خدمتکار. [ خ ِ م َ ] (اِ مرکب ) خدمتگار. پرستار. نوکر. چاکر. بنده . چاکر اعم از کنیز و غلام . بلون . (از برهان قاطع). زوار. زواه . زاور. زواره . (از ناظم الاطباء). بنده . خادم . خدمتگر. گماشته . ملازم . (آنندراج ) (یادداشت بخط مؤلف ). تُؤّثور. (از منتهی الارب ). ج ، خدمتکاران
: خدمتکار چندان دار که نگریزد و آنرا که داری بسزاوار و نیکو که یک تن ساخته داری به که دو تن ناساخته . (از قابوسنامه ).
چنانکه این پادشاه را پیدا آرد و با وی گروهی مردم دررساند اعوان و خدمتکاران وی که فراخور وی باشند. (تاریخ بیهقی ). پادشاهان بزرگ آن فرمایند که ایشان راخوشتر آید و ترسد خدمتکاران ایشان را که اعتراض کنند. (تاریخ بیهقی ) . از جمله ٔ همه ٔ معتمدان و خدمتکاران اعتماد بر وی افتاد. (تاریخ بیهقی ). تاریخها دیده ام بسیار که پیش از من کرده اند پادشاهان گذشته را خدمتکاران ایشان . (تاریخ بیهقی ). دست وی را از شغل عرض کوتاه کرده ، او را نشاندند تا تضریب و فساد وی از ملک و خدمتکاران دور شود. (تاریخ بیهقی ). قرار گرفت که عبدالجبار پسر وزیر آنجا برسولی فرستاده آمد، با دانشمندی و خدمت کارانی که رسم است . (تاریخ بیهقی ). دوازده هزار کنیزک در سراهاء او بودند از سریه یا مطربه یا خدمتکار. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص
103). و هرکه ازخدمتکاران خدمتی شایسته بواجب بکردی در حال او را نواخت و انعام فرمودندی بر قدر خدمت . (نوروزنامه ٔ خیام ). و سلطان سنجر را بگرفتند و همچنان با خویشتن می آوردند بر آیین سلطنت الا آنکه خدمتکاران از آن خویش نصب کردند. (مجمل التواریخ و القصص ). زینت ملوک خدمتکاران مهذب و چاکران کار دانند. (کلیله و دمنه ). از حقوق پادشاهان بر خدمتکاران گذارد حق نعمت است . (کلیله و دمنه ). با آنچه ملک عادل انوشیروان کسری بن قباد را سعادت ذات ... و تربیت خدمتکاران ... حاصل است ، می بینم که کارهای زمانه میل به ادبار دارد. (کلیله و دمنه ).
تا صبح دمد آمده با خدمتکاران
تا شام شود درشده با روزه گشایان .
سوزنی .
خدمتت را هرکه فرمانی کمر بندد بطوع
لیکن آن بهتر که فرمایی بخدمتکار خویش .
سعدی (بدایع).
اگر ملول شدی حاکمی و فرمانده
وگر قبول کنی بنده ایم و خدمتکار
سعدی .
صدوپنجاه شتر بار داشت و چهل بنده ٔ خدمتکار. (گلستان سعدی ). یکی از وزراء روی شفاعت بر زمین نهاد و گفت : جهان بکام خداوند باد و اقبال و دولت غلام سیاه بیچاره در این نوبت خطایی ندارد که سایر بندگان و خدمتکاران بنوازش خداوندی . (گلستان سعدی ). و دیگر خدمتکاران به لهو و لعب مشغولند. (گلستان سعدی ).
چو هر خاکی که باد آورد فیضی برد ز انعامت
ز حال بنده یاد آور که خدمتکار دیرینم .
حافظ.
دلبربایی همه آن نیست که عاشق بکشد
خواجه آنست که باشد غم خدمتکارش .
حافظ.
و چون از آنجا فارغ شد خدمتکاران را گفت چه دارید؟ (تاریخ قم ص
82).
هَبَنْیَق . هُبُنق . هبنوق . (از منتهی الارب ). وَصیف ؛ خدمتکار غلام باشد یا کنیزک . (منتهی الارب ). حَشَم ؛ خدمتکاران باشد. (منتهی الارب ) (دهار). وشاق ؛ خدمتکار باشد. (از دهار). تواثیر، تئاثیر؛ خدمتکاران باشد. خَول ؛ خدمتکاران باشد. (از منتهی الارب ). || در تداول امروز خادمه ، زنی که با ماهیانه ٔ معلوم در خانه ای کار کند غیر آشپزی . (یادداشت بخط مؤلف ). کلفت . سرپایی .