کلمه جو
صفحه اصلی

خراش


مترادف خراش : تراش، خدشه، زخم، سایش، اثر زخم، خراشیدگی

فارسی به انگلیسی

scratch, slight wound


abrasion, scrape, scraping, scratch, graze, nick, score, slight wound

abrasion, graze, nick, score, scrape, scraping, scratch


فارسی به عربی

استنزاف , تهیج , حک , خدش , ورطة

مترادف و متضاد

تراش، خدشه، زخم، سایش، اثر زخم، خراشیدگی


abrasion (اسم)
سایش، خراش، ساییدگی

attrition (اسم)
سایش، خراش، اصطکاک، مالش

scratch (اسم)
خراش، خدشه، چرک نویس، تراش

scrape (اسم)
خراش، گرفتاری، گیر، خراشیدگی، اثر خراش

scuff (اسم)
خراش، صدای خراش

graze (اسم)
خراش، خراشیدگی

rift (اسم)
خراش، دریدگی، چاک، بریدگی

chafe (اسم)
خراش، ساییدگی، عصبانیت، پوست رفتگی

chap (اسم)
ترک، خراش، مرد، شکاف، جوانک، مشتری، چانه، فک

scab (اسم)
خراش، اثر زخم، پوست زخم، دله، جرب، گری، گر، حکه، دلمه بستن زخم

scotch (اسم)
خراش، چاک، اسکاتلندی، زخم، نوار چسب اسکاچ

فرهنگ فارسی

اثری ازناخن یایک آلت نوک تیزکه روی چیزی پیداشود، زخم کوچک که ازناخن یاخاریاچیزدیگربوجود آید
( اسم ) ۱ - اثری که از ناخن یا آلتی نوک تیر بر روی چیزی پیدا شود کشافی که از ناخن و خار و جز آن ایجاد شود . ۲ - ریش زخم . ۳ - بیفای نابکار از کار افتاده سقط شده . ۴ - میو. خف زده و پوسیده . ۵ - ( اسم ) در ترکیب بمعنی (( خراشنده ) ) آید آسمان خراش جگر خراش دلخراش گوش خراش .
بن محمد بن خراش بن عبدالله . او نوه خراش بن عبدالله است .

فرهنگ معین

(خَ ) (اِ. ) بریدگی زخم .

لغت نامه دهخدا

خراش . [ خ َ ] (اِخ ) ابن اسماعیل شیبانی . رجوع به ابورعشن در این لغت نامه شود.


خراش. [ خ َ ] ( اِ ) هر چیز شکافته و دریده. || تلف. ( از ناظم الاطباء ). || ریش. ( ناظم الاطباء ). اثر جرح. خدش. خَدَشَه. اثرخراشیدن بر چیزی. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
مثال گوید چندین ز کژدم زلفم
چسان ننالم کاندر دل من است خراش.
منجیک.
|| خراب و نابکار و بی فایده و از کار افتاده و سقطشده و رخنه کرده. ( از برهان قاطع ). ( از ناظم الاطباء ) ( از آنندراج ). اثر تراشه و تراش و خراش رانیز گویند و بتازیش سقط نامند. ( از شرفنامه منیری ). آخال. آشغال :
برون فکند بجاروب لاتذر گردون
عدوش راز در خانه جهان چو خراش.
شمس فخری.
|| میوه خف زده و پوسیده. ( از ناظم الاطباء ) ( از برهان قاطع ). || میوه نیمه خورده. ( یادداشت بخط مؤلف ). || هر چیز پوست کنده شده. هرچه پوستش رفته باشد. هر چیز که سطح بیرونی آن غشاء خود را از دست داده باشد. || فرومایه. || حک و محو. ( از ناظم الاطباء ). || شکاف به ناخن و خار و جز آن. ( از ناظم الاطباء ) ( از شرفنامه منیری ). || ( نف ) خراشنده. ( شرفنامه منیری ) ( ناظم الاطباء ). نفوذکننده. نافذ.( از ناظم الاطباء ).
- آسمان خراش ؛ نفوذکننده در آسمان. نام است مر ساختمانهای بسیار بلند و یا ارتفاع را.
- جان خراش ؛ نفوذکننده ٔدر جان. گذرنده در جان. کنایه از امور نامطلوب و نامطبوع.
- جگرخراش ؛ نفوذکننده در جگر. گذرنده در جگر. کنایه از امر ناملایم :
از دست بندگان تو هر لحظه می چکد
در حلق دشمنان تو آبی جگرخراش.
سپاهانی ( از شرفنامه منیری ).
- دل خراش ؛ نفوذکننده در دل. کنایه از امر نامطبوع و ناموزون. رنج دهنده.
- روح خراش ؛ گذرنده در روح. نفوذکننده در روح. جان خراش. کنایه از امر ناملایم و نامطبوع.
- سامعه خراش ؛ ناراحت کننده گوش. رنج دهنده گوش. کنایه از ساز بد و آواز بد.
- گوش خراش ؛ ناراحت کننده گوش. رنج دهنده گوش. رجوع به سامعه خراش شود.
|| ( ن مف مرخم ) خراشیده. خراش خورده :
بهر جوهری ساختندش خراش
به ارزیر برخاست از وی تراش.
نظامی.

خراش. [ خ ُ ] ( ع اِ ) داغ. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). علامت حاصل از داغ. ( یادداشت بخط مؤلف ).

خراش. [ خ ِ ] ( ع اِ ) داغی است مرشتر را که دراز باشد. || کلب خراش ؛ سگ برانگیخته شده برای جنگ با سگ دیگر. ( از منتهی الارب ).

خراش . [ خ َ ] (اِخ ) ابن عبداﷲ از راویانست وابن عدی گمان کرده که او مولای انس بوده است و احادیثی از او دارد. (از لسان المیزان ج 20 ص 395، 396).


خراش . [ خ َ ] (اِ) هر چیز شکافته و دریده . || تلف . (از ناظم الاطباء). || ریش . (ناظم الاطباء). اثر جرح . خدش . خَدَشَه . اثرخراشیدن بر چیزی . (یادداشت بخط مؤلف ) :
مثال گوید چندین ز کژدم زلفم
چسان ننالم کاندر دل من است خراش .

منجیک .


|| خراب و نابکار و بی فایده و از کار افتاده و سقطشده و رخنه کرده . (از برهان قاطع). (از ناظم الاطباء) (از آنندراج ). اثر تراشه و تراش و خراش رانیز گویند و بتازیش سقط نامند. (از شرفنامه ٔ منیری ). آخال . آشغال :
برون فکند بجاروب لاتذر گردون
عدوش راز در خانه ٔ جهان چو خراش .

شمس فخری .


|| میوه ٔ خف زده و پوسیده . (از ناظم الاطباء) (از برهان قاطع). || میوه ٔ نیمه خورده . (یادداشت بخط مؤلف ). || هر چیز پوست کنده شده . هرچه پوستش رفته باشد. هر چیز که سطح بیرونی آن غشاء خود را از دست داده باشد. || فرومایه . || حک و محو. (از ناظم الاطباء). || شکاف به ناخن و خار و جز آن . (از ناظم الاطباء) (از شرفنامه ٔ منیری ). || (نف ) خراشنده . (شرفنامه ٔ منیری ) (ناظم الاطباء). نفوذکننده . نافذ.(از ناظم الاطباء).
- آسمان خراش ؛ نفوذکننده ٔ در آسمان . نام است مر ساختمانهای بسیار بلند و یا ارتفاع را.
- جان خراش ؛ نفوذکننده ٔدر جان . گذرنده ٔ در جان . کنایه از امور نامطلوب و نامطبوع .
- جگرخراش ؛ نفوذکننده ٔ در جگر. گذرنده ٔ در جگر. کنایه از امر ناملایم :
از دست بندگان تو هر لحظه می چکد
در حلق دشمنان تو آبی جگرخراش .

سپاهانی (از شرفنامه ٔ منیری ).


- دل خراش ؛ نفوذکننده ٔ در دل . کنایه از امر نامطبوع و ناموزون . رنج دهنده .
- روح خراش ؛ گذرنده ٔ در روح . نفوذکننده ٔ در روح . جان خراش . کنایه از امر ناملایم و نامطبوع .
- سامعه خراش ؛ ناراحت کننده ٔ گوش . رنج دهنده ٔ گوش . کنایه از ساز بد و آواز بد.
- گوش خراش ؛ ناراحت کننده ٔ گوش . رنج دهنده ٔ گوش . رجوع به سامعه خراش شود.
|| (ن مف مرخم ) خراشیده . خراش خورده :
بهر جوهری ساختندش خراش
به ارزیر برخاست از وی تراش .

نظامی .



خراش . [ خ َ ] (اِخ ) ابن امیه بن ربیعةبن فضل بن منقدبن عفیف بن کلیم بن حبشه بن سلول خزاعی کلیبی . ابن کلبی او را با کنیه ٔ ابانضلة ذکر کرده است و او حلیف بنی مخزوم می باشد. وی مریسیع و حدیبیه رادید و سر پیغمبر را تراشید. ابن سکن از او حدیثی واحد نقل کرده است که گفت : من سر پیغمبر را در ناحیه ٔ مروة در عمرةالقضیه اصلاح کردم . ابوعمر او را خراش بن امیةبن فضل کعبی نام می برد و در ترجمه ٔ حال او می آورد که او حدیبیه و خیبر را دید و رسول خدا او را سواربر شتری بنام ثعلب بمکه فرستاد. قریشی ها او را آزارکردند و قصد کشتن او را داشتند، ولی حبشیان مانع ازکشتن او شدند، لذا او توانست که بازگردد. پس از او عثمان به این ماموریت رفت . ابوعمر او را خراش بن امیه بن فضل کلیبی سلولی آورده است و گفته در صحابه بغیر او کس دیگر نمی شناسد. (از اصابه ج 1 قسم 1 ص 107).


خراش . [ خ َ ] (اِخ ) ابن حارثه برادر اسماء است . رجوع به حمران برادر او شود. (از اصابه ج 1 قسم 1 ص 107).


خراش . [ خ َ ] (اِخ ) ابن صمةبن عمروبن جموح بن زیدبن حرام بن کعب انصاری سلمی . ابن اسحاق او را در بین کسانی نام برده است که واقعه ٔ بدر را دیدند. ابن کلبی و ابوعبید میگویند: او را در واقعه ٔ بدر دو اسب بود و در واقعه ٔ احد ده زخم برداشت . (از اصابه ج 1 قسم 1 ص 107).


خراش . [ خ َ ] (اِخ ) ابن عبداﷲ زبیر او از جابر و جابر از ابن عباس این حدیث مرفوع را نقل می کند: اذا استلقی احدکم فلایضع رجله علی اخری . (از لسان المیزان ج 2 ص 396).


خراش . [ خ َ ] (اِخ ) ابن مالک . علی بن سعید عسکری از طریق محمدبن اسحاق حدیث او را روایت کرده است وگفت عبداﷲبن بجرة اسلمی از خراش بن مالک نقل کرده که گفت او نبی را حجامت کرد و پس از ختم عمل گفت : همانا امانت مردی که با آهن تیز بر رگهای گردن پیغمبر ایستاد بسیار عظیم بود. (از اصابه ج 1 قسم 1 ص 107).


خراش . [ خ َ ] (اِخ ) ابن محمدبن خراش بن عبداﷲ. او نوه ٔ خراش بن عبداﷲ است . ازدی او را متروک ذکر میکند درباره ٔ او که از جد خود روایت دارد و میگوید هم نام او و هم نام جد او خداش است بادال نه با راء. ابن عساکر بین جد او خراش بن عبداﷲ مولای انس فرق میگذارد. (از لسان المیزان ج 2 ص 396).


خراش . [ خ َ ] (اِخ ) او از تابعان است و جابیه را دید و فرزندش عبداﷲ از او حدیث دارد. (از لسان المیزان ج 2 ص 396).


خراش . [ خ ِ ] (ع اِ) داغی است مرشتر را که دراز باشد. || کلب خراش ؛ سگ برانگیخته شده برای جنگ با سگ دیگر. (از منتهی الارب ).


خراش . [ خ ُ ] (ع اِ) داغ . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). علامت حاصل از داغ . (یادداشت بخط مؤلف ).


فرهنگ عمید

۱. اثری که از ناخن یا آلتی نوک تیز بر روی چیزی پیدا می شود.
۲. زخم کوچک و سطحی بر روی پوست.
۳. (صفت ) [قدیمی، مجاز] هر چیز بی فایده و دورریختنی.
۴. (بن مضارعِ خراشیدن ) = خراشیدن
۵. خراشنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): آسمان خراش، جگرخراش، دل خراش، گوش خراش.

دانشنامه عمومی

خراش (فیلم ۲۰۰۸). خراش (لهستانی: Rysa) فیلمی در ژانر درام لهستانی است به کارگردانی میخائو روسا که در سال ۲۰۰۸ منتشر شد. از بازیگران آن می توان به یادویگا یانکوفسکا-چشلاک و کینگا پرایس اشاره کرد.
۱۵ سپتامبر ۲۰۰۸ (۲۰۰۸-09-۱۵) (جشنواره فیلم گدنیا)

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] خراش (ابهام زدایی). خراش ممکن است در معانی ذیل به کار رفته و یا اسم برای اشخاص ذیل باشد: معانی• خراش (فقه)، بریده شدن پوست و دارای کاربرد در فقه اسلامی اعلام و اشخاص• خراش بن ابراهیم کوفی، از راویان امامی
...

[ویکی فقه] خراش (فقه). خراش به بریده شدن پوست گفته می شود.
خراش اثر برجای مانده در بدن است که بر اثر کشیدن ناخن یا وسیله ای نوک تیز به وجود آمده است .
عنوان یاد شده در باب کفارات و دیات آمده است.
حکم خراشیدن صورت
خراشیدن صورت و نیز کندن مو در مصیبت بر زن حرام و موجب ثبوت کفارۀ یمین است که عبارت است از آزاد کردن یک بنده یا سیر کردن و یا پوشاندن ده فقیر و در صورت ناتوانی از هر سه، سه روز روزه گرفتن. در ثبوت کفاره، خراش برداشتن همۀ صورت لازم نیست؛ بلکه خراش بعض صورت نیز موجب ثبوت کفاره است.
دیه خراش دادن
وارد کردن خراش به بدن دیگری موجب ثبوت دیه است و دیه آن، در سر و صورت، در صورت خون نیامدن (حارصه)، بنابر قول مشهور یک شتر و در صورت خون آمدن (دامیه) دو شتر است.


گویش اصفهانی

تکیه ای: zaxm
طاری: xerâš
طامه ای: xarâš
طرقی: xörâš
کشه ای: xerâš
نطنزی: xarâš


گویش مازنی

خراش خراشیده


/Kheraash/ خراش خراشیده

واژه نامه بختیاریکا

تَل رُه؛ کَل

جدول کلمات

خدشه


کلمات دیگر: