کلمه جو
صفحه اصلی

منعم


مترادف منعم : بخشنده، توانگر، ثروتمند، دارا، غنی

متضاد منعم : مسکین

برابر پارسی : بخشنده، توانگر، بهره رسان، آساینده

فارسی به انگلیسی

beneficent, affluent, rich, [adj.] beneficent, [n.] rich man

beneficent, rich, [n.] rich man


فارسی به عربی

رحیم

فرهنگ اسم ها

اسم: منعم (پسر) (عربی) (مذهبی و قرآنی) (تلفظ: moneem) (فارسی: منعم) (انگلیسی: moneem)
معنی: نعمت دهنده، دارا، ثروتمند، ( در قدیم ) دارای مال و نعمت بسیار، توانگر، آن که به دیگران احسان می کند، بسیار بخشنده

(تلفظ: moneem) (عربی) (در قدیم) دارای مال و نعمت بسیار ، ثروتمند ، توانگر ؛ آن که به دیگران احسان می کند ، بسیار بخشنده .


مترادف و متضاد

beneficent (صفت)
سودمند، مفید، خیر، نیکو کار، منعم

بخشنده، توانگر، ثروتمند، دارا، غنی ≠ مسکین


فرهنگ فارسی

نعمت دهنده ، منعم حقیقی: خدای تعالی، نعمت داده شده
۱ - ( اسم ) نعمت دهنده احسان کننده بخشش کننده : [ قدیم حال گردانی رحیم و راحم و ارحم بصیر و مفضل و منعم خدای دین و دنیایی ] ( سنائی . مصف . ۲ ) ۳۱۲ - ( صفت ) مالدار غنی توانگر : [ منعم بکوه و دشت و بیابان غریب نیست هر جا که رفت خیمه زد و بارگاه ساخت . ] ( گلستان . قر . ۱۴ )
جاورب .

فرهنگ معین

(مُ عِ ) [ ع . ] (اِفا. ) توانگر، مال دار.
(مُ عَ ) [ ع . ] (اِمف . ) انعام داده ، احسان کرده شده ، ج . منعمین .

(مُ عِ) [ ع . ] (اِفا.) توانگر، مال دار.


(مُ عَ) [ ع . ] (اِمف .) انعام داده ، احسان کرده شده ؛ ج . منعمین .


لغت نامه دهخدا

منعم. [ م ُ ع ِ ] ( ع ص ) مالدار و نعمت دهنده. ( آنندراج ). آنکه احسان و نیکویی می کند و نعمت دهنده و کریم و نیکوکار و جوانمرد و سخی و باهمت. ( ناظم الاطباء ). صاحب نعمت. ( از اقرب الموارد ) :
وین عید همایون به تو بر، فرخ و میمون
تو منعم و آن کس که تو خواهی به تو منعم.
عنصری ( دیوان چ یحیی قریب ص 137 ).
کدام منعم کو مر ترا به طاعت نیست
کدام مفلس کو مر ترا به فرمان نیست.
قطران ( دیوان چ محمد نخجوانی ص 48 ).
دو فریضه پیدا کرد از بهر منعمان و بندگان خاص. ( قابوس نامه چ نفیسی ص 13 ). مردی سخت منعم بود. ( قابوس نامه ایضاً ص 14 ).
گر راست گفت آنکه ترا این امید کرد
درویش تشنه ماند و تو رستی که منعمی.
ناصرخسرو.
نعمت منعم چراست دریادریا
محنت مفلس چراست کشتی کشتی.
ناصرخسرو.
منعمامکرما خداوندا
شاکرند از تو خلق و تو مشکور.
ابوالفرج رونی ( دیوان چ پروفسور چایکین ص 59 ).
گردد از مال تو امل منعم
خواهد از تیغ تو اجل زنهار.
ابوالفرج رونی ( دیوان چ پروفسور چایکین ص 51 ).
مانا جناب بستی با منعمان دهر
زین روی باشد از همگان اجتناب تو.
مسعودسعد.
تویی مفضل ملت ایزدی
تویی منعم دولت پادشا.
امیر معزی ( دیوان چ اقبال ص 32 ).
تقدیر آسمانی شیر شرزه... را گرفتار سلسله گرداند... و توانگر منعم را درویش. ( کلیله و دمنه ).
کفر باشد از طمع پیش در هر منعمی
قامت آزادگی چون حلقه بر در داشتن.
سنائی ( دیوان چ مصفا ص 252 ).
یکی عالم یکی جاهل یکی ظالم یکی عاجز
یکی منعم یکی مفلس یکی شادان یکی محزون.
سنائی ( ایضاً ص 284 ).
شکر بنده کیمیای انعام خداوندگار منعم است. ( چهارمقاله چ معین ص 3 ). جوان بود و منعم و متنعم. ( چهارمقاله ایضاً ص 109 ).
چه قادر، قادر مکرم چه قاهر، قاهر منعم
چه صفدر، صفدر گیتی چه سرور، سرور لشکر.
عبدالواسع جبلی ( دیوان چ صفا ج 1 ص 140 ).
منعمی بر پیر دهقانی گذشت اندر دهی
نان جو می خورد و پیشش پاره ای بز موی و دوک.
انوری ( دیوان چ مدرس رضوی ص 669 ).
حرز مطلق رکن دین اقضی القضات شرق و غرب
آنکه دهرش منعم و ایام مفضل یافته.
جمال الدین عبدالرزاق ( دیوان چ وحید دستگردی ص 321 ).

منعم . [ م َ ع َ ] (ع مص ) نِعمَة. دارای رفاهیت و آسایش گردیدن . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به نعمة شود.


منعم . [ م ِ ع َ / م ُ ع ُ ] (ع اِ) جاروب . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


منعم . [ م ُ ع َ ] (ع ص ) احسان کرده شده و نیکویی کرده شده . (ناظم الاطباء) :
وین عید همایون به تو برفرخ و میمون
تو منعم و آن کس که تو خواهی به تو منعم .

عنصری (دیوان چ یحیی قریب ص 137).


ایزد عز ذکره ما را و همه ٔ مسلمانان را در عصمت خویش نگاه داراد... تا به شکر نعمتهای وی و بندگان وی که منعمان باشند رسیده آید. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 253).
- منعم علیه ؛ پذیرفته ٔ احسان و نیکویی . (ناظم الاطباء). || کثیرالمال . || نیکوحال . (از اقرب الموارد) (ازمحیطالمحیط).

منعم . [ م ُ ع ِ ] (ع ص ) مالدار و نعمت دهنده . (آنندراج ). آنکه احسان و نیکویی می کند و نعمت دهنده و کریم و نیکوکار و جوانمرد و سخی و باهمت . (ناظم الاطباء). صاحب نعمت . (از اقرب الموارد) :
وین عید همایون به تو بر، فرخ و میمون
تو منعم و آن کس که تو خواهی به تو منعم .

عنصری (دیوان چ یحیی قریب ص 137).


کدام منعم کو مر ترا به طاعت نیست
کدام مفلس کو مر ترا به فرمان نیست .

قطران (دیوان چ محمد نخجوانی ص 48).


دو فریضه پیدا کرد از بهر منعمان و بندگان خاص . (قابوس نامه چ نفیسی ص 13). مردی سخت منعم بود. (قابوس نامه ایضاً ص 14).
گر راست گفت آنکه ترا این امید کرد
درویش تشنه ماند و تو رستی که منعمی .

ناصرخسرو.


نعمت منعم چراست دریادریا
محنت مفلس چراست کشتی کشتی .

ناصرخسرو.


منعمامکرما خداوندا
شاکرند از تو خلق و تو مشکور.
ابوالفرج رونی (دیوان چ پروفسور چایکین ص 59).
گردد از مال تو امل منعم
خواهد از تیغ تو اجل زنهار.
ابوالفرج رونی (دیوان چ پروفسور چایکین ص 51).
مانا جناب بستی با منعمان دهر
زین روی باشد از همگان اجتناب تو.

مسعودسعد.


تویی مفضل ملت ایزدی
تویی منعم دولت پادشا.

امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 32).


تقدیر آسمانی شیر شرزه ... را گرفتار سلسله گرداند... و توانگر منعم را درویش . (کلیله و دمنه ).
کفر باشد از طمع پیش در هر منعمی
قامت آزادگی چون حلقه بر در داشتن .

سنائی (دیوان چ مصفا ص 252).


یکی عالم یکی جاهل یکی ظالم یکی عاجز
یکی منعم یکی مفلس یکی شادان یکی محزون .

سنائی (ایضاً ص 284).


شکر بنده کیمیای انعام خداوندگار منعم است . (چهارمقاله چ معین ص 3). جوان بود و منعم و متنعم . (چهارمقاله ایضاً ص 109).
چه قادر، قادر مکرم چه قاهر، قاهر منعم
چه صفدر، صفدر گیتی چه سرور، سرور لشکر.
عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج 1 ص 140).
منعمی بر پیر دهقانی گذشت اندر دهی
نان جو می خورد و پیشش پاره ای بز موی و دوک .

انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 669).


حرز مطلق رکن دین اقضی القضات شرق و غرب
آنکه دهرش منعم و ایام مفضل یافته .
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 321).
آنی که جهان را تو شدی منعم و مخدوم
هم قمع ستمکاری و هم نصرت مظلوم .

جمال الدین عبدالرزاق (ایضاً ص 371).


منعما پیش کیقباد دوم
از من این یک سخن به راز فرست .

خاقانی .


شکم منعمان چون طبل تهی شد و از نان نشان نماند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 326).
کس از دریای فضلش نیست محروم
ز درویش خزر تا منعم روم .

نظامی .


دانای سخن چنین کند یاد
کز جمله ٔ منعمان بغداد.

نظامی .


ترا قصد جان خداوندگار مشفق ومخدوم منعم می باید اندیشید. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 255). پس نه بخت را ملامت کند و نه از گردش روزگار شکایت نماید و نه بر چنین متمولان و منعمان حسد برد. (اخلاق ناصری ). سلاطین اظهار صداقت از آن روی کنند که خود را متفضل و منعم شمرند. (اخلاق ناصری ).
مرا واجب بود ازجان دعای دولتت گفتن
به شکر منعم اولیتر زبان کاندر دهان گردد.

کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 67).


ای منعمی که با کف گوهرفشان تو
محتاج بحر و ابر گهربار نیستم .

کمال الدین اسماعیل (ایضاً ص 197).


تویی آن منعمی که از کرمت
شرمسار است کان و دریا نیز.

کمال الدین اسماعیل (ایضاً ص 298).


بسا مفلس بینوا سیر شد
بسا کار منعم زبر زیر شد.

سعدی .


منعم به کوه و دشت وبیابان غریب نیست
هرجا که رفت خیمه زد و بارگاه ساخت .

سعدی .


قسمت خود میخورند منعم و درویش
روزی خود می خورند پشه و عنقا.

سعدی .


منعم که نظر به حال درویش کند
چندانکه کرم کند طمع بیش کند.

سعدی .


در این بازار اگر سودی است با درویش خرسند است
خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی .

حافظ.


- منعم شدن ؛ توانگر شدن . صاحب مال و نعمت شدن :
نتوان به قیل و قال ز ارباب حال شد
منعم نمی شود کسی از گفتگوی گنج .

صائب .


|| آنکه بنده آزاد می کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آنکه عبد خود را تبرعاً آزاد می کند. || از صفات خدای تعالی . (از یادداشت مرحوم دهخدا) : در نعمت خدای منعم را بیند. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 770).
قدیم حال گردانی رحیم و راحم و ارحم
بصیر و مفضل و منعم خدای دین و دنیایی .

سنائی (دیوان چ مصفا ص 312).


از منعم و منتقم بدانچه بینی راضی باشی . (مرزبان نامه چ قزوینی ص 278). به مطالعه ٔ منعم از ملاحظه ٔ نعمت او مشغول شوند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 231). بعد از مشاهده ٔ مسبب که منعم مطلق است . (مصباح الهدایه ایضاً ص 349).
- منعم برکمال ؛ خدای تعالی : منعم برکمال ومکرم بی زوال او را عمّی به ارزانی داشته است . (چهارمقاله چ معین ص 4 و 5).
- منعم حقیقی ؛ خداوند تبارک و تعالی . (ناظم الاطباء).

منعم . [ م ُ ن َع ْ ع َ] (ع ص ) سخن نرم . (منتهی الارب ) (آنندراج ): کلام منعم ؛ سخن نرم . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || در نعمت . مرفه . آسوده خاطر : کافه ٔ خلایق ... در ضل عواطف این دولت از سموم ستم ... و انیاب نوایب روزگار مرفه و منعم اند. (سندبادنامه ص 117).


فرهنگ عمید

مورد احسان و نیکی قرار گرفته، نعمت داده شده.
کسی که در نعمت باشد، توانگر، مال دار.
نعمت دهنده، احسان کننده.

مورد احسان و نیکی قرار گرفته؛ نعمت‌داده‌شده.


کسی که در نعمت باشد؛ توانگر؛ مال‌دار.


نعمت‌دهنده؛ احسان‌کننده.


جدول کلمات

توانگر

پیشنهاد کاربران

ثروتمند


مورد احسان

مالدار

بخشیانده

مترادف: بخشنده، توانگر، ثروتمند، دارا، غنی متضاد: مسکین برابر پارسی: بخشنده، توانگر، بهره رسان، آساینده

نعمت داده شده . . . منعم
خدایا منعمم گردان. به درویشی و خرسندی

نعمت داده شده


کلمات دیگر: