کلمه جو
صفحه اصلی

راه دادن

فارسی به انگلیسی

admit, receive, to admit to

to admit


admit, receive


مترادف و متضاد

admit (فعل)
واگذار کردن، رضایت دادن، پذیرفتن، تصدیق کردن، راضی شدن، دادن، اقرار کردن، راه دادن، بار دادن، زیر بار رفتن، اعطاء کردن

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱ - باز کردن راه برای عبور کسی بیک سو شدن جهت عبور و مرور . ۲ - اذن دخول و خروج دادن .

فرهنگ معین

(دَ ) (مص ل . ) رخصت دادن .

لغت نامه دهخدا

راه دادن. [ دَ ] ( مص مرکب ) ره دادن. گذاردن که بگذرد. گذاشتن راه برای کسی تا بگذرد. ( بهار عجم ) ( آنندراج ) ( ارمغان آصفی ) ( ناظم الاطباء ). از راه بر کناری شدن بگذشتن کسی را. ( یادداشت مؤلف ). اذن دخول و خروج دادن. ( ناظم الاطباء ). اجازه عبور دادن. رخصت گذشتن دادن. رخصت درآمدن دادن. ( یادداشت مؤلف ). مانع نشدن عبور کسی یا چیزی را. ( فرهنگ نظام ). بار دادن :
هگرز راه ندادش مگر بسوی سقر
کسی که معده پر ز آتش سقر دارد.
ناصرخسرو.
ندهد خدای عرش درین خانه
راهت مگر براهبری حیدر.
ناصرخسرو.
راه مده جز که خردمند را
جز بضرورت سوی دیدارخویش.
ناصرخسرو.
راهم بدهید رو براه آمده ام
بر درگه حضرت اله آمده ام
بی تحفه نیامدم نه دستم خالیست
با دست پر از همه گناه آمده ام.
( منسوب به خیام ).
چه بودی که در خلد آن بارگاه
مرا یکزمان دادی اقبال راه.
نظامی.
راه صد دشمنم از بهر تو میباید داد
تا یکی دوست ببینم که بگوید خبرت.
سعدی.
راه آه سحر از شوق نمی یارم داد
تانیاید که بشوراند خواب سحرت.
سعدی.
غماز را بحضرت سلطان که راه داد
همصحبت تو همچو تو باید هنروری.
سعدی.
اشک حسرت بسرانگشت فرومیگیرم
که اگر راه دهم قافله بر گل گذرد.
سعدی.
بخواند و راه ندادش کجا رود بدبخت
ببست دیده مسکین و دیدنش فرمود.
سعدی.
بنرمی چنین گفت با سنگ سخت
کرم کرده راهی ده ای نیکبخت.
ملک الشعراء بهار.
|| پذیرفتن. قبول کردن. روا شمردن. اجازه دادن :
یکی آنکه پیمان شکستن ز شاه
بزرگان پیشین ندادند راه.
فردوسی.
و رجوع به ره دادن شود.
- راه دادن بخود ؛ اجازه آمدن دادن بسوی خود. بسوی خود طلبیدن :
چو دولت هر که را دادی بخود راه
نبشتی بر سرش یا میر یا شاه.
نظامی.
- راه دادن خجلت و ترس یا صفت دیگر به خود یا خویشتن یا بسوی خود ؛ پذیرفتن آن صفت. قبول کردن آن. تن دادن بآن. اجازه ورود دادن. اجازه دادن که برشخص مسلط و چیره شود : مردم... او را گردن نهند... و در آن طاعت بهیچ جا خجلت را به خویشتن راه ندهند. ( تاریخ بیهقی ). برادر را دل قوی

راه دادن . [ دَ ] (مص مرکب ) ره دادن . گذاردن که بگذرد. گذاشتن راه برای کسی تا بگذرد. (بهار عجم ) (آنندراج ) (ارمغان آصفی ) (ناظم الاطباء). از راه بر کناری شدن بگذشتن کسی را. (یادداشت مؤلف ). اذن دخول و خروج دادن . (ناظم الاطباء). اجازه ٔ عبور دادن . رخصت گذشتن دادن . رخصت درآمدن دادن . (یادداشت مؤلف ). مانع نشدن عبور کسی یا چیزی را. (فرهنگ نظام ). بار دادن :
هگرز راه ندادش مگر بسوی سقر
کسی که معده ٔ پر ز آتش سقر دارد.

ناصرخسرو.


ندهد خدای عرش درین خانه
راهت مگر براهبری حیدر.

ناصرخسرو.


راه مده جز که خردمند را
جز بضرورت سوی دیدارخویش .

ناصرخسرو.


راهم بدهید رو براه آمده ام
بر درگه حضرت اله آمده ام
بی تحفه نیامدم نه دستم خالیست
با دست پر از همه گناه آمده ام .

(منسوب به خیام ).


چه بودی که در خلد آن بارگاه
مرا یکزمان دادی اقبال راه .

نظامی .


راه صد دشمنم از بهر تو میباید داد
تا یکی دوست ببینم که بگوید خبرت .

سعدی .


راه آه سحر از شوق نمی یارم داد
تانیاید که بشوراند خواب سحرت .

سعدی .


غماز را بحضرت سلطان که راه داد
همصحبت تو همچو تو باید هنروری .

سعدی .


اشک حسرت بسرانگشت فرومیگیرم
که اگر راه دهم قافله بر گل گذرد.

سعدی .


بخواند و راه ندادش کجا رود بدبخت
ببست دیده ٔ مسکین و دیدنش فرمود.

سعدی .


بنرمی چنین گفت با سنگ سخت
کرم کرده راهی ده ای نیکبخت .

ملک الشعراء بهار.


|| پذیرفتن . قبول کردن . روا شمردن . اجازه دادن :
یکی آنکه پیمان شکستن ز شاه
بزرگان پیشین ندادند راه .

فردوسی .


و رجوع به ره دادن شود.
- راه دادن بخود ؛ اجازه ٔ آمدن دادن بسوی خود. بسوی خود طلبیدن :
چو دولت هر که را دادی بخود راه
نبشتی بر سرش یا میر یا شاه .

نظامی .


- راه دادن خجلت و ترس یا صفت دیگر به خود یا خویشتن یا بسوی خود ؛ پذیرفتن آن صفت . قبول کردن آن . تن دادن بآن . اجازه ٔ ورود دادن . اجازه دادن که برشخص مسلط و چیره شود : مردم ... او را گردن نهند... و در آن طاعت بهیچ جا خجلت را به خویشتن راه ندهند. (تاریخ بیهقی ). برادر را دل قوی
باید داشت و هیچ بدگمانی بخویشتن راه نباید داد. (تاریخ بیهقی ). اگر صبر نکنم باری سودا و ناشکیبایی را بخود راه ندهم . (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 336). خردمندان را بچشم خرد باید نگریست و غلط را سوی خود راه نمی باید داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 94). دهشت و حیرت بخود راه ندهد. (کلیله و دمنه ). || اجازه دادن . (بهار عجم ). رها کردن :
گرفتم بگوینده بر آفرین
که پیوند را راه داد اندرین .

فردوسی .


از ثقات شنودم که راه نداده است کسی را که بباب من سخن گوید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 57). مطرب و شطرنج باز و افسانه گوی را راه ندهد. (گلستان ).
- راه دادن استخاره یا راه ندادن آن ؛ خوب آمدن یا بد آمدن استخاره : استخاره راه نداد؛ خوب نیامد. (یادداشت مؤلف ).
- راه دادن فال ؛ حسن ارتکاب امر معهود ازفال و استخاره معلوم کردن . (بهار عجم ) (ارمغان آصفی ) (آنندراج ) :
راهم دهد چو فال برفتن ز دوستی
با هرکه مشورت کنم از اهل این دیار.

حاجی محمدخان قدسی (از بهار عجم ).


و رجوع به ره دادن شود.
- راه دادن مصحف ؛ راه دادن فال . (از ارمغان آصفی ). خوب آمدن استخاره . رجوع به راه دادن استخاره و فال شود. || بمجاز، غلبه دادن . فزون کردن :
داده ست جفای روزگار ای دلخواه
برموی سیاه من سپیدی را راه .

ادیب صابر.


|| راضی شدن . (یادداشت مؤلف ): دلم راه نداد؛ بمعنی خرسند و راضی نشد. (از یادداشت مؤلف ).

اصطلاحات

معنی اصطلاحات عامیانه و امروزی -> راه دادن
تحویل گرفتن، پذیرفتن پیشنهاد، پا دادن

پیشنهاد کاربران

کوچه دادن. [ چ َ / چ ِ دَ ] ( مص مرکب ) گذاشتن راه برای کسی است تا بگذرد مرادف راه دادن. ( آنندراج ) . به کنار رفتن جمعیت و راه دادن. ( ناظم الاطباء ) . راه دادن به کسی تا وارد شود یا بگذرد. ( فرهنگ فارسی معین ) . به دو سوی شدن انبوهی مردم و بازگذاشتن راهی نسبتاً وسیع برای گذشتن بزرگی یا چیزی بزرگ. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . راه باز کردن از میان جمعیت برای اینکه کسی یا شخص عالی مقامی بگذرد. در صورتی این عمل کوچه دادن نامیده می شود که مردم به اختیار خویش روند و راه بازکنند. ( فرهنگ لغات عامیانه جمالزاده ) :
چرخ از جان شنود ناله جانکاه مرا
زلف شب کوچه دهد آه سحرگاه مرا.
محسن تأثیر ( ازآنندراج ) .
ز هر طرف که رود اهل درد کوچه دهند
به ملک عشق کسی کو به عیش متهم است.
طالب آملی ( از آنندراج ) .
در این بساط من آن بحر پر شر و شورم
که بحر کوچه دهد همچو رود نیل مرا.
صائب ( از آنندراج ) .

گذر دادن. [ گ ُ ذَ دَ ] ( مص مرکب ) راه دادن و اجازه عبور دادن اجازه ورود دادن. رخصت درآمدن دادن :
همان زادفرخ به درگاه بر
همی بود کس را ندادی گذر.
فردوسی.
در کوی نیکنامی ما را گذر ندادند
گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را.
حافظ.

عبور دادن


کلمات دیگر: