کلمه جو
صفحه اصلی

اسوار

فرهنگ اسم ها

اسم: اسوار (پسر) (فارسی) (تاریخی و کهن) (تلفظ: asvār) (فارسی: اَسوار) (انگلیسی: asvar)
معنی: سوار، عنوانی که ایرانیان باستان به مردان دلیرِ آزاده می دادند، در بعضی متون به معنی آزادگان و بزرگان آمده

(تلفظ: asvār) (معرب از پهلوی) سوار؛ عنوانی که ایرانیان باستان به مردان دلیرِ آزاده می‌دادند؛ در بعضی متون به معنی آزادگان و بزرگان آمده.


فرهنگ فارسی

( اسم ) جمع سور بارهها باروها .
دهی است باصفهان و از آنجاست محسن اسواری و محمد بن احمد اسواری .

فرهنگ معین

( اَ ) (ص . ) ۱ - سوار. ۲ - دلیر، آزاده .
(اُ یا اِ ) [ معر. ] (ص . ) سوار. ج . اساور، اساوره .

( اَ ) (ص .) 1 - سوار. 2 - دلیر، آزاده .


(اُ یا اِ) [ معر. ] (ص .) سوار. ج . اساور، اساوره .


لغت نامه دهخدا

اسوار. [ اَس ْ / اُس ْ ] (اِخ ) دهی است به اصفهان و از آنجاست محسن اسواری و محمدبن احمد اسواری .


اسوار. [ اَس ْ ] ( ص ، اِ ) ( در پهلوی : اسوار ، اوستایی : اسبارای ، بمعنی برنده اسب ) سوار. فارس. مقابل پیاده. ( انجمن آرا ). || نامی بوده که ایرانیان به مرد دلیر و یل مشهور میداده اند. ( مفاتیح العلوم خوارزمی ).
- اسواران ( جمع فارسی ) و اساورة ( جمع عربی ) ؛ دهقانان و شهزادگان و مرزبانان. رجوع به اسواران و اساورة شود.
|| بزبان گیلان جمعی باشند ازلشکریان که اقل مرتبه تبری و چماقی همراه دارند که بدان حرب کنند و بر کلاه خود یکدیگر زنند و آن نوع حرب را اسواری گویند. ( برهان ) ( جهانگیری ).

اسوار. [ اَس ْ ] ( ع اِ ) ج ِ سور. ( دهار ). باروها. باره ها: جوانب حصار و حواشی اسوار به افراد امراء و آحاد کبراء لشکر سپرد. ( ترجمه تاریخ یمینی ).

اسوار. [ اِس ْ/ اُس ْ ] ( معرب ، ص ، اِ ) ( معرب از فارسی ) قائد فارسیان : الاسوار [ بالکسر ]، من اساورةالفرس ، عجمی معرب ، و هو الرامی و قیل الفارس. و الاسوار [ بالضم ] لغة فیه ، و یجمع علی «الاساوِر» و الاساوِرَة قال الشاعر:
و وتر الاساور القیاسا
صغدیة تنتزع الانفاسا.
و قال الاَّخر:
اقدم اخانهم علی الاساورة
ولا تهالنک رجل نادرة.
( المعرب جوالیقی چ احمد محمد شاکر صص 20-21 ). «قرأت فی کتب العجم ان کسری بعث وهرز الی الیمن لقتال الحبشة فلما اصطفوا قال وهرز لغلام له : اخرج الی من الجعبة نشابة و کان الاسوار یکتب علی کل نشابة فی جعبته ، فمنها ما یکتب علیه اسم الملک و منها ما یکتب علیه اسم نفسه ، و منها ما یکتب علیه اسم ابنه ، و منهاما یکتب علیه اسم امرأته...». ( عیون الاخبار ج 1 ص 149 ). || خادم اسپ. || مرد ماهر و دانا در تیراندازی. || سوارکار نیکو. ج ،اساورة. ( منتهی الارب ).

اسوار. [ اُس ْ ] ( ع اِ ) دست ورنجن. ( ربنجنی ). دست برنجن. سوار. یاره.ج ، اَسْوِرَة، اَساوِر، اَساوِرَة. ( منتهی الارب ).

اسوار. [ اَس ْ ] ( اِخ ) مردی است از ملوک گیلان که پدر او شیرویه نام داشته و پسر وی را مرداویج میگفتند یعنی مردآویز. و او به «اسفار» مشهور شده چنانکه اسپهبد را اسفهبد گویند. ( انجمن آرای ناصری ). رجوع به اسفار شود.

اسوار. [ اَس ْ] ( اِخ ) شهری است از ولایت صعید مصر که راه ولایت نوبه بر چهارفرسخی آن شهر واقع است و کوهی است بر جنوب آن که رود نیل از پیرامن آن بیرون می آید. ( جهانگیری )( برهان ) ( سفرنامه ناصرخسرو ) ( انجمن آرای ناصری ). این صورت ظاهراً مصحف اسوان است. رجوع به اسوان شود.

اسوار. [ اَس ْ ] (اِخ ) مردی است از ملوک گیلان که پدر او شیرویه نام داشته و پسر وی را مرداویج میگفتند یعنی مردآویز. و او به «اسفار» مشهور شده چنانکه اسپهبد را اسفهبد گویند. (انجمن آرای ناصری ). رجوع به اسفار شود.


اسوار. [ اَس ْ ] (ص ، اِ) (در پهلوی : اسوار ، اوستایی : اسبارای ، بمعنی برنده ٔ اسب ) سوار. فارس . مقابل پیاده . (انجمن آرا). || نامی بوده که ایرانیان به مرد دلیر و یل مشهور میداده اند. (مفاتیح العلوم خوارزمی ).
- اسواران (جمع فارسی ) و اساورة (جمع عربی ) ؛ دهقانان و شهزادگان و مرزبانان . رجوع به اسواران و اساورة شود.
|| بزبان گیلان جمعی باشند ازلشکریان که اقل مرتبه تبری و چماقی همراه دارند که بدان حرب کنند و بر کلاه خود یکدیگر زنند و آن نوع حرب را اسواری گویند. (برهان ) (جهانگیری ).


اسوار. [ اَس ْ ] (ع اِ) ج ِ سور. (دهار). باروها. باره ها: جوانب حصار و حواشی اسوار به افراد امراء و آحاد کبراء لشکر سپرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).


اسوار. [ اَس ْ] (اِخ ) شهری است از ولایت صعید مصر که راه ولایت نوبه بر چهارفرسخی آن شهر واقع است و کوهی است بر جنوب آن که رود نیل از پیرامن آن بیرون می آید. (جهانگیری )(برهان ) (سفرنامه ٔ ناصرخسرو) (انجمن آرای ناصری ). این صورت ظاهراً مصحف اسوان است . رجوع به اسوان شود.


اسوار. [ اِس ْ/ اُس ْ ] (معرب ، ص ، اِ) (معرب از فارسی ) قائد فارسیان : الاسوار [ بالکسر ]، من اساورةالفرس ، عجمی معرب ، و هو الرامی و قیل الفارس . و الاسوار [ بالضم ] لغة فیه ، و یجمع علی «الاساوِر» و الاساوِرَة قال الشاعر:
و وتر الاساور القیاسا
صغدیة تنتزع الانفاسا.
و قال الاَّخر:
اقدم اخانهم علی الاساورة
ولا تهالنک رجل نادرة.
(المعرب جوالیقی چ احمد محمد شاکر صص 20-21). «قرأت فی کتب العجم ان کسری بعث وهرز الی الیمن لقتال الحبشة فلما اصطفوا قال وهرز لغلام له : اخرج الی من الجعبة نشابة و کان الاسوار یکتب علی کل ّ نشابة فی جعبته ، فمنها ما یکتب علیه اسم الملک و منها ما یکتب علیه اسم نفسه ، و منها ما یکتب علیه اسم ابنه ، و منهاما یکتب علیه اسم امرأته ...». (عیون الاخبار ج 1 ص 149). || خادم اسپ . || مرد ماهر و دانا در تیراندازی . || سوارکار نیکو. ج ،اساورة. (منتهی الارب ).


اسوار. [ اُس ْ ] (ع اِ) دست ورنجن . (ربنجنی ). دست برنجن . سوار. یاره .ج ، اَسْوِرَة، اَساوِر، اَساوِرَة. (منتهی الارب ).


فرهنگ عمید

= سور۳

سور۳#NAME?


پیشنهاد کاربران

اسوار : اسوار ( معرب از پهلوی ) 1 - سوار؛ 2 - عنوانی که ایرانیان باستان به مردان دلیرِ آزاده می دادند؛ 3 - در بعضی متون به معنی آزادگان و بزرگان . آمده.


کلمات دیگر: