کلمه جو
صفحه اصلی

مهی

فارسی به انگلیسی

misty, greatness

greatness


misty


فرهنگ اسم ها

اسم: مهی (دختر) (فارسی) (کهکشانی) (تلفظ: mahi) (فارسی: مَهي) (انگلیسی: mahi)
معنی: منسوب به ماه، ( به مجاز ) زیبارو، ( مَه = ماه، ی ( پسوند نسبت ) )، به مانند ماه

(تلفظ: mahi) (مَه = ماه + ی (پسوند نسبت)) ، منسوب به ماه ، به مانند ماه ؛ (به مجاز) زیبا رو .


فرهنگ فارسی

بزرگی عظمت .
اسم از امهائ دراز کردگی رسن اسب

فرهنگ معین

(مَ ) (حامص . ) بزرگی ، عظمت .

لغت نامه دهخدا

مهی. [ م َهَْی ْ ] ( ع مص ) تیز و تنک روی کردن دشنه. ( منتهی الارب ، ماده م هَ ی ). امهاء. || آب دادن. ( منتهی الارب ، ماده م هَ و ).

مهی. [ م َهَْی ْ ] ( ع اِمص ) اسم از امهاء. درازکردگی رسن اسب. رجوع به امهاء شود.

مهی. [ م َ ] ( ع اِ ) نوعی از بلور. ( برهان ). حجرالبلور. بلور معدنی. سنگ بلور. بلور کوآرتز. || برخی گویند سنگی است سفید یکرنگ و زنان چون در وقت زاییدن ازگردن آویزند زاییدن بر ایشان آسان گردد. ( برهان ).

مهی. [ م ِ ] ( حامص ) بزرگی. سری. سروری. سرداری. ( آنندراج ). عظمت. کِبَر. مقابل کهی. مقابل صغر :
بدو گفت بی تو نخواهم مهی
نه اورنگ و نه تاج و طوق شهی.
فردوسی.
اگر شهریار تو زین آگهی
نیابد نزیبد برو بر مهی.
فردوسی.
همه سو فرار است بهر از مهی
همی نام بینم ز شاهنشهی.
فردوسی.
گر که سرمایه مهی هنر است
هنرش را پدید نیست کنار.
فرخی.
خلق را داند کرد او مهی و داند داشت
چه به پاداشن نیک و چه به بد بادافراه.
فرخی.
بر فرخی و بر مهی گردد ترا شاهنشهی
این بنده را گرمان دهی وان بنده را گرمانیه.
منوچهری.
که چون از گزافش بزرگی دهی
نه ارج تو داند نه آن مهی.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
به سهم و سپه داشت باید شهی
که چون این دو نَبْوَد نپاید مهی.
اسدی.
در دست امیر و شاه ندهم
بر آرزوی مهی مهارم.
ناصرخسرو.
اگر تو چند به مال وبه ملک ده چو منی
به مال سوی تو ناید ز من کمال و مهی.
ناصرخسرو.
گر ببندی قصبی بر سرم از روی مهی
نگشایم ز غلامیت میان را چو قصب.
سنائی.
بدانم که در وی شکوه مهی است
وگرنه کند بانگ و طبل تهی است.
سعدی ( بوستان ).
که من فر فرماندهی داشتم
بسر بر کلاه مهی داشتم.
سعدی ( بوستان ).

مهی . [ م َ ] (ع اِ) نوعی از بلور. (برهان ). حجرالبلور. بلور معدنی . سنگ بلور. بلور کوآرتز. || برخی گویند سنگی است سفید یکرنگ و زنان چون در وقت زاییدن ازگردن آویزند زاییدن بر ایشان آسان گردد. (برهان ).


مهی . [ م َهَْی ْ ] (ع اِمص ) اسم از امهاء. درازکردگی رسن اسب . رجوع به امهاء شود.


مهی . [ م َهَْی ْ ] (ع مص ) تیز و تنک روی کردن دشنه . (منتهی الارب ، ماده ٔ م هَ ی ). امهاء. || آب دادن . (منتهی الارب ، ماده ٔ م هَ و).


مهی . [ م ِ ] (حامص ) بزرگی . سری . سروری . سرداری . (آنندراج ). عظمت . کِبَر. مقابل کهی . مقابل صغر :
بدو گفت بی تو نخواهم مهی
نه اورنگ و نه تاج و طوق شهی .

فردوسی .


اگر شهریار تو زین آگهی
نیابد نزیبد برو بر مهی .

فردوسی .


همه سو فرار است بهر از مهی
همی نام بینم ز شاهنشهی .

فردوسی .


گر که سرمایه ٔ مهی هنر است
هنرش را پدید نیست کنار.

فرخی .


خلق را داند کرد او مهی و داند داشت
چه به پاداشن نیک و چه به بد بادافراه .

فرخی .


بر فرخی و بر مهی گردد ترا شاهنشهی
این بنده را گرمان دهی وان بنده را گرمانیه .

منوچهری .


که چون از گزافش بزرگی دهی
نه ارج تو داند نه آن مهی .

اسدی (گرشاسب نامه ).


به سهم و سپه داشت باید شهی
که چون این دو نَبْوَد نپاید مهی .

اسدی .


در دست امیر و شاه ندهم
بر آرزوی مهی مهارم .

ناصرخسرو.


اگر تو چند به مال وبه ملک ده چو منی
به مال سوی تو ناید ز من کمال و مهی .

ناصرخسرو.


گر ببندی قصبی بر سرم از روی مهی
نگشایم ز غلامیت میان را چو قصب .

سنائی .


بدانم که در وی شکوه مهی است
وگرنه کند بانگ و طبل تهی است .

سعدی (بوستان ).


که من فر فرماندهی داشتم
بسر بر کلاه مهی داشتم .

سعدی (بوستان ).



پیشنهاد کاربران

ماه

مهی یعنی عمه
ماهیگ یعنی ماهی


کلمات دیگر: