to leak, to ooze out, to penetrate, to make a hole, to slip in
رخنه کردن
فارسی به انگلیسی
breach, infiltrate, penetrate, penetration, pierce
فارسی به عربی
اخترق ، اِخْتِراق
مترادف و متضاد
روی دادن، فاش شدن، نشر کردن، بیرون آمدن، نفوذ کردن، رخنه کردن، بخار پس دادن، فرا تراویدن
فهمیدن، نفوذ کردن در، بداخل سرایت کردن، رخنه کردن، فرانشت کردن
فرهنگ فارسی
دست یافتن غیرمُجاز به دادهها در رایانه، معمولاً به قصد تخریب یا سوءاستفاده
سوراخ کردن شکافتن شکاف ایجاد کردن چاک پدید آوردن .
لغت نامه دهخدا
رخنه کردن . [ رَ ن َ / ن ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) سوراخ کردن . شکافتن . شکاف ایجاد کردن . چاک پدید آوردن :
به تیغ پاره کند ورقه های چون پولاد
به تیر رخنه کند غیبه های چون سندان .
به پای پست کند برکشیده گردن شیر
به دست رخنه کندلاد آهنین دیوار.
و درهای شارستان برکندند و باره ها را رخنه کردند. (تاریخ سیستان ). محمود فرمان داده بود تا باره ٔ شهر را رخنه ٔ بسیار کرده بودند بگاه بازگشتن از سیستان تا فسادی تولد نکند. (تاریخ سیستان ). و امیر محمود نیک بکوشید و چون روی ایستادن نبودرخنه کردند آن باغ را و سوی هرات رفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 202).
کس را به نظام دیده ای جایی
کو رخنه نکرد مر نظامش را.
کز گرد سم خویش کند تیره روی این
وز زخم نعل خویش کند رخنه پشت آن .
تویی که سایه ٔ عدلت چنان بسیط شده ست
که رخنه کردن آن مشکل است بر خورشید.
گر دل او رخنه کرد زلزله ٔ حادثات
شیخ مرمت گر است بر دل ویران او.
کان را که تیشه رخنه کند فضل کان نهم
رخنه چرا به تیشه ٔ کان کن درآورم .
گفتی که آفتابم بر رخنه بیش تابم
بس رخنه کردیم دل دردل چرا نتابی .
هر پنجره که تنگ ترش دید رخنه کرد
هر روزنی که بسته ترش یافت برگشاد.
زآن زمینها که رخنه کرد عجوز
مانده آن خاک رخنه رخنه هنوز.
چون شده ای بسته ٔ این دامگاه
رخنه کنش تا بدر آیی به راه .
امین و بداندیش طشتند و مور
نشاید در او رخنه کردن بزور.
چون نکند رخنه به دیوارباغ
دزد که ناطور همان می کند.
رخنه در سد سکندر می کند اقبال حسن
در برای یوسف از دیوار پیدا می کند.
|| راه یافتن . (یادداشت مؤلف ). عارض شدن . رسیدن . سرایت کردن . درآمدن . نفوذ کردن . رسوخ کردن بقصد تباهی . خلل وارد ساختن : نزدیک بود کار بزرگ شود و شکست رخنه کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312).
به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم .
شاهدان گر دلبری زینسان کنند
زاهدان را رخنه در ایمان کنند.
جانب هر بزم تکلیف از پی آنم کند
تا کند لطفی به غیر و رخنه در جانم کند.
به تیغ پاره کند ورقه های چون پولاد
به تیر رخنه کند غیبه های چون سندان .
فرخی .
به پای پست کند برکشیده گردن شیر
به دست رخنه کندلاد آهنین دیوار.
عنصری .
و درهای شارستان برکندند و باره ها را رخنه کردند. (تاریخ سیستان ). محمود فرمان داده بود تا باره ٔ شهر را رخنه ٔ بسیار کرده بودند بگاه بازگشتن از سیستان تا فسادی تولد نکند. (تاریخ سیستان ). و امیر محمود نیک بکوشید و چون روی ایستادن نبودرخنه کردند آن باغ را و سوی هرات رفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 202).
کس را به نظام دیده ای جایی
کو رخنه نکرد مر نظامش را.
ناصرخسرو.
کز گرد سم خویش کند تیره روی این
وز زخم نعل خویش کند رخنه پشت آن .
امیرمعزی .
تویی که سایه ٔ عدلت چنان بسیط شده ست
که رخنه کردن آن مشکل است بر خورشید.
انوری .
گر دل او رخنه کرد زلزله ٔ حادثات
شیخ مرمت گر است بر دل ویران او.
خاقانی .
کان را که تیشه رخنه کند فضل کان نهم
رخنه چرا به تیشه ٔ کان کن درآورم .
خاقانی .
گفتی که آفتابم بر رخنه بیش تابم
بس رخنه کردیم دل دردل چرا نتابی .
خاقانی .
هر پنجره که تنگ ترش دید رخنه کرد
هر روزنی که بسته ترش یافت برگشاد.
خاقانی .
زآن زمینها که رخنه کرد عجوز
مانده آن خاک رخنه رخنه هنوز.
نظامی .
چون شده ای بسته ٔ این دامگاه
رخنه کنش تا بدر آیی به راه .
نظامی .
امین و بداندیش طشتند و مور
نشاید در او رخنه کردن بزور.
سعدی .
چون نکند رخنه به دیوارباغ
دزد که ناطور همان می کند.
سعدی .
رخنه در سد سکندر می کند اقبال حسن
در برای یوسف از دیوار پیدا می کند.
صائب (از ارمغان آصفی ).
|| راه یافتن . (یادداشت مؤلف ). عارض شدن . رسیدن . سرایت کردن . درآمدن . نفوذ کردن . رسوخ کردن بقصد تباهی . خلل وارد ساختن : نزدیک بود کار بزرگ شود و شکست رخنه کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312).
به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم .
حافظ.
شاهدان گر دلبری زینسان کنند
زاهدان را رخنه در ایمان کنند.
حافظ.
جانب هر بزم تکلیف از پی آنم کند
تا کند لطفی به غیر و رخنه در جانم کند.
ملک قمی (از آنندراج ).
رخنه کردن. [ رَ ن َ / ن ِ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) سوراخ کردن. شکافتن. شکاف ایجاد کردن. چاک پدید آوردن :
به تیغ پاره کند ورقه های چون پولاد
به تیر رخنه کند غیبه های چون سندان.
به دست رخنه کندلاد آهنین دیوار.
کس را به نظام دیده ای جایی
کو رخنه نکرد مر نظامش را.
وز زخم نعل خویش کند رخنه پشت آن.
که رخنه کردن آن مشکل است بر خورشید.
شیخ مرمت گر است بر دل ویران او.
رخنه چرا به تیشه کان کن درآورم.
بس رخنه کردیم دل دردل چرا نتابی.
هر روزنی که بسته ترش یافت برگشاد.
مانده آن خاک رخنه رخنه هنوز.
رخنه کنش تا بدر آیی به راه.
نشاید در او رخنه کردن بزور.
دزد که ناطور همان می کند.
در برای یوسف از دیوار پیدا می کند.
به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم.
به تیغ پاره کند ورقه های چون پولاد
به تیر رخنه کند غیبه های چون سندان.
فرخی.
به پای پست کند برکشیده گردن شیربه دست رخنه کندلاد آهنین دیوار.
عنصری.
و درهای شارستان برکندند و باره ها را رخنه کردند. ( تاریخ سیستان ). محمود فرمان داده بود تا باره شهر را رخنه بسیار کرده بودند بگاه بازگشتن از سیستان تا فسادی تولد نکند. ( تاریخ سیستان ). و امیر محمود نیک بکوشید و چون روی ایستادن نبودرخنه کردند آن باغ را و سوی هرات رفتند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 202 ).کس را به نظام دیده ای جایی
کو رخنه نکرد مر نظامش را.
ناصرخسرو.
کز گرد سم خویش کند تیره روی این وز زخم نعل خویش کند رخنه پشت آن.
امیرمعزی.
تویی که سایه عدلت چنان بسیط شده ست که رخنه کردن آن مشکل است بر خورشید.
انوری.
گر دل او رخنه کرد زلزله حادثات شیخ مرمت گر است بر دل ویران او.
خاقانی.
کان را که تیشه رخنه کند فضل کان نهم رخنه چرا به تیشه کان کن درآورم.
خاقانی.
گفتی که آفتابم بر رخنه بیش تابم بس رخنه کردیم دل دردل چرا نتابی.
خاقانی.
هر پنجره که تنگ ترش دید رخنه کردهر روزنی که بسته ترش یافت برگشاد.
خاقانی.
زآن زمینها که رخنه کرد عجوزمانده آن خاک رخنه رخنه هنوز.
نظامی.
چون شده ای بسته این دامگاه رخنه کنش تا بدر آیی به راه.
نظامی.
امین و بداندیش طشتند و مورنشاید در او رخنه کردن بزور.
سعدی.
چون نکند رخنه به دیوارباغ دزد که ناطور همان می کند.
سعدی.
رخنه در سد سکندر می کند اقبال حسن در برای یوسف از دیوار پیدا می کند.
صائب ( از ارمغان آصفی ).
|| راه یافتن. ( یادداشت مؤلف ). عارض شدن. رسیدن. سرایت کردن. درآمدن. نفوذ کردن. رسوخ کردن بقصد تباهی. خلل وارد ساختن : نزدیک بود کار بزرگ شود و شکست رخنه کند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312 ).به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم.
فرهنگستان زبان و ادب
{hack} [رایانه و فنّاوری اطلاعات] دست یافتن غیرمُجاز به داده ها در رایانه، معمولاً به قصد تخریب یا سوءاستفاده
کلمات دیگر: