کلمه جو
صفحه اصلی

بدرام


مترادف بدرام : خرم، خوش، خوشدل، دلگشا، شاد، مبتهج، بدلگام، چموش، سرکش، اسب، استر، قاطر

متضاد بدرام : درشت، ناپدرام

فرهنگ اسم ها

اسم: بدرام (پسر) (فارسی) (تلفظ: be(a)drām) (فارسی: بدرام) (انگلیسی: bedram)
معنی: پدرام، آراسته، نیکو، ( = پدرام )

(تلفظ: be(a)drām) (= پدرام) ، خوش ، خرم ، آراسته ، دلگشا ، ← پدرام .


مترادف و متضاد

۱. خرم، خوش، خوشدل، دلگشا، شاد، مبتهج
۲. بدلگام، چموش، سرکش
۳. اسب، استر، قاطر ≠ درشت، ناپدرام


فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - جانور وحشی . ۲ - اسب و استر سرکش .
خوش و خرم و آراسته خوش و خرم .

فرهنگ معین

(بَ ) (ص مر. ) وحشی ، سرکش .

لغت نامه دهخدا

بدرام. [ ب َ ] ( ص ) خوش و خرم و آراسته. ( برهان قاطع ) ( غیاث اللغات ) ( هفت قلزم ). خوش و خرم. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). خرم و آراسته و نیکو. ( شرفنامه ٔمنیری ). آراسته. ( فرهنگ سروری ). پدرام :
کافروخته روی بود و بدرام
پاکیزه نهاد و نازک اندام.
نظامی.
بگریم بر آن تخت بدرام او
زنم بوسه ای بر لب جام او.
نظامی.
|| مجلس دلگشا و جای آسایش و آرام. ( برهان قاطع ) ( هفت قلزم ). مجلس دلگشا. ( فرهنگ سروری ). جای آرام چون باغ و خانه و مجلس. ( شرفنامه منیری ) :
چو آراست آن باغ بدرام را
برافروخت روی دلارام را.
نظامی.
- بدرام کردن ؛ آراسته و دلگشا کردن :
بهرای گنجش چو بدرام کرد
بپهلو زبانش هری نام کرد.
نظامی.
ارسطوش فرزند خود نام کرد
بتعلیم او خانه بدرام کرد.
نظامی.
|| خرام. ( برهان ) ( هفت قلزم ). || همیشه و مدام. ( برهان قاطع ) ( انجمن آرا ) ( هفت قلزم ). همیشه و جاوید. ( انجمن آرا ) :
ز روزگار وفادار دولتت بدرام.
مختاری ( از انجمن آرا ).
و رجوع به پدرام شود.

بدرام. [ ب َ ] ( ص مرکب ) جانوران وحشی را گویندعموماً و اسب و استر سرکش را خصوصاً. ( برهان قاطع ) ( از فرهنگ جهانگیری ) ( از هفت قلزم ). توسن و سرکش. ( ازانجمن آرا ) ( آنندراج ) ( از غیاث اللغات ). توسن. ( فرهنگ سروری ). شموس. صعب. ( یادداشت مؤلف ) :
کاین گنبد بدرام گرد گردان
شوریده بسی کرد کار پدرام.
ناصرخسرو.
در بارگاه ملک میان بست و ایستاد
بر طاعت تو دولت بدرام رام تو.
مسعودسعد.
خسته ام نیک از بد ایام
طیره ام بر طالع بدرام خویش.
خاقانی.
شاید که ماه نو نشود بیش از این که بود
نعل سمند مرکب بدرام روزگار.
شمس طبسی.
رایض رای ترا گشته مطیع
کره توسن چرخ بدرام.
اثیر اومانی.
و زمام جهان بدرام در قبضه مرام ایشان نهاده. ( جامعالتواریخ رشیدی ). و بهرام خنجر... از پی پیکار دشمن بدرام او از نیام انتقام برمی کشد. ( جامعالتواریخ رشیدی ). و در آن ایام از تأثیر سپهر بدرام شهزاده لوتای درگذشت. ( جامعالتواریخ رشیدی ).
تا که نور شوق شمس الدین بمن راحت نمود

بدرام . [ ب َ ] (ص مرکب ) جانوران وحشی را گویندعموماً و اسب و استر سرکش را خصوصاً. (برهان قاطع) (از فرهنگ جهانگیری ) (از هفت قلزم ). توسن و سرکش . (ازانجمن آرا) (آنندراج ) (از غیاث اللغات ). توسن . (فرهنگ سروری ). شموس . صعب . (یادداشت مؤلف ) :
کاین گنبد بدرام گرد گردان
شوریده بسی کرد کار پدرام .

ناصرخسرو.


در بارگاه ملک میان بست و ایستاد
بر طاعت تو دولت بدرام رام تو.

مسعودسعد.


خسته ام نیک از بد ایام
طیره ام بر طالع بدرام خویش .

خاقانی .


شاید که ماه نو نشود بیش از این که بود
نعل سمند مرکب بدرام روزگار.

شمس طبسی .


رایض رای ترا گشته مطیع
کره ٔ توسن چرخ بدرام .

اثیر اومانی .


و زمام جهان بدرام در قبضه ٔ مرام ایشان نهاده . (جامعالتواریخ رشیدی ). و بهرام خنجر... از پی پیکار دشمن بدرام او از نیام انتقام برمی کشد. (جامعالتواریخ رشیدی ). و در آن ایام از تأثیر سپهر بدرام شهزاده لوتای درگذشت . (جامعالتواریخ رشیدی ).
تا که نور شوق شمس الدین بمن راحت نمود
نفس بدرامم کنون در عشق او شد رام رام .

مولوی (از فرهنگ جهانگیری ).


زهی خواجه ٔ صدر چارم غلامت
خهی ابلق دهر بدرام رامت .
شرف الدین شفروه .

(از فرهنگ جهانگیری ).


ابلق بدرام ایام . (تاریخ و صاف ).
- بدرام کردن ؛ توسن و سرکش کردن :
چه باید طبع را بدرام کردن
دو نیکونام را بدنام کردن .

(خسرو و شیرین چ وحید ص 151).



بدرام . [ ب َ ] (ص ) خوش و خرم و آراسته . (برهان قاطع) (غیاث اللغات ) (هفت قلزم ). خوش و خرم . (انجمن آرا) (آنندراج ). خرم و آراسته و نیکو. (شرفنامه ٔمنیری ). آراسته . (فرهنگ سروری ). پدرام :
کافروخته روی بود و بدرام
پاکیزه نهاد و نازک اندام .

نظامی .


بگریم بر آن تخت بدرام او
زنم بوسه ای بر لب جام او.

نظامی .


|| مجلس دلگشا و جای آسایش و آرام . (برهان قاطع) (هفت قلزم ). مجلس دلگشا. (فرهنگ سروری ). جای آرام چون باغ و خانه و مجلس . (شرفنامه ٔ منیری ) :
چو آراست آن باغ بدرام را
برافروخت روی دلارام را.

نظامی .


- بدرام کردن ؛ آراسته و دلگشا کردن :
بهرای گنجش چو بدرام کرد
بپهلو زبانش هری نام کرد.

نظامی .


ارسطوش فرزند خود نام کرد
بتعلیم او خانه بدرام کرد.

نظامی .


|| خرام . (برهان ) (هفت قلزم ). || همیشه و مدام . (برهان قاطع) (انجمن آرا) (هفت قلزم ). همیشه و جاوید. (انجمن آرا) :
ز روزگار وفادار دولتت بدرام .

مختاری (از انجمن آرا).


و رجوع به پدرام شود.

فرهنگ عمید

۱. سرکش، نافرمان: چرخ «بدرام» تا که شد رامش / از کواکب چو خلد شد بدرام (شمس فخری: مجمع الفرس: بدرام ).
۲. حیوانی که به آسانی رام نشود.
= پدرام

۱. سرکش؛ نافرمان: ◻︎ چرخ «بدرام» تا که شد رامش / از کواکب چو خلد شد بدرام (شمس‌فخری: مجمع‌الفرس: بدرام).
۲. حیوانی که به‌آسانی رام نشود.


پدرام#NAME?


پیشنهاد کاربران

سرکش


کلمات دیگر: