخ ) ابن حُرَیملة. از منافقان بود که در شمارسعدبن حنیف و زیدبن لصیت و مالک بن ابی قوقل با حضرت پیغمبر مخالفت میکرد. (از امتاع الاسماع ج 1 ص 497).


رافع. [ ف ِ ] (اِخ ) ابن حبیر مطعم . که دینوری داستانی را که بین او و علأبن عبدالرحمان خرمی گذشته است نقل میکند. رجوع به عیون الاخبار ج 1 ص 270 شود.


رافع. [ ف ِ ] (اِخ ) ابن حسین . مکنی به ابومغیرة از تابعان بود. رجوع به ابومغیرة رافع شود.


رافع. [ ف ِ ] ( ع ص ) بردارنده. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( غیاث اللغات ) ( فرهنگ نظام ) ( دهار ) ( مهذب الاسماء ) ( ناظم الاطباء ). بلندکننده. ( مهذب الاسماء ) ( ناظم الاطباء ) فرازنده. ( یادداشت مؤلف ). || بردارنده و رساننده حدیث از آن حضرت ( ص ). ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ): کل رافعة رفعت علینا من البلاغ ؛ ای کل نفس او جماعة مبلغة تبلغ عنا فلیبلغ الی حرمت المدینة. ( حدیث ، از منتهی الارب ). || بلند: برق رافع؛برق بلند. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از المنجد ). || ناقة رافع؛ شتر ماده که فله برکشد برپستان. ( منتهی الارب ). || پلیس مخفی ، از اینرو بدین نام نامیده شده است که خبر را به رئیس پلیس یا مقام و شخص دیگری گزارش میکند. ج ، رَفَعَة. ( ازالمنجد ). || رفعکننده. ( فرهنگ نظام ). || دادخواه. ( آنندراج ) ( غیاث اللغات ) ( فرهنگ نظام ). بردارنده قصه بر والی. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ). قصه و حال خود پیش حاکم برنده. ( منتخب اللغات )( آنندراج ) ( غیاث اللغات ). رافع یا رافع قصه ، شاکی. عارض. دادخواه. متظلم. ( یادداشت مؤلف ): طلب رافع قصه کرد و او را در مجلس بنشاند. ( ترجمه محاسن اصفهان ص 94 ). || قاصد. ( فرهنگ نظام ). کسی که پیغام میبرد و پیغام می آورد. ( ناظم الاطباء ). || قریب گرداننده. ( ناظم الاطباء ). || برفعکننده کلمه. ( منتهی الارب ). در اصطلاح نحو برفع کننده کلمه. ( ناظم الاطباء ). حرکت پیش دهنده کلمه را. ( آنندراج ). ( غیاث اللغات ). و رجوع به مرفوعات شود. || نامی از نامهای خدای تعالی. ( یادداشت مؤلف ). || ( اِخ ) نام سی و پنج صحابی است رض. ( منتهی الارب ). سی و پنج صحابه است رض و آنان عبارتند از: 1 - رافعبن بدیل ورقاء. 2 - رافع مولی بدیل بن ورقاء. 3 - رافعبن بشیر 4 - رافع مولی رسول اﷲ ( ص ) 5 - رافعبن حارث 6 - رافعبن جعدبه 7 - رافعبن ابوالجعد 8- رافع حاری النبی ( ص ) 9 - رافعبن ثابت 10 - رافعبن خدیج 11 - رافعبن زید 12 - رافعبن سعد 13 - رافع مولی سعد 14 - رافعبن سنان 15 - رافعبن سهل انصاری 16 - رافعبن سهل بن زید 17 - رافع ابن ظهیر 18 - رافع مولی عائشة 19 - رافعبن عمروبن مخدج 20 - رافعبن عمروبن هلال 21 - رافعبن عمیر 22 - رافعبن عمیرة 23 - رافعبن عنتره 24 - رافعبن عنجدة 25 - رافع مولی غزیة 26 - رافع القرظی 27 - رافعبن مالک 28 - رافعبن معبد 29 -رافعبن معلی بن لوذان 30 - رافعبن معلی ابوسعید 31 -رافعبن مکیث 32 - رافعبن نعمان 33 - رافعبن یزید ثقفی 34 - رافعبن یزید اوسی 35 - رافعبن رفاعة. ( از تاج العروس ). که نام آنان بترتیب تهجی ذکر خواهد شد.

رافع. [ ف ِ ] (اِخ ) آزادشده ٔ حضرت عائشه رض که راوی حدیث شریف : «عادی اﷲ من عادی علیاً» میباشد. و رجوع به الاصابة ج 2 قسم اول و قاموس الاعلام ترکی شود.


رافع. [ ف ِ ] (اِخ ) ابن ابی رافع. غلام حضرت رسول که باوردی او را در عداد صحابه آورده ولی دلیلی یاد نکرده است . بلکه ذکر این مطلب را از روایت او که از علی بن ابیطالب نقل کرده گرفته است و بعید نیست که او پیغمبر را دیده باشد. (از الاصابة ج 2 قسم دوم ).


رافع. [ ف ِ ] (اِخ ) ابن حارث که در غزوه ٔ بدر، احد، خندق و دیگر غزوات با پیغمبر (ص ) بود و بسال 23 و در زمان خلافت عثمان درگذشت . رجوع به تاریخ گزیده ص 225 و الاصابة ج 2 قسم اول و قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود.


رافع. [ ف ِ ] (اِخ ) ابن خداش ... که پس از شنیدن خبر مهاجرت حضرت رسول بسوی مدینه بدان شهر رفت و اسلام آورد. (از الاصابة ج 2 قسم اول ).


رافع. [ ف ِ ] (اِخ ) ابن سالم ، وی را ابن سلمان فزاری نیز می خواندند؛ رافع عهد جاهلّیت را درک کرده و بنوشته ٔ بخاری و ابن ابی حاتم از عمر روایاتی شنیده و محمدبن ابراهیم التیمی از او روایت کرده است . (از الاصابه ج 2 قسم سوم ).


رافع. [ ف ِ ] (اِخ ) ابن ظهیر. برادر اسیدبن ظهیر بود، و ابن حجر در الاصابة حدیثی به این عبارت : «انه نهی عن کراء الارض » از حضرت رسول بوسیله ٔاو نقل کرده است . رجوع به الاصابة ج 2 قسم اول شود.


رافع. [ ف ِ ] (اِخ ) ابن عنتره ؛ از صحابه ٔ حضرت رسول بوده است . (از تاج العروس ).


رافع. [ ف ِ ] (اِخ ) ابن کمیت . از صحابه ٔحضرت رسول بود و حضرت در سال نهم هجرت او را بجهت اخد زکوة مأمور جهینه و عمروبن عاص را مأمور فزاره ... فرمودند. (از حبیب السیر چ سنگی تهران ج 1 ص 137).


رافع. [ ف ِ ] (اِخ ) اشجعی ... گفته میشود که همان ابوالجعد پدر سالم میباشد. (از الاصابة ج 2 قسم سوم ). رجوع به رافع (ابوالجعد) در این لغتنامه و ابوالجعد در الاصابة ج 7 قسم اول شود.


رافع. [ ف ِ ] (اِخ ) ابن لیث بن نصربن سیار. مردی انقلابی و از خاندانی بزرگ بود و در عهد هارون الرشید عباسی در سمرقند نیابت حکومت داشت . و بعلتی عزل و حبس گردید ولی از زندان گریخت و حاکم سمرقند را کشت و بسال 190 هَ . ق . بر آنجاتسلط یافت و از اطاعت هارون الرشید سرپیچید و خود ادعای خلافت کرد. هارون حاکم خراسان علی بن عیسی را بسرکوبی او فرستاد ولی رافع بر او پیروز شد تا هارون در سال 192 بتن خویش بسوی او روی آورد و حاکم عراق رابجنگ او مأمور ساخت . رافع در سال 193 شکست خورد و کارش بضعف گرایید. مورخان در سرانجام کار او اختلاف دارند؛ مسعودی گفته است : از درگاه مأمون امان خواست .و ابن کثیر گفته است : پس از وفات هرون که میان امین و مأمون بر سرجانشینی اختلاف درگرفت رافع از مأمون امان خواست ، مأمون نیز او را امان داد و او و یارانش بسال 194 هَ . ق . بسوی مأمون رفتند او آنان را بزرگداشت و احترام بسیار کرد، ولی ابن تغری بردی گفته است که لشکریانش بر او شوریدند و او را کشتند. و بگفته ٔ ابن اثیر مأمون هرثمه را بادامه ٔ محاصره ٔ سمرقند فرمان داد تا سرانجام هرثمه شهر را گشود و رافع وعده ٔ بسیاری از اطرافیان او را کشت (165 هَ . ق .) وقول ابن اثیر صحیح تر بنظر میرسد. (از الاعلام زرکلی ج 3). و نیز رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 348 و حبیب السیر چ تهران ص 278 و 283 و 284 و تاریخ بیهقی چ ادیب ص 306 و 428 و تاریخ گزیده ص 306 و تاریخ اسلام ص 194 و 195 و تاریخ بخارا ص 90 و کامل ابن اثیر ج 6 ص 88 و فهرست کتاب الوزراء و الکتاب و اعلام المنجد شود.


رافع. [ ف ِ ] (اِخ ) ابن معبد؛ از اصحاب حضرت رسول بود. (از تاج العروس ).


رافع. [ ف ِ ] (اِخ ) ابن مقن ؛ ابن اثیر در کامل گوید که در سال 397 هَ . ق . وقتی که بدربن حسنویه ، حلوان و قرمیسین (کرمانشاه )را از دست ابوالفتح بن عناز گرفت او به رافعبن مقن پناه آورد و از او یاری خواست . بدر پیش رافع کسی فرستاد و دوستی و صفایی را که از عهد پدرش بین آنان بود بیاد او آورد و از یاری بدشمن خود وی را بازداشت ولی رافع اعتنایی نکرد. ناچار بین آنان جنگی درگرفت و رافع شکست خورد. رجوع به کامل ابن اثیر ج 9 ص 80 شود.


رافع. [ ف ِ ] (اِخ ) ابن نصر فقیه ملقب به حمال . رجوع به حمال رافع... در همین لغت نامه شود.


رافع. [ ف ِ ] (اِخ ) ابن نعمان بن زیدبن لبیدبن خداش بن عامربن غنم بن عدی بن نجار از صحابه بود و بگفته ٔ عدوی در غزوه ٔ احد شهید شد. (از الاصابة ج 2 قسم اول ).


رافع. [ ف ِ ] (اِخ ) ابوالجعد رافع. پدر سالم و برادرانش میباشد که ازصحابه ٔ حضرت رسول خدا (ص ) بودند. رجوع به رافع اشجعی در این لغت نامه و ابوالجعددر الاصابة ج 7 قسم اول و قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود.


رافع. [ ف ِ ] (اِخ ) ابومحمد محدث بود و ازفضل بن موسی روایت کرد. رجوع به ابومحمد رافع شود.


رافع. [ ف ِ ] (اِخ ) اشجعی ، ابن اشیم اشجعی مکنی به ابوهند پدر نعیم بن ابی هند... و گویند اسمش نعمان بود. (از الاصابة ج 2 قسم اول ).رجوع به ابوهند اشجعی و ابوهند نعمان بن اشیم شود.


رافع. [ ف ِ ] (اِخ ) اشجعی . ابن سنان برادر معقل اشجعی . در شمار کسانی است که از صحابه ٔ حضرت رسول (ص ) روایت کرده اند. (از الاصابة ج 2 قسم اول ).


رافع. [ ف ِ ] (اِخ ) اقطع، ابن حسین بن حمادبن مسیب ، معروف به رافع اقطع. امیرعرب درنواحی بغداد بود. و در زمره ٔ ادیبان و دانشمندان و شاعران بشمار میرفت و مادرش علویه ٔ بافضلی بود. رافعدر کارهای نظامی و جنگی دست داشت و صاحبنظر بود. وفات وی بسال 427 هَ . ق . روی داد. بیت زیر او راست :
ألیس من الخسران ان ّ لیالیاً
تمر بلا نفع و تُحسب من عمری .

(از فوات الوفیات ج 1).


رجوع به اعلام زرکلی ج 3 چ 2 شود.

رافع. [ ف ِ ] (اِخ ) انصاری اوسی ، ابن سنان انصاری اوسی مکنی به ابوالحکم . جد عبدالحمیدبن جعفربن عبداﷲبن حکم بن سنان بود که اسلام آورد ولی همسر او از قبول اسلام خودداری کرد و او پیش حضرت رسول (ص ) آمد و جریان را عرض کرد. و ابوعبیدالقاسم در الانساب اورا جزء صحابه شمرده است . (از الاصابة ج 2 قسم اول ).


رافع. [ ف ِ ] (اِخ ) خزرجی انصاری . ابن رفاعه ٔ خزرجی انصاری محدث بود و برخی از احادیث از وی نقل شده است . ولی دراینکه درک صحبت حضرت را کرده یا نه اختلاف است . رجوع به الاصابة ج 2 قسم اول و قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود.


رافع. [ ف ِ ] (اِخ ) انصاری اوسی ، ابن سهل بن زیدبن عامربن جشم بن حارث بن خزرج بن عمربن مالک بن اوس انصاری اوسی . وی و برادرش عبداﷲ در دو غزوه ٔ احد و خندق شرکت داشتند و در غزوه ٔاحد هر دو زخمی شدند و در جنگ خندق برادرش شهید گشت ، ولی تاریخ و چگونگی درگذشت خود او پیدا نیست . رجوع به الاصابة ج 2 قسم اول و قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود.


رافع. [ ف ِ ] (اِخ ) انصاری اوسی ، ابن عنجرة یا (عنجدة الانصاری الاوسی ). وی در جنگهای بدر، احد و خندق شرکت داشته است . ابن حجر در الاصابة ج 2 قسم اول از قول ابن هشام گوید که عنجدة مادر اوست و نام پدرش عبدالحارث بوده است و نیز گوید: وی رافعبن عنبرة نیز نامیده شده که آن تحریف است . و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود.


رافع. [ ف ِ ] (اِخ ) انصاری اوسی . ابن زیدبن کرزبن سکنی بن زعورأبن عبدالاشهل انصاری اوسی . وی را موسی بن عقبة و ابن اسحاق واقدی در عداد شهدای بدر نوشته اند، ولی ابن کلبی و ابن اسود گفته اند او رافعبن یزید بوده است . (از الاصابة ج 2 قسم اول ) .


رافع. [ ف ِ ] (اِخ ) تمیمی ، ابن عمیر تمیمی ... ملقب به (عموص الرمل ) ازبنی تمیم بود و حضرت رسول (ص ) مطلبی از آن او را پیش از آنکه خودش بگوید فرموده است . و نیز درباره ٔ گفتگوی او با یک جن خبری هست . (از الاصابة ج 2 قسم اول ).


رافع. [ ف ِ ] (اِخ ) انصاری خزرجی ، ابن معلی بن لوذان بن حارثةبن عدی بن زیدبن ثعلبة انصاری خزرجی ... ابن اسحاق و دیگران او را درعداد شهدای بدر نام برده و گفته اند که عکرمةبن ابی جهل او را کشته است . ابن شهاب نسب او را از اوس و بعد، از بنوزریق پنداشته در حالیکه بنوزریق از خزرج است نه از اوس . (از الاصابة ج 2 قسم اول ). و رجوع به امتاع الاسماع ج 1 ص 59 و قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود.


رافع. [ ف ِ ] (اِخ ) انصاری زرقی ، ابن مالک بن عجلان بن عمروبن عامربن زریق انصاری زرقی ... وی در عقبه شهید شد و یکی از سرشناسان و بزرگان انصار بود و بگفته ٔ سعیدبن عبدالحمید و روایت بخاری ، او نخستین کس از خزرجیان است که اسلام آورد. ابن اسحاق آورده است که رافعبن مالک نخستین کسی است که سوره ٔ یوسف را بمدینه آوردو زبیربن بکار در اخبار مدینه گوید که مسجد بنی زریق نخستین مسجدی است که در قرآن خوانده شده است و رافعآنگاه که حضرت رسول (ص ) را در غزوه ٔ عقبه ملاقات کردحضرت آنچه از قرآن در خلال ده سال نازل شده بود بدو داد، رافع آنها را بمدینه آورد و قوم خود را گرد کردو آیات را بر آنان خواند. حضرت از شنیدن این خبر پاکدلی او را ستود. (از الاصابة ج 2 قسم اول ). شمس الدین سامی گوید: او در غزوه ٔ احد شهید گردید. رجوع به قاموس الاعلام ج 3 و امتاع الاسماع ج 1 ص 32 و 33 و 36 شود.


رافع. [ ف ِ ] (اِخ ) انصاری زرقی ، ابن معلی انصاری زرقی . صحابی بود و در ترجمه ٔ دره ٔ بنت ابی لهب از او یادی شده است و ابن مندة بسلسله از ابن عباس روایت کرده که آیه ٔ (ان الذین تولوا منکم یوم التقی الجمعان ) درباره ٔ عثمان و رافعبن معلی و خارجة بن زید نازل شده است و احتمال میرودکه رافع مذکور همو باشد. (از الاصابة ج 2 قسم اول ).


رافع. [ ف ِ ] (اِخ ) انصاری ، ابن سعد انصاری . صحابی است زیرا که احمدبن محمدبن عیسی و ابن شاهین و ابوموسی او را جزء صحابه حضرت رسول (ص ) آورده اند. (از الاصابة ج 2 قسم اول ).


رافع. [ ف ِ ] (اِخ ) انصاری . ابن جعدیه انصاری ، که ابن اسحاق او را جزو شهدای بدر ذکر کرده است . (از الاصابةج 2 قسم اول ). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود.


رافع. [ ف ِ ] (اِخ ) انصاری . ابن سهل بن رافعبن عدی بن زیدبن امیةبن زید انصاری . در غزوه ٔ احد و غزوات پس از آن شرکت داشت و در وقعه ٔ یمامه شهید گردید و روایتی هست که در غزوه ٔ بدر نیز حضورداشته است . (از الاصابة ج 2 قسم اول ). و نیز رجوع به امتاع الاسماع ج 1 ص 168 و قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود.


رافع. [ ف ِ ] (اِخ ) سلمی ، ابن بشر سلمی . ابن حجر گوید: برخی از راویان نام او را قلب کرده و او را بشربن رافع نامیده اند. رجوع به الاصابة ج 2 قسم چهارم شود.


رافع. [ ف ِ ] (اِخ ) ثقفی ، ابن یزید ثقفی . از صحابه ٔ حضرت رسول (ص ) بود و از بصریان بشمار میرفت و حسن بصری ازو روایت کرده است . رجوع به عقدالفرید ج 3 ص 326 و الاصابة ج 2 قسم اول و قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود.


رافع. [ ف ِ ] (اِخ ) خزاعی مولای ایشان بود ابن اسحاق در مغازی گوید: وقتیکه خزاعة در روز فتح بمکة وارد شدند در خانه ٔ بدیل بن و رقاء و رافع مولای خویش سکنی گزیدند. (از الاصابة ج 2 قسم اول ).


رافع. [ ف ِ ] (اِخ ) خزاعی ، ابن بدیل بن ورقاء خزاعی . او از صحابه ٔ حضرت رسول بود و در وقعه ٔ معونه شهید شد. رجوع به الاصابة ج 2 قسم چهارم و قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود.


رافع. [ ف ِ ] (اِخ ) خزرجی . ابن خدیج خزرجی ، از نوجوانانی بود که در جنگ بدر میخواست شرکت کند ولی از طرف حضرت رسول (ص ) بسبب صغر سن پذیرفته نشد، لیکن بعدها در جنگ احد و دیگر غزوات حضور یافت ودر عهد عبدالملک مروان بسن 86 درگذشت . عده ای از صحابه و تابعان ازو روایت کرده اند. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3). و رجوع به الاعلام زرکلی چ 2 ج 3 و المعرب جوالیقی ص 328 و ذکر اخبار اصفهان ج 1 ص 67 و فهرست امتاع الاسماع و تاریخ گزیده ص 225 و الاصابة ج 2 قسم اول شود.


رافع. [ ف ِ ] (اِخ ) خماسی ، ابن مکیث بن جندب خماسی . وی از صحابه ٔ حضرت رسول اکرم (ص ) بود و یکی از کسانی است که لوای فتح و پیروزی جهنیة را بدوش میکشیدند. حضرت رسول (ص ) او را در کار صدقات قومش عامل و نماینده ٔ خود قرار داد. (از الاصابة ج 2 قسم اول ). و رجوع به امتاع الاسماع فهرست ج 1 و قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود.


رافع. [ ف ِ ] (اِخ ) رفیق اسلم ... ابن حجر گویداحتمال دارد وی همان ابوالبهی باشد. رجوع به الاصابةج 2 قسم اول و رافع ابوالبهی در همین لغت نامه شود.


رافع. [ ف ِ ] (اِخ ) سلمی ، ابن بشیر سلمی از صحابه ٔ حضرت رسول (ص ) بود و بشیر بواسطه ٔ پسرش حدیث شریفی را روایت کرد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3).


رافع. [ ف ِ ] (اِخ ) شامی ، ابن عمیر از مردم شام بود، و یک حدیث از حضرت رسول روایت کرد. رجوع به الاصابة ج 2 قسم اول و قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود.


رافع. [ ف ِ ] (اِخ ) صمیدی سلامی ،ابن محمدبن هجرس بن شافع صمیدی سلامی ملقب به جمال الدین و مکنی به ابوالعلاء. وی قاری و محدث و پدر حافظ تقی الدین محمدبن رافع بود و مذهب شافعی داشت . رافع نحو را از بهأبن النحاس فرا گرفت . او بسال 668 هَ . ق . در دمشق متولد شد و در سال 718 در قاهره درگذشت . (از حسن المحاضرة فی اخبار مصر و القاهرة ج 1 ص 234).


رافع. [ ف ِ ] (اِخ ) مرنی ، ابن عمروبن هلاک مرنی صحابی بود و با برادرش عائد درک فیض حضور حضرت رسول کرد و سپس در بصره سکونت گزید و برخی از احادیث شریف روایت کرد. رجوع به الاصابة ج 2 قسم اول و قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود.


رافع. [ ف ِ ] (اِخ ) طائی سنبسی ، ابن عمروبن جابربن حارثةبن عمروبن محصن ابوالحسن طائی سنبسی . وی را ابن عمیرة نیز می خواندند و گویند او همان رافعبن ابی رافع است ولی خلیفةبن خیاط بین رافعبن عمیرة که خالدبن ولید را در راه سماوه از عراق بشام هدایت کرد و خود از تابعان بود ورافع بن عمرو (ابن ابی رافع) که درباره ٔ غزوه ٔ ذات السلاسل روایتی دارد و خود از اصحاب بود فرق گذاشته است ، اما این گفته درست بنظر نمیآید و اختلاف در نام پدر اوست . رافع در جاهلیت در شمار راهزنان بود ولی پس از پذیرفتن اسلام دست از تبهکاری برداشت و بهدایت و راهنمایی مسلمانان پرداخت . (از الاصابة ج 2 قسم اول ).


رافع. [ ف ِ ] (اِخ ) طائی ، ابن جابر طائی . رجوع به رافعبن عمرو در همین لغت نامه و الاصابة ج 2 شود.


فرهنگ عمید

۱. بردارنده، بلندکننده، بالابرنده.
۲. تقدیم کنندۀ شکایت یا عریضه برای دادخواهی، شاکی.
۳. جاسوس.
۴. از نام های خداوند.

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] رافع (ابهام زدایی). رافع ممکن است اسم برای اشخاص ذیل باشد: • رافع بن عبدالله، از یاران امام حسین (علیه السلام) و یکی از شهدای کربلا• رافع بن هرثمه، یا ابن نومَرْد، یکی از سرداران آل طاهر و حاکم خراسان من جانب محمد بن طاهر
...


کلمات دیگر: