کلمه جو
صفحه اصلی

خدمتکار


مترادف خدمتکار : بنده، پرستار، پیشخدمت، پیشکار، چاکر، خادم، خدمتگزار، غلام، فراش، فرمانبر، کنیز، گماشته، مستخدم، نوکر

متضاد خدمتکار : مخدوم

برابر پارسی : پرستار | پیشکار، پاکار، نوکر، زاور ، پیشیار

فارسی به انگلیسی

houseman, maid, servant, server, servitor, vassal, woman

houseman, maid, servant, server, servitor, vassal


فارسی به عربی

خادم , عاملة التنظیف

مترادف و متضاد

maid (اسم)
مستخدمه، خدمتکار، خادمه، دختر، دوشیزه یا زن جوان، پیشخدمت مونی

maidservant (اسم)
مستخدمه، خدمتکار، کلفت

batman (اسم)
گماشته، خدمتکار، یک من یا 3 کیلو

servant (اسم)
فراش، خدمتکار، پیشخدمت، بنده، مستخدم، نوکر، خادم، پایکار، چاکری

varlet (اسم)
ملازم، خدمتکار، ادم پست و رذل

server (اسم)
خدمتکار، کمک کننده، نوکر، خدمتگذار، بازیکنی که توپ را میزند

chambermaid (اسم)
خدمتکار، کلفت، خادمه

handmaid (اسم)
خدمتکار، کلفت، پیشخدمت زن

fag (اسم)
خدمتکار، سیگار، سیگارت، خرحمالی، حمال مفت

factotum (اسم)
خدمتکار، ادم همه کاره

servitor (اسم)
تابع، خدمتکار، مستخدم، نوکر، خدمتگذار، زیر دست

صفت بنده، پرستار، پیشخدمت، پیشکار، چاکر، خادم، خدمتگزار، غلام، فراش، فرمانبر، کنیز، گماشته، مستخدم، نوکر ≠ مخدوم


فرهنگ فارسی

خدمتگار، نوکر، مردیازنی که درخانه کسی کارکند
( صفت ) آنکه در خان. کسی کار و خدمت کند نوکر چاکر .
خدمتگار پرستار

فرهنگ معین

( ~. ) [ ع - فا. ] (ص . ) نوکر، چاکر.

لغت نامه دهخدا

خدمتکار. [ خ ِ م َ ] ( اِ مرکب ) خدمتگار. پرستار. نوکر. چاکر. بنده. چاکر اعم از کنیز و غلام. بلون. ( از برهان قاطع ). زوار. زواه. زاور. زواره. ( از ناظم الاطباء ). بنده. خادم. خدمتگر. گماشته. ملازم. ( آنندراج ) ( یادداشت بخط مؤلف ). تُؤّثور. ( از منتهی الارب ). ج ، خدمتکاران : خدمتکار چندان دار که نگریزد و آنرا که داری بسزاوار و نیکو که یک تن ساخته داری به که دو تن ناساخته. ( از قابوسنامه ).
چنانکه این پادشاه را پیدا آرد و با وی گروهی مردم دررساند اعوان و خدمتکاران وی که فراخور وی باشند. ( تاریخ بیهقی ). پادشاهان بزرگ آن فرمایند که ایشان راخوشتر آید و ترسد خدمتکاران ایشان را که اعتراض کنند. ( تاریخ بیهقی ). از جمله همه معتمدان و خدمتکاران اعتماد بر وی افتاد. ( تاریخ بیهقی ). تاریخها دیده ام بسیار که پیش از من کرده اند پادشاهان گذشته را خدمتکاران ایشان. ( تاریخ بیهقی ). دست وی را از شغل عرض کوتاه کرده ، او را نشاندند تا تضریب و فساد وی از ملک و خدمتکاران دور شود. ( تاریخ بیهقی ). قرار گرفت که عبدالجبار پسر وزیر آنجا برسولی فرستاده آمد، با دانشمندی و خدمت کارانی که رسم است. ( تاریخ بیهقی ). دوازده هزار کنیزک در سراهاء او بودند از سریه یا مطربه یا خدمتکار. ( فارسنامه ابن بلخی ص 103 ). و هرکه ازخدمتکاران خدمتی شایسته بواجب بکردی در حال او را نواخت و انعام فرمودندی بر قدر خدمت. ( نوروزنامه خیام ). و سلطان سنجر را بگرفتند و همچنان با خویشتن می آوردند بر آیین سلطنت الا آنکه خدمتکاران از آن خویش نصب کردند. ( مجمل التواریخ و القصص ). زینت ملوک خدمتکاران مهذب و چاکران کار دانند. ( کلیله و دمنه ). از حقوق پادشاهان بر خدمتکاران گذارد حق نعمت است. ( کلیله و دمنه ). با آنچه ملک عادل انوشیروان کسری بن قباد را سعادت ذات... و تربیت خدمتکاران... حاصل است ، می بینم که کارهای زمانه میل به ادبار دارد. ( کلیله و دمنه ).
تا صبح دمد آمده با خدمتکاران
تا شام شود درشده با روزه گشایان.
سوزنی.
خدمتت را هرکه فرمانی کمر بندد بطوع
لیکن آن بهتر که فرمایی بخدمتکار خویش.
سعدی ( بدایع ).
اگر ملول شدی حاکمی و فرمانده
وگر قبول کنی بنده ایم و خدمتکار
سعدی.
صدوپنجاه شتر بار داشت و چهل بنده خدمتکار. ( گلستان سعدی ). یکی از وزراء روی شفاعت بر زمین نهاد و گفت : جهان بکام خداوند باد و اقبال و دولت غلام سیاه بیچاره در این نوبت خطایی ندارد که سایر بندگان و خدمتکاران بنوازش خداوندی. ( گلستان سعدی ). و دیگر خدمتکاران به لهو و لعب مشغولند. ( گلستان سعدی ).

خدمتکار. [ خ ِ م َ ] (اِ مرکب ) خدمتگار. پرستار. نوکر. چاکر. بنده . چاکر اعم از کنیز و غلام . بلون . (از برهان قاطع). زوار. زواه . زاور. زواره . (از ناظم الاطباء). بنده . خادم . خدمتگر. گماشته . ملازم . (آنندراج ) (یادداشت بخط مؤلف ). تُؤّثور. (از منتهی الارب ). ج ، خدمتکاران : خدمتکار چندان دار که نگریزد و آنرا که داری بسزاوار و نیکو که یک تن ساخته داری به که دو تن ناساخته . (از قابوسنامه ).
چنانکه این پادشاه را پیدا آرد و با وی گروهی مردم دررساند اعوان و خدمتکاران وی که فراخور وی باشند. (تاریخ بیهقی ). پادشاهان بزرگ آن فرمایند که ایشان راخوشتر آید و ترسد خدمتکاران ایشان را که اعتراض کنند. (تاریخ بیهقی ) . از جمله ٔ همه ٔ معتمدان و خدمتکاران اعتماد بر وی افتاد. (تاریخ بیهقی ). تاریخها دیده ام بسیار که پیش از من کرده اند پادشاهان گذشته را خدمتکاران ایشان . (تاریخ بیهقی ). دست وی را از شغل عرض کوتاه کرده ، او را نشاندند تا تضریب و فساد وی از ملک و خدمتکاران دور شود. (تاریخ بیهقی ). قرار گرفت که عبدالجبار پسر وزیر آنجا برسولی فرستاده آمد، با دانشمندی و خدمت کارانی که رسم است . (تاریخ بیهقی ). دوازده هزار کنیزک در سراهاء او بودند از سریه یا مطربه یا خدمتکار. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 103). و هرکه ازخدمتکاران خدمتی شایسته بواجب بکردی در حال او را نواخت و انعام فرمودندی بر قدر خدمت . (نوروزنامه ٔ خیام ). و سلطان سنجر را بگرفتند و همچنان با خویشتن می آوردند بر آیین سلطنت الا آنکه خدمتکاران از آن خویش نصب کردند. (مجمل التواریخ و القصص ). زینت ملوک خدمتکاران مهذب و چاکران کار دانند. (کلیله و دمنه ). از حقوق پادشاهان بر خدمتکاران گذارد حق نعمت است . (کلیله و دمنه ). با آنچه ملک عادل انوشیروان کسری بن قباد را سعادت ذات ... و تربیت خدمتکاران ... حاصل است ، می بینم که کارهای زمانه میل به ادبار دارد. (کلیله و دمنه ).
تا صبح دمد آمده با خدمتکاران
تا شام شود درشده با روزه گشایان .

سوزنی .


خدمتت را هرکه فرمانی کمر بندد بطوع
لیکن آن بهتر که فرمایی بخدمتکار خویش .

سعدی (بدایع).


اگر ملول شدی حاکمی و فرمانده
وگر قبول کنی بنده ایم و خدمتکار

سعدی .


صدوپنجاه شتر بار داشت و چهل بنده ٔ خدمتکار. (گلستان سعدی ). یکی از وزراء روی شفاعت بر زمین نهاد و گفت : جهان بکام خداوند باد و اقبال و دولت غلام سیاه بیچاره در این نوبت خطایی ندارد که سایر بندگان و خدمتکاران بنوازش خداوندی . (گلستان سعدی ). و دیگر خدمتکاران به لهو و لعب مشغولند. (گلستان سعدی ).
چو هر خاکی که باد آورد فیضی برد ز انعامت
ز حال بنده یاد آور که خدمتکار دیرینم .

حافظ.


دلبربایی همه آن نیست که عاشق بکشد
خواجه آنست که باشد غم خدمتکارش .

حافظ.


و چون از آنجا فارغ شد خدمتکاران را گفت چه دارید؟ (تاریخ قم ص 82).
هَبَنْیَق . هُبُنق . هبنوق . (از منتهی الارب ). وَصیف ؛ خدمتکار غلام باشد یا کنیزک . (منتهی الارب ). حَشَم ؛ خدمتکاران باشد. (منتهی الارب ) (دهار). وشاق ؛ خدمتکار باشد. (از دهار). تواثیر، تئاثیر؛ خدمتکاران باشد. خَول ؛ خدمتکاران باشد. (از منتهی الارب ). || در تداول امروز خادمه ، زنی که با ماهیانه ٔ معلوم در خانه ای کار کند غیر آشپزی . (یادداشت بخط مؤلف ). کلفت . سرپایی .

فرهنگ عمید

مرد یا زنی که در خانۀ دیگران خدمت می کند، مستخدم.

دانشنامه عمومی

کارگرِ خانگی یا خدمتکارِ خانگی، کسی است که در زمینهٔ نگهداری از خانه کار می کند. این کار می تواند در برابرِ پول، کاشانه یا خوراک باشد.سرامیکِ چینیِ یک کارگرِ خانگی، از دورهٔ دودمانِ هان   نگارهٔ یک مردِ درحالِ درمان، و کارگری که پوزخند می زند. موزهٔ بریتانیا   عکسِ پیکتوریالیستیکِ یک کارگر، از کنستانت پویو (عکاسِ فرانسوی)   اسکار پوتز، کارگرِ خانگیِ دومین رئیس جمهورِ آلمان، در سالِ ۱۹۳۱   نقاشیِ رنگ روغنِ خدمتگزارانِ هوگارت، از ویلیام هوگارت   سِروِ چای به دستِ یک کارگرِ خانگی
کارگرانِ خانگی، بیشتر در خانه های بزرگ و برای خانواده های دارا کار می کنند، و به کارهایی مانندِ رُفت وروب، مرتب کردن، آشپزی و خرید برای نیازمندی های زندگیِ روزمره می پردازند.
سرامیکِ چینیِ یک کارگرِ خانگی، از دورهٔ دودمانِ هان
نگارهٔ یک مردِ درحالِ درمان، و کارگری که پوزخند می زند. موزهٔ بریتانیا

واژه نامه بختیاریکا

ور جلو

پیشنهاد کاربران

( = مخدوم ) خدمت واژه ای عربی است و پارسی جایگزین خدمتکار اینهاست:
ساپیک، ساپیت ( ساپ = خدمت؛ سنسکریت + پسوندهای یاتیکی ( = مفعولی ) «یک» ( پهلوی ) «یت» سنسکریت )
راژیک، راژیت ( راژه = خدمت؛ کردی + «یک، یت» )
پَریوپیک، پَریوپیت ( پَریوپ از سنسکریت: پَریوپاس= خدمت + «یک، یت» )
آنْواسیک ãnvãsik، آنْواسیت ãnvãsit ( آنواس از سنسکریت: اَنواس= خدمت + «یک، یت» )

خدمه

دادا

برابرهای پارسی:
کمربسته
پیشکار
دست به سینه


مهتر=

خادم. خدمتگار مخصوص :
چنین داد پاسخ که مهترپرست
چو یازد به جان جهاندار دست.
فردوسی.
کسانی که اندر شبستان بدند
هشیوار و مهترپرستان بدند.
فردوسی.

پاکار: پیشکار، عریف، کارگزار، پادو، خادم، خدمتکار، نوکر


کلمات دیگر: