کلمه جو
صفحه اصلی

برسر

فارسی به انگلیسی

over

فرهنگ فارسی

باضافه بعوه .

لغت نامه دهخدا

برسر. [ ب َ س َ ] ( ق مرکب ) باضافه. بعلاوه.اضافه بر آن. علاوه برآن. فضله. زیادتی :
برآمد چهل سال و برسر دو ماه
که تا بر نهادم ز شاهی کلاه.
فردوسی.
چو سی سال بگذشت برسر دو ماه
پراکنده شد فر و اورند شاه.
فردوسی.
هرچه باید در آدمی زهنر
داشت آن جمله نیکویی برسر.
نظامی.
دخترش خواست باخزانه و تاج
بر سر هر دو هفت ساله خراج.
نظامی.
گاو را بفروخت حالی خر خرید
گاویش بود و خری برسر خرید.
عطار.
بیغما ترک چشم مستت از ما
دل و دین میبردجان نیز برسر.
اسیر لاهیجی ( از آنندراج ).
از تو آزرده دلی دارم و صد غم برسر
جان به لب سرزنش مردم عالم بر سر.
لسانی ( از آنندراج ).
و رجوع به برسری شود. || روی سر. درسر. ( ناظم الاطباء ).
- برسر آمدن ؛ کنایه از غلبه و افزونی و زیادتی کردن باشد. ( برهان ).افزودن. ( ناظم الاطباء ). غالب آمدن. ( غیاث اللغات ). غالب و افزون آمدن. ( آنندراج ). کنایه از غلبه و افزونی و بهی بود. ( انجمن آرا ) :
زانکه باریک چو موی است معانی رهی
آمد از شعر همه اهل خراسان برسر.
کمال اسماعیل ( انجمن آرا ).
- || فزونی یافتن. برتری یافتن : در عزلت چنان شد که امید از خلق برید تا لاجرم از جمله برسرآمد.( تذکرةالاولیاء عطار ).
- || آخر شدن. ( غیاث ) ( آنندراج ).
- || فتح کردن. ( ناظم الاطباء ).
- || وسعت دادن. ( ناظم الاطباء ).
|| ( حرف اضافه + اسم ).
- بر سر آمدن عمر ؛ آخر شدن عمر. برسر شدن عمر. ( آنندراج ) :
برسر آمد عمر در گلگشت بستانی هنوز
وقت طفلی رفت در سیر گلستانی هنوز.
سعید اشرف ( از آنندراج ).
- بر سر آمدن قفیز ؛ کنایه از بسر آمدن و آخر شدن و بپایان رسیدن مدت زندگی است :
گنهکار بد بیژن ترک نیز
ورا نیز هم برسر آمد قفیز.
فردوسی.
- || رسیدن. گرفتار شدن. دچار شدن :
چون چند جفاش بر سر آمد
گرد در یار خود برآمد.
نظامی.
- بر سر آن و این نهادن ؛ تسلیم کردن و واگذاشتن چیزی را به دیگری. ( ناظم الاطباء ).
- بر سر آوردن ؛ بسر آوردن. برو آوردن. بالا آوردن. فوق و فراز قرار دادن. از بر چیزی نهادن :

برسر. [ ب َ س َ ] (ق مرکب ) باضافه . بعلاوه .اضافه بر آن . علاوه برآن . فضله . زیادتی :
برآمد چهل سال و برسر دو ماه
که تا بر نهادم ز شاهی کلاه .

فردوسی .


چو سی سال بگذشت برسر دو ماه
پراکنده شد فر و اورند شاه .

فردوسی .


هرچه باید در آدمی زهنر
داشت آن جمله نیکویی برسر.

نظامی .


دخترش خواست باخزانه و تاج
بر سر هر دو هفت ساله خراج .

نظامی .


گاو را بفروخت حالی خر خرید
گاویش بود و خری برسر خرید.

عطار.


بیغما ترک چشم مستت از ما
دل و دین میبردجان نیز برسر.

اسیر لاهیجی (از آنندراج ).


از تو آزرده دلی دارم و صد غم برسر
جان به لب سرزنش مردم عالم بر سر.

لسانی (از آنندراج ).


و رجوع به برسری شود. || روی سر. درسر. (ناظم الاطباء).
- برسر آمدن ؛ کنایه از غلبه و افزونی و زیادتی کردن باشد. (برهان ).افزودن . (ناظم الاطباء). غالب آمدن . (غیاث اللغات ). غالب و افزون آمدن . (آنندراج ). کنایه از غلبه و افزونی و بهی بود. (انجمن آرا) :
زانکه باریک چو موی است معانی رهی
آمد از شعر همه اهل خراسان برسر.

کمال اسماعیل (انجمن آرا).


- || فزونی یافتن . برتری یافتن : در عزلت چنان شد که امید از خلق برید تا لاجرم از جمله برسرآمد.(تذکرةالاولیاء عطار).
- || آخر شدن . (غیاث ) (آنندراج ).
- || فتح کردن . (ناظم الاطباء).
- || وسعت دادن . (ناظم الاطباء).
|| (حرف اضافه + اسم ).
- بر سر آمدن عمر ؛ آخر شدن عمر. برسر شدن عمر. (آنندراج ) :
برسر آمد عمر در گلگشت بستانی هنوز
وقت طفلی رفت در سیر گلستانی هنوز.

سعید اشرف (از آنندراج ).


- بر سر آمدن قفیز ؛ کنایه از بسر آمدن و آخر شدن و بپایان رسیدن مدت زندگی است :
گنهکار بد بیژن ترک نیز
ورا نیز هم برسر آمد قفیز.

فردوسی .


- || رسیدن . گرفتار شدن . دچار شدن :
چون چند جفاش بر سر آمد
گرد در یار خود برآمد.

نظامی .


- بر سر آن و این نهادن ؛ تسلیم کردن و واگذاشتن چیزی را به دیگری . (ناظم الاطباء).
- بر سر آوردن ؛ بسر آوردن . برو آوردن . بالا آوردن . فوق و فراز قرار دادن . از بر چیزی نهادن :
بخار دیگ چون کف بر سر آرد
همه مطبخ بخاکستر برآرد.

نظامی .


چو بدر از جیب گردون سر برآورد
زمین عطف هلالی بر سرآورد.

نظامی .


بهر آنست امتحان نیک و بد
تا بجوشد بر سر آرد زر زبد.

مولوی .


- || روی سر قرار دادن :
یکی آخته تیغ زرین زبر
یکی بر سر آورده سیمین سپر.

فردوسی .


گرزم دلاور چو زانگونه دید
سپر بر سر آورد و پیشش دوید.

فردوسی .


- || به انجام رسانیدن . (ناظم الاطباء).
- || کشف کردن .
- بر سر افکندن ؛ بالا آوردن . زبر و فوق چیزی قرار دادن :
بر سر افکندی نهنگان را بخشت از قعر آب
سرنگون کردی پلنگان را به تیر از کوهسار.

فرخی .


- بر سر افکندنی ؛برقعی که بر سر می اندازند. (ناظم الاطباء).
- بر سر بازار نهادن ؛ بر صحرا افکندن . بر صحرا نهادن . در صحرا نهادن و آن کنایه از غایت آشکار کردن است . (آنندراج ) (مجموعه ٔ مترادفات ) :
رازها بر سر بازار نهد گر ننهد
آه زنجیر بپای دل دیوانه ٔ ما.

ظهوری (از آنندراج ).


- برسر بردن ؛ بسر بردن . بآخر رسانیدن . (آنندراج ) :
گرفتم آشنایی بعد اینم با تو در گیرد
که بر سر میبرد ایام طاقت آزمایی را.

محسن تأثیر (از آنندراج ).


- بر سر پا ؛ ایستاده و قائم . (آنندراج ) :
خفته چون غنچه ٔ گل زنده دلان بیدارند
همچو نرگس تو چرا برسرپایی در خواب .

شاپور رهی (از آنندراج ).


- بر سر پا آمدن ؛ ظاهر شدن و پیدا شدن . (غیاث اللغات از مصطلحات ). بظهور آمدن . (آنندراج ). || برروی در افکندن . (مجموعه ٔ مترادفات ).
- بر سر پا ایستادن ؛ روی پا قرار گرفتن . (ناظم الاطباء).
- || کنایه از آماده و مهیا بودن . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) :
استاده اند برسرپا شعله ها تمام
امشب کدام سوخته مهمان آتش است .

صائب (آنندراج ).


جان بی رخ تو برسرپا ایستاده است
دل در غمت بر آتش سوزان نشسته است .

محمد بیک (آنندراج ).


- بر سر پای کسی زدن ؛ بر پای او فتادن از راه نیاز. (آنندراج ) :
شده زهره قربان بالای او
زده مشتری برسرپای او.

طغرا (آنندراج ).


- بر سر پیچیدن ؛ سماجت کردن و تنه کردن امرد را. (آنندراج ).
- || نام فنی است از کشتی . بسر پیچیدن . (غیاث اللغات ) (بهار عجم ) (آنندراج ) :
کمتر از کاکل خود نیستی ای شوخ دلیر
برسرش پیچ حریفانه و پایش پس گیر.

میرنجات (آنندراج ).


- بر سر تخت کشیدن ؛ بر تخت نشاندن . بر سر تخت نشاندن (از آنندراج ) :
گرچه پدر برسر تختش کشید
شست و فرود آمد و پیشش دوید.

خسرو (از آنندراج ).


- بر سر تیر آوردن نخجیر ؛ در تیررس قرار دادن شکار : قراولان بمرور نخجیر را رام میکنند بمرتبه ای که تیر کمان یا تیر بندوق برآن بیاید رم نخورد. (آنندراج ).
شوق مژگانت بدست از کوه نخجیر آورد
گردش چشم تو آهو برسر تیر آورد.

دانش (از آنندراج ).


- بر سر چشم ؛ روی چشم . نشانه از کمال میل و اطاعت .
- بر سر چنگ آمدن ؛ کنایه از کمال قرب یا در قبض و تصرف خود آمدن . (آنندراج ).
- بر سر چیزی لرزیدن ؛ کنایه از رحم آوردن بر چیزی .
- || باک داشتن از چیزی . (آنندراج ) :
چو بید بر سر ایمان خویش می لرزم
که دل بدست کمان ابرویی است کافر کیش .

حافظ.


- برسر چیزی نهادن ؛ برای چیزی از دست دادن . (آنندراج ) :
سامان زهد برسر رندی نهاده ایم
ما توبه نامه را به می ناب شسته ایم .

سالک یزدی (از آنندراج ).


- بر سر حرف آمدن ؛به گفتار آغازیدن . در سخن آمدن . (آنندراج ).
- بر سر حرف آوردن ؛ در سخن آوردن . واداشتن به سخن گفتن :
جلوه ٔ حسن تو آورد مرا برسر حرف
تو حنا بستی و من معنی رنگین بستم

ملا طاهر غنی (از آنندراج ).


- بر سر حرف بودن ؛ برنگشتن از گفته ٔ خود. (آنندراج ) :
ما عاشق زار جوهر حرف خودیم
شیرازه ٔ ربط دفتر حرف خودیم
آن نیست که از گفته خود برگردیم
چون نقطه همیشه برسر حرف خودیم .

حسن بیک رفیع (از آنندراج ).


- بر سر حساب آمدن ؛ حاضرشدن برای حساب .
- || صلح شدن .
- || راضی و خشنود شدن .
- برسر خود ؛ بسر خود. برسر خویش . بسر خویش . خودسر و خودرأی . (آنندراج ): مسوف ؛ مرد بر سرخود که هرچه خواهد میکند.
- برسر دست آمدن ؛ برسر چنگ آمدن . (آنندراج ). به دست آمدن .
- || فرا رسیدن :
هر دل که ببزم وصل مست آمده است
بر یاد لب تو می پرست آمده است
تا شانه سر زلف تو آورد بدست
پنداشت که شب برسر دست آمده است .

ابوالبرکات (از آنندراج ).


- || کمال قوت و غلبه داشتن . (آنندراج ) : چون بر سر دست می آیم پنجه از آفتاب میربایم . (آنندراج ).
- بر سر دویدن ؛ بر دیده دویدن ، بر رخ دویدن .
کمال علاقه نشان دادن در طلب چیزی . و رجوع به بردیده دویدن و بررخ دویدن شود.
- بر سر رسیدن ؛ بهنگام رسیدن . فراز آمدن بوقت .
- بر سر زبان افتادن ؛ فاش شدن . مشهور شدن . زبان بزبان گشتن .
- برسر زدن ؛ بر سر ریختن .
- || استوار کردن چیزی را بر سر چون گل و گلدسته و شاخ گل و تاج و افسر و مانند آن . (آنندراج ).
- || بعضی کنایه از بیخود شدن و در اندیشه فرو رفتن نیز نوشته اند. (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
- خاک بر سر زدن ؛ خاک بر سر ریختن :
بپرده سرای آتش اندر زدند
همه لشکرش خاک بر سر زدند.

فردوسی .


- بر سر سخن رفتن ؛ برای گفت و گو حاضر شدن .
- || بیان کردن .
- بر سر سنگ راندن ؛ بر سنگ تیز کردن خنجر و شمشیر و امثال آن . (آنندراج ).
- بر سر سنگ زدن ؛ بر سنگ زدن کنایه از ظاهر کردن و گفتن . (آنندراج ).
- بر سر شدن ؛ آخر شدن :
عمر بر سر شد ز رسوایی مرا
این هوس زین جان بیحاصل نرفت .

میرخسرو (از آنندراج ).


- بر سر صحرا افکندن راز ؛ افشای راز کردن و این مرادف برسربازار نهادن است . (آنندراج ).
- برسر قدم ؛ چون کسی در بیت الخلارود گویند بر سر قدم است . (آنندراج ) :
مگر آن زلف پیچشی دارد
که شب و روز بر سر قدم است .

(از آنندراج ).


- بر سر کار ؛ در موقع کار.
- بر سر کار آمدن ؛ شروع نمودن در کاری . (آنندراج ) (مجموعه ٔ مترادفات ).
- بر سر کاررفتن ؛ بر سرکار نشستن . مشغول شدن بکاری . (آنندراج ) :
شد بهار و رفت هرکس بر سرکاری سلیم
محتسب هم در پس کاری که می دانی نشست .

محمد قلی سلیم (از آنندراج ).


- بر سر کسی دویدن ؛ کنایه از شرمنده کردن کسی را به بعضی حرکات و سکنات و بحیثی که از آن این کس در غضب آید و از جا برود. (آنندراج ).
- بر سر کسی رفتن ؛ بر سر کسی گذشتن . (آنندراج ) :
سر ارادت ما و آستان حضرت دوست
که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست .

حافظ.


- || بر بالین کسی شدن بقصد تجاوز. رجوع به ترکیبات سر در همین لغت نامه شود.
- بر سر کشیدن ؛ بیکبار خوردن آب یا شراب و غیر از مایعات بتمامه چنانچه از وی چیزی نماند. (آنندراج ).
- || بسوی دهان بردن ظرف محتوی مایعی را برای نوشیدن :
اگر تیغبارد تو ساغر بکش
قدح را سپر ساز و بر سر بکش .

ابراهیم ادهم (از آنندراج ).


- || روی سر گرفتن چیزی مانند سپر.
- بر سر گرفتن ؛ بالای سر آوردن .
- بر سر من ؛ بر ذمه ٔ من . (غیاث اللغات ).
- بر سر نومسلمان تیغ بردن ؛ چون کافری نقل مذهب کند تیغ بر سر او گذاشته تبلیغ احکام کنند و این برای تحذیر بود تا ارتداد نکند. (آنندراج ).

گویش مازنی

/bare sar/ دری تنگ در مدخل آغل گوسفندان برای خروج یک به یک آن ها

دری تنگ در مدخل آغل گوسفندان برای خروج یک به یک آن ها



کلمات دیگر: