راسی
فارسی به عربی
عربی به فارسی
وابسته به سر , وابسته به مغز کله , دماغي , راسي
مترادف و متضاد
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
راسی. [ سی ی ] ( ص نسبی ) منسوب به راس عین که نام شهری است به دیاربکر. ( انساب سمعانی ص 243 ). ابن اثیر در اللباب فی تهذیب الانساب ج 1 ص 451 افزاید: راسی منسوب است به رأس عین و آن شهری است از الجزیره ، و نسبت مشهور بدان رسعنی است. و سمعانی که گفته است آن از دیار بکر است و آب دجله از آن سرچشمه میگیرد درست نیست ،بلکه رودخانه خابور از آن سرچشمه میگیرد و اصلاً ازدیاربکر نیست و از سرزمین الجزیره است بین الجزیره و حران ، دو روز راه. رجوع به راسعین و راسعنی شود.
راسی. ( اِخ ) ابوالفضل جعفربن محمدبن فضل. که منسوب است به راس عین. او از ابونعیم کوفی روایت دارد و ابویعلی موصلی و دیگران از او روایت کرده اند. ( از الانساب سمعانی و لباب فی تهذیب الانساب ).
راسی. ( اِخ ) «سامی افندی یواکیم » ( متوفای 1927م. ) از ادباء سوریه مقیم برازویل بوده کتابش الواجبات است درباره تهذیب اجتماع که بپدرش یواکیم مسعود الراسی اهداء کرده است و آن را بدو باب قسمت کرده : باب اول واجبات عامه و دوم واجبات انفرادی که ببعضی از افراد اختصاص دارد. ( از معجم المطبوعات ج 1 ).
رأسی. [ رَءْ سی ی ] ( ص نسبی ) نسبت است به رأس العین : سرجس الرأسی ، یکی از نقله کتب بعربی بود. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). و رجوع به راسی و رسعنی شود.
راسی . (اِخ ) «سامی افندی یواکیم » (متوفای 1927م .) از ادباء سوریه مقیم برازویل بوده کتابش الواجبات است درباره ٔ تهذیب اجتماع که بپدرش یواکیم مسعود الراسی اهداء کرده است و آن را بدو باب قسمت کرده : باب اول واجبات عامه و دوم واجبات انفرادی که ببعضی از افراد اختصاص دارد. (از معجم المطبوعات ج 1).
راسی . (اِخ ) ابوالفضل جعفربن محمدبن فضل . که منسوب است به راس عین . او از ابونعیم کوفی روایت دارد و ابویعلی موصلی و دیگران از او روایت کرده اند. (از الانساب سمعانی و لباب فی تهذیب الانساب ).
راسی . [ سی ی ] (ص نسبی ) منسوب به راس عین که نام شهری است به دیاربکر. (انساب سمعانی ص 243). ابن اثیر در اللباب فی تهذیب الانساب ج 1 ص 451 افزاید: راسی منسوب است به رأس عین و آن شهری است از الجزیره ، و نسبت مشهور بدان رسعنی است . و سمعانی که گفته است آن از دیار بکر است و آب دجله از آن سرچشمه میگیرد درست نیست ،بلکه رودخانه ٔ خابور از آن سرچشمه میگیرد و اصلاً ازدیاربکر نیست و از سرزمین الجزیره است بین الجزیره و حران ، دو روز راه . رجوع به راسعین و راسعنی شود.
راسی .(ع ص ) ثابت . راسخ . ج ، رواسی . (اقرب الموارد). ثابت و استوار. (آنندراج ) (ناظم الاطباء). محکم و برجای مانده . لنگرانداخته شده مانند کشتی . غیرمتحرک . (ناظم الاطباء). محکم . بیخ آور : کان رأی الامام القادر باللّه رضی اﷲ عنه و قَدّس روحه نجماً ثاقباً و حلمه جبلا راسیاً. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 300). و آشیانه ای گرفتند بر شقی راسخ و شعبی راسی که هوای او معتدل و خوش ، و مرغزار او نزه و دلکش بود. (سندبادنامه ص 12). || چون در معنی با راسخ نزدیکتر است در ادب فارسی غالباً با آن مترادف آید : چون امضاء این عزیمت ... در صمیم دل ... راسخ و راسی شد.(تجارب السلف ). || کوه بیخ آور. (دهار).
فرهنگ عمید
فرهنگستان زبان و ادب
{apical} [زیست شناسی- علوم گیاهی] ویژگی بخش یا بخش هایی از گیاه که در بالا یا نوک یا سر ساختاری از گیاه قرار دارد
{apical} [زیست شناسی- علوم گیاهی] ویژگی تَمَکنی که در آن جفت در بالای تخمدان قرار دارد متـ . آویخته pendulous
گویش مازنی
۱لفظی است در مقام تعجب به معنی:به راستی ۲راستی