مترادف خراشیدن : خراش دادن، زخم کردن، مجروح ساختن، مجروح کردن، تراشیدن، زدودن، ستردن، محو کردن، خاریدن، خدشه دار کردن، مخدوش کردن
خراشیدن
مترادف خراشیدن : خراش دادن، زخم کردن، مجروح ساختن، مجروح کردن، تراشیدن، زدودن، ستردن، محو کردن، خاریدن، خدشه دار کردن، مخدوش کردن
فارسی به انگلیسی
to scratch, to scrape
abrade, chafe, scrape, scraping, scratch, wobble
فارسی به عربی
امح , انزعاج , تنظیف , خدش , لمحة , ورطة
مترادف و متضاد
تراشیدن، زدودن، ستردن، محو کردن
خاریدن
خدشهدار کردن، مخدوش کردن
خراش دادن، زخم کردن، مجروح ساختن، مجروح کردن
پاک کردن، محو کردن، تراشیدن، خراشیدن، ستردن، اثار چیزی را از بین بردن
قلم زدن، خراشیدن، خارش کردن، خراش دادن، خاراندن، خراشاندن، خط زدن
پاک کردن، زدودن، تراشیدن، خراشیدن، پنجول زدن، ستردن، خاراندن، خراشاندن، خست کردن، با ناخن و جنگال خراشیدن
خوراک دادن، چریدن، خراشیدن، چراندن، تغذیه کردن از، گله چراندن، چرانیدن
ساییدن، خون کسی را بجوش اوردن، بوسیله اصطکاک گرم کردن، اوقات تلخی کردن به، خراشیدن، به هیجان اوردن، سابیدن
تمیز کردن، خراشیدن، مالیدن، ستردن، خراش دادن، مالش دادن
خراشیدن، نگریستن، برانداز کردن، نگاه مختصر کردن، نظر اجمالی کردن، به یک نظر دیدن
خراشیدن، پوسته پوسته شدن
محو کردن، تراشیدن، خراشیدن، له کردن، ستردن، با خاک یکسان کردن، خراش دادن
۱. خراش دادن، زخم کردن، مجروح ساختن، مجروح کردن
۲. تراشیدن، زدودن، ستردن، محو کردن
۳. خاریدن
۴. خدشهدار کردن، مخدوش کردن
فرهنگ فارسی
خراش دادن، پوست بدن راباسر آلت نوک تیزخراش دادن
( مصدر ) ۱ - از پوست بدن یا سطح چیزی با سر ناخن خار و جز آن ایجاد خراش کردن خراش دادن . ۲ - ریش کردن مجروح ساختن .
( مصدر ) ۱ - از پوست بدن یا سطح چیزی با سر ناخن خار و جز آن ایجاد خراش کردن خراش دادن . ۲ - ریش کردن مجروح ساختن .
فرهنگ معین
(خَ دَ ) (مص م . ) ایجاد بریدگی و زخم کردن .
لغت نامه دهخدا
خراشیدن. [ خ َ دَ ] ( مص ) خاریدن. ( ناظم الاطباء ). شخودن. ( یادداشت بخط مؤلف ). || ریش کردن. مجروح ساختن. ( ناظم الاطباء ). نوک ناخنها کشیدن با کمی شدت بر تن تا پوست آن رود. ( یادداشت بخط مؤلف ). خدش. ( زوزنی ). کَدش. خَلب. ( منتهی الارب ) :
نبردش فرمان همه موی من
بکند و خراشیده شد روی من.
رو به آغالش اندرون مخراش.
بلبلی را که سینه بخراشی
ازدم او صفیر نتوان یافت.
- درون خراشیدن ؛ آزردن کسی. رنج دادن بکسی :
چو دور دور تو باشد مراد خلق بده
چو دست دست تو باشد درون کس مخراش.
چو دشمن خراشیدی ایمن مباش.
کاندرین راه خارها باشد.
همچو کان کریم زر بخشش.
بگفتا کجا رفت برزوی من
زدردش خراشیده شد روی من.
بدین گونه مخروش و مخراش روی.
خون برنگ شفق از چشمه خور بگشایید.
به سرانگشت عنا جام بطر بازدهید.
که چون من عاشقی را کشته باشی.
به تیشه روی خارا می خراشید
چو بید از سنگ مجرامیتراشید.
چنانکه بانگ درشت تو میخراشد دل.
نبردش فرمان همه موی من
بکند و خراشیده شد روی من.
فردوسی.
خویشتن پاک دار و بی پرخاش رو به آغالش اندرون مخراش.
لبیبی.
ناگاه دست روزگار غدار رخسار حال ایشان بخراشید. ( کلیله و دمنه ). سینه خراشیدن فایده نکند. ( کلیله و دمنه ).بلبلی را که سینه بخراشی
ازدم او صفیر نتوان یافت.
خاقانی.
مصلحت ندیدم ریش درویش را بملامت خراشیدن. ( گلستان سعدی ).- درون خراشیدن ؛ آزردن کسی. رنج دادن بکسی :
چو دور دور تو باشد مراد خلق بده
چو دست دست تو باشد درون کس مخراش.
سعدی ( طیبات ).
چه خوش گفت بکتاش با فیلتاش چو دشمن خراشیدی ایمن مباش.
سعدی.
تا توانی درون کس مخراش کاندرین راه خارها باشد.
سعدی ( گلستان ).
هرکه بخراشدت جگر بجفاهمچو کان کریم زر بخشش.
حافظ.
- روی یا رخ خراشیدن ؛ خراش بر روی وارد آوردن. کنایه از خود آزردن و اظهار غم و اندوه کردن : بگفتا کجا رفت برزوی من
زدردش خراشیده شد روی من.
فردوسی.
سیاوش بدو گفت کای ماهروی بدین گونه مخروش و مخراش روی.
فردوسی.
سکه روی بناخن بخراشید چو زرخون برنگ شفق از چشمه خور بگشایید.
خاقانی.
به سر ناخن غم روی طرب بخراشیدبه سرانگشت عنا جام بطر بازدهید.
خاقانی.
از آن ترسم که فردا رخ خراشی که چون من عاشقی را کشته باشی.
نظامی.
تخدیش ؛ چهره خراشیدن. ( یادداشت بخط مؤلف ): کدی ؛ خراشیدن روی کسی را. خموش ؛ خراشیدن روی کسی را. کدح ؛ خراشیدن روی کسی را. ( منتهی الارب ). جلخ ؛ شکم کسی را خراشیدن. جحس ؛پوست را خراشیدن. اِمضاض. ( از منتهی الارب ). || برابر نمودن و هموار و صاف کردن. ( ناظم الاطباء ) : به تیشه روی خارا می خراشید
چو بید از سنگ مجرامیتراشید.
نظامی.
به تیشه کس نخراشد ز روی خارا گل چنانکه بانگ درشت تو میخراشد دل.
خراشیدن . [ خ َ دَ ] (مص ) خاریدن . (ناظم الاطباء). شخودن . (یادداشت بخط مؤلف ). || ریش کردن . مجروح ساختن . (ناظم الاطباء). نوک ناخنها کشیدن با کمی شدت بر تن تا پوست آن رود. (یادداشت بخط مؤلف ). خدش . (زوزنی ). کَدش . خَلب . (منتهی الارب ) :
نبردش فرمان همه موی من
بکند و خراشیده شد روی من .
خویشتن پاک دار و بی پرخاش
رو به آغالش اندرون مخراش .
ناگاه دست روزگار غدار رخسار حال ایشان بخراشید. (کلیله و دمنه ). سینه خراشیدن فایده نکند. (کلیله و دمنه ).
بلبلی را که سینه بخراشی
ازدم او صفیر نتوان یافت .
مصلحت ندیدم ریش درویش را بملامت خراشیدن . (گلستان سعدی ).
- درون خراشیدن ؛ آزردن کسی . رنج دادن بکسی :
چو دور دور تو باشد مراد خلق بده
چو دست دست تو باشد درون کس مخراش .
چه خوش گفت بکتاش با فیلتاش
چو دشمن خراشیدی ایمن مباش .
تا توانی درون کس مخراش
کاندرین راه خارها باشد.
هرکه بخراشدت جگر بجفا
همچو کان کریم زر بخشش .
- روی یا رخ خراشیدن ؛ خراش بر روی وارد آوردن . کنایه از خود آزردن و اظهار غم و اندوه کردن :
بگفتا کجا رفت برزوی من
زدردش خراشیده شد روی من .
سیاوش بدو گفت کای ماهروی
بدین گونه مخروش و مخراش روی .
سکه ٔ روی بناخن بخراشید چو زر
خون برنگ شفق از چشمه ٔ خور بگشایید.
به سر ناخن غم روی طرب بخراشید
به سرانگشت عنا جام بطر بازدهید.
از آن ترسم که فردا رخ خراشی
که چون من عاشقی را کشته باشی .
تخدیش ؛ چهره خراشیدن . (یادداشت بخط مؤلف ): کدی ؛ خراشیدن روی کسی را. خموش ؛ خراشیدن روی کسی را. کدح ؛ خراشیدن روی کسی را. (منتهی الارب ). جلخ ؛ شکم کسی را خراشیدن . جحس ؛پوست را خراشیدن . اِمضاض . (از منتهی الارب ). || برابر نمودن و هموار و صاف کردن . (ناظم الاطباء) :
به تیشه روی خارا می خراشید
چو بید از سنگ مجرامیتراشید.
به تیشه کس نخراشد ز روی خارا گل
چنانکه بانگ درشت تو میخراشد دل .
|| نیمه خوردن . دندان زده افکندن میوه و مانند آن .(یادداشت بخط مؤلف ) :
مجلس پراشیده همه میوه خراشیده همه
هر روزی پاشیده همه بچاکران کرده یله .
|| ستردن . (ناظم الاطباء). تراشیدن . با تراش محو کردن .زدودن . عَرک ؛ چیزی را چندان تراشیدن که محو و ناچیزگردد. (منتهی الارب ). || رندیدن . رنده کردن . تراشیدن با رنده . (یادداشت بخط مؤلف ). || غضبناک کردن . || چاک کردن . محو کردن . || حک کردن . (ناظم الاطباء) :
غافل منشین ورقی می خراش
گر ننویسی قلمی می تراش .
نبردش فرمان همه موی من
بکند و خراشیده شد روی من .
فردوسی .
خویشتن پاک دار و بی پرخاش
رو به آغالش اندرون مخراش .
لبیبی .
ناگاه دست روزگار غدار رخسار حال ایشان بخراشید. (کلیله و دمنه ). سینه خراشیدن فایده نکند. (کلیله و دمنه ).
بلبلی را که سینه بخراشی
ازدم او صفیر نتوان یافت .
خاقانی .
مصلحت ندیدم ریش درویش را بملامت خراشیدن . (گلستان سعدی ).
- درون خراشیدن ؛ آزردن کسی . رنج دادن بکسی :
چو دور دور تو باشد مراد خلق بده
چو دست دست تو باشد درون کس مخراش .
سعدی (طیبات ).
چه خوش گفت بکتاش با فیلتاش
چو دشمن خراشیدی ایمن مباش .
سعدی .
تا توانی درون کس مخراش
کاندرین راه خارها باشد.
سعدی (گلستان ).
هرکه بخراشدت جگر بجفا
همچو کان کریم زر بخشش .
حافظ.
- روی یا رخ خراشیدن ؛ خراش بر روی وارد آوردن . کنایه از خود آزردن و اظهار غم و اندوه کردن :
بگفتا کجا رفت برزوی من
زدردش خراشیده شد روی من .
فردوسی .
سیاوش بدو گفت کای ماهروی
بدین گونه مخروش و مخراش روی .
فردوسی .
سکه ٔ روی بناخن بخراشید چو زر
خون برنگ شفق از چشمه ٔ خور بگشایید.
خاقانی .
به سر ناخن غم روی طرب بخراشید
به سرانگشت عنا جام بطر بازدهید.
خاقانی .
از آن ترسم که فردا رخ خراشی
که چون من عاشقی را کشته باشی .
نظامی .
تخدیش ؛ چهره خراشیدن . (یادداشت بخط مؤلف ): کدی ؛ خراشیدن روی کسی را. خموش ؛ خراشیدن روی کسی را. کدح ؛ خراشیدن روی کسی را. (منتهی الارب ). جلخ ؛ شکم کسی را خراشیدن . جحس ؛پوست را خراشیدن . اِمضاض . (از منتهی الارب ). || برابر نمودن و هموار و صاف کردن . (ناظم الاطباء) :
به تیشه روی خارا می خراشید
چو بید از سنگ مجرامیتراشید.
نظامی .
به تیشه کس نخراشد ز روی خارا گل
چنانکه بانگ درشت تو میخراشد دل .
سعدی .
|| نیمه خوردن . دندان زده افکندن میوه و مانند آن .(یادداشت بخط مؤلف ) :
مجلس پراشیده همه میوه خراشیده همه
هر روزی پاشیده همه بچاکران کرده یله .
شاکر بخاری .
|| ستردن . (ناظم الاطباء). تراشیدن . با تراش محو کردن .زدودن . عَرک ؛ چیزی را چندان تراشیدن که محو و ناچیزگردد. (منتهی الارب ). || رندیدن . رنده کردن . تراشیدن با رنده . (یادداشت بخط مؤلف ). || غضبناک کردن . || چاک کردن . محو کردن . || حک کردن . (ناظم الاطباء) :
غافل منشین ورقی می خراش
گر ننویسی قلمی می تراش .
نظامی .
فرهنگ عمید
۱. خراش دادن.
۲. پوست بدن را با سر ناخن زخم کردن.
۳. [مجاز] ناراحت کردن.
۲. پوست بدن را با سر ناخن زخم کردن.
۳. [مجاز] ناراحت کردن.
گویش اصفهانی
تکیه ای: bexrâši
طاری: xerâš(mun)
طامه ای: xerâšnâɂan
طرقی: xörâšnâymun
کشه ای: xerâšiyâmun
نطنزی: xorâšnâɂan
جدول کلمات
حک
پیشنهاد کاربران
حک، خراش دادن، زخم کردن، مجروح ساختن، مجروح کردن، تراشیدن، زدودن، ستردن، محو کردن، خاریدن، خدشه دار کردن، مخدوش کردن
خراشیدن
کلمات دیگر: