کلمه جو
صفحه اصلی

بیدل


مترادف بیدل : دل باخته، دل داده، شیدا، دل رمیده، شیفته، رمیده دل، مفتون، عاشق ، آزرده، افسرده، دلتنگ ، ترسو، جبون، کم دل

متضاد بیدل : دلدار، دلبر، پرنشاط، دلیر، پردل

فارسی به انگلیسی

swain


swain, lovelorn, enamoured of love, impatient, poor - spirited

فرهنگ اسم ها

(تلفظ: bi del) (در قدیم) (به مجاز) دل داده ، عاشق ؛ (در اعلام) ابوالمعالی میرزا عبدالقادر بن عبدالخالق شاعر قرنِ دوازدهم هجری قمری .


اسم: بیدل (پسر) (فارسی) (تاریخی و کهن) (تلفظ: bi del) (فارسی: بيدل) (انگلیسی: bi del)
معنی: دل داده، عاشق، بی صبر و قرار، ( اَعلام ) ) ابوالمعالی میرزا عبدالقادر ابن عبدالخالق شاعر پارسی گوی هند و نماینده ی برجسته ی سبک هندی [قرنِ هجری]، معروف به بیدل دهلوی، ) قادر بخش صوفی و شاعرِ سند [قرن هجری] مشهور به بیدل سندی، ) سید محمّدرحیم شاعر و طبیب و ندیم فتحعلی شاه و محمّدشاه قاجار از شاعران دوره ی بازگشت ادبی معروف به بیدل شیرازی

فرهنگ فارسی

ابوالمعالی میرزا عبدالقادر بن عبد الخالق شاعر وی ( ف. ۱۱۳۳ ه. ق . / ۱۷۲٠ م . )اصلا از ترکان جغتایی بر لاس بود و در هندوستان متولد و تربیت شد و بیشتر عمر خود را در شاهجهان آباد به عزلت و آزادی می گذراند و سر گرم تفکرات عارفانه و ایجاد آثار فراوان منظوم و منثور خود بود مانند مثنویهای : عرفات طلسم حیرت طورمعرفت محیط اعظم تنبیه المهوسین و دیوان قصاید و غزلیات و ترجیعات و ترکیبات و مقطعات و مستزاد و تواریخ و مربع ومخمس و هزلیات و رباعیات . وی در نظم و نثر سبکی خاص داشت و در آثارش افکار عرفانی بامضامین پیچیده و استعمارات و کنایات در هم آمیخته. بیدل در خیال بندی و ایراد مضامین باریک مصر بود.
ترسو، دلتنگ، افسرده، دلداده، دلباخته، شیدا
( صفت ) ۱ - آزرده گرفته دلتنگ .۲ - عاشق دلداده شیدا.
موسس اونیتاریانیسم در انگلستان در نتیج. مطالعات کتاب مقدس اعتقادش از تثلیث سلب شد ٠

فرهنگ معین

(دِ ) (ص مر. ) ۱ - آزرده . ۲ - عاشق ، دلداده .

لغت نامه دهخدا

بیدل. [ دِ ] ( ص مرکب ) ( از: بی + دل ) که دل ندارد. ( یادداشت مؤلف ). دل از کف داده :
بت من جانور آمد شمنش بیدل و جان
منم او را شمن و خانه من فرخارست.
بوالمعشر.
بدانی گر چو من بیدل بمانی
فغان از من بگیتی بیش خوانی...
( ویس و رامین ).
گفتم که مکن میر پدر تندی و تیزی
رحم آر بدین بیدل آسیمه سیربر.
سوزنی.
من نبودم بیدل و یار این چنین
هم دلی هم یار غاری داشتم.
خاقانی.
ارباب شوق در طلبت بیدلند و هوش
اصحاب فهم در صفتت بی سرند و پا.
سعدی.
المنة لله که چو ما بیدل و دین بود
آنرا که لقب عاقل و فرزانه نهادیم.
حافظ.
|| عاشق شیدا. ( آنندراج ). بیمار از عشق. ( از ناظم الاطباء ). عاشق. سخت عاشق. دلباخته. محب. دلداده :
که پرورده مرغ بیدل شده ست
ز آب مژه پای در گل شده ست.
فردوسی.
برآمد نیلگون ابری ز روی نیلگون دریا
چو رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا.
فرخی.
چه خواهد دلبر از دلجوی بیدل
چه خواهد عاشق از معشوق دلبر.
فرخی.
تا ز روی بیدلان باشد نشان برشنبلید
تا ز روی دلبران باشد نشان بر ارغوان.
فرخی.
چو بشنید این سخن رامین بیدل
چنان شد چون خری وامانده در گل.
( ویس و رامین ).
گر نشدم عاشق و بیدل چرا
مانده بچاه اندر چون بیژنم.
ناصرخسرو.
با باد چو بیدلان همیگردی
نه خواب و قرار نه خور و مسکن.
ناصرخسرو.
چو بیدلان بسر کوی خویش بازروم
چو ناگهان بسر کوی بنده برگذری.
سوزنی.
شور عشق تو در جهان افتاد
بیدلان را بجان زیان افتاد.
خاقانی.
لاف از دم عاشقان زند صبح
بیدل دم سرد از آن زند صبح.
خاقانی.
نعره مرغان برآمد کالصبوح
بیدلی از بند جان آمد برون.
خاقانی.
گهی دل را بنفرین یاد کردی
ز دل چون بیدلان فریاد کردی.
نظامی.
ملک چون بیدلان سرگشته میشد
ز تاج و تخت خود برگشته میشد.
نظامی.
هزار بیدل مشتاق را بحسرت آن
که لب بلب برسد جان بلب رسانیدی.
سعدی.

بیدل . (اِخ ) جان . (1615-1662 م .) مؤسس اونیتاریانیسم در انگلستان . در نتیجه ٔ مطالعات کتاب مقدس ، اعتقادش از تثلیث سلب شد و عقیده ٔ خود را در دوازده دلیل مستخرج از کتاب مقدس نوشت اما بسبب نشر این مقاله بزندان افتادو از آن ببعد نیز مکرر محبوس و چندی نیز تبعید شد وسرانجام در زندان درگذشت . (دایرة المعارف فارسی ).


بیدل . [ دِ ] (ص مرکب ) (از: بی + دل ) که دل ندارد. (یادداشت مؤلف ). دل از کف داده :
بت من جانور آمد شمنش بیدل و جان
منم او را شمن و خانه ٔ من فرخارست .

بوالمعشر.


بدانی گر چو من بیدل بمانی
فغان از من بگیتی بیش خوانی ...

(ویس و رامین ).


گفتم که مکن میر پدر تندی و تیزی
رحم آر بدین بیدل آسیمه سیربر.

سوزنی .


من نبودم بیدل و یار این چنین
هم دلی هم یار غاری داشتم .

خاقانی .


ارباب شوق در طلبت بیدلند و هوش
اصحاب فهم در صفتت بی سرند و پا.

سعدی .


المنة لله که چو ما بیدل و دین بود
آنرا که لقب عاقل و فرزانه نهادیم .

حافظ.


|| عاشق شیدا. (آنندراج ). بیمار از عشق . (از ناظم الاطباء). عاشق . سخت عاشق . دلباخته . محب . دلداده :
که پرورده ٔ مرغ بیدل شده ست
ز آب مژه پای در گل شده ست .

فردوسی .


برآمد نیلگون ابری ز روی نیلگون دریا
چو رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا.

فرخی .


چه خواهد دلبر از دلجوی بیدل
چه خواهد عاشق از معشوق دلبر.

فرخی .


تا ز روی بیدلان باشد نشان برشنبلید
تا ز روی دلبران باشد نشان بر ارغوان .

فرخی .


چو بشنید این سخن رامین بیدل
چنان شد چون خری وامانده در گل .

(ویس و رامین ).


گر نشدم عاشق و بیدل چرا
مانده بچاه اندر چون بیژنم .

ناصرخسرو.


با باد چو بیدلان همیگردی
نه خواب و قرار نه خور و مسکن .

ناصرخسرو.


چو بیدلان بسر کوی خویش بازروم
چو ناگهان بسر کوی بنده برگذری .

سوزنی .


شور عشق تو در جهان افتاد
بیدلان را بجان زیان افتاد.

خاقانی .


لاف از دم عاشقان زند صبح
بیدل دم سرد از آن زند صبح .

خاقانی .


نعره ٔ مرغان برآمد کالصبوح
بیدلی از بند جان آمد برون .

خاقانی .


گهی دل را بنفرین یاد کردی
ز دل چون بیدلان فریاد کردی .

نظامی .


ملک چون بیدلان سرگشته میشد
ز تاج و تخت خود برگشته میشد.

نظامی .


هزار بیدل مشتاق را بحسرت آن
که لب بلب برسد جان بلب رسانیدی .

سعدی .


بیدل گمان مبر که نصیحت کند قبول
من گوش استماع ندارم لمن یقول .

سعدی .


دوستان عیب من بیدل حیران مکنید
گوهری دارم و صاحبنظری میجویم .

حافظ.


ای گل بشکر آنکه توئی پادشاه حسن
با بلبلان بیدل شیدا مکن غرور.

حافظ.


خدا را بر من بیدل ببخشای
و واصلنی علی رغم الاعادی .

حافظ.


- بیدل افتادن ؛ بیدل شدن :
بمن ده که بس بیدل افتاده ام
وزین هر دو بی حاصل افتاده ام .

حافظ.


و رجوع به دل و بیدل و بیدل شدن شود.
- بیدل شدن ؛ شیدا و عاشق شدن :
هر که او گرد بتان گشت چو من بیدل شد
حال ازینگونه ست اینجا حذر ای قوم حذر.

فرخی .


ترسم که مست و عاشق و بیدل شود چو ما
گر محتسب بخانه ٔ خمار بگذرد.

سعدی .


و رجوع به بیدل شود.
- بیدل کردن ؛ شیدا و عاشق کردن :
نظر بروی تو صاحبدلی نیندازد
که بیدلش نکند چشمهای فتانت .

سعدی .


گر همه خلق را چو من بیدل و مست میکنی
روی بصالحان نما خمر بزاهدان چشان .

سعدی .


|| (اصطلاح عرفان ) دلداده . دلباخته در راه خدا. که دل در راه معرفت حق از کف داده باشد :
بیدلی در همه احوال خدا با او بود
او نمیدیدش و از دور خدایامیکرد.

حافظ.


|| آزرده . دل گرفته . غمگین . دلتنگ . (ناظم الاطباء). دلخسته . (آنندراج ). گرفته . دلتنگ . غمناک :
چو بیکام و بیدل بیامد ز روم
نشستش نبود اندرین مرز و بوم .

فردوسی .


چو این دوسر افکنده شد در نبرد
شماساس شد بیدل و روی زرد.

فردوسی .


با همه بیدلان برابر گشت
هر که اندر بلای عشق افتاد.

فرخی .


بنالد مرغ با خوشی ببالد مورد باکشی
بگرید ابر با معنی بخندد برق بیمعنی .
یکی چون عاشق بیدل دوم چون جعد معشوقه
سیم چون مژه ٔ مجنون چهارم چون لب لیلی .

منوچهری .


بدانی که ما عاشقانیم و بیدل
تو معشوق ممشوق ما عاشقانی .

منوچهری .


تو یار بیدلان و بیکسانی
همیشه چاره ٔ بیچارگانی .

(ویس و رامین ).


ملک اهل فضل بیجان شد
چه شگفتی که بیدلند حشم .

مسعودسعد.


اگرچه نیستی غمخوار کارم
بدینسان بیدل و غمگین مدارم .

نظامی .


بر دل بسته بند بگشادند
بیدلی را بوعده دل دادند.

نظامی .


میدهد دل مر تو را کاین بیدلان
بی تو گردند آخر از بیحاصلان .

مولوی .


صبا ز منزل جانان گذر دریغ مدار
وز او بعاشق بیدل خبر دریغ مدار.

حافظ.


و دراز چون شب عاشقان بیدل . (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 26).
- بیدل شدن ؛ مضطرب و غمگین شدن . آزرده خاطر گشتن :
حشم ولشکر بیدل شده بودند همه
از غم و اندوه دیر آمدن او ز سفر.

فرخی .


پنداشتی که خوار شده ستی میان خلق
بیدل شود عزیز که گردد ذلیل و خوار.

فرخی .


|| بیهوش . پریشان خاطر :
بهشیاری مشو با من که مستی
چو من بیدل نه ای حقا که هستی .

نظامی .


|| مجنون . (آنندراج ). معتوه . دیوانه . (یادداشت مؤلف ). نادان . گول . کودن . (ناظم الاطباء). ضعیف القلب . (ناظم الاطباء) :
مرا بیدل و بیخرد یافتی
بکردار بد تیز بشتافتی .

فردوسی .


و او را پیش از آنک اندیشه ٔ او خللی آورد که در نتوان یافت بازداشتی و بسبب آنک بیدل بود دیگر باره رها کردی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 92).
نبود از رای سستش پای برجای
که بیدل بود و بیدل هست بیرای .

نظامی (خسرو و شیرین ).


- بیدل شدن ؛ دیوانه شدن :
گر بر حکما وصف تو مشکل نشدی
فرزانه ز دیدار تو بیدل نشدی .

عنصری .


|| بددل . بزدل و نامرد. (آنندراج ). جبان . (زمخشری ). هدان . هیدان . مرغ دل . هاع . (نصاب الصیبان ). کم دل . کم جرأت . ترسنده :
رخ جنگی سیاه از گرد تیره
دل بیدل بسان بید لرزان .

ناصرخسرو.


سپه را چو دلداد خسرو بسی
که بیدل نبایدکه باشد کسی .

نظامی .


- بیدل شدن ؛ ترسو و بددل شدن :
اگر بیدل شود شیر دژآگاه
برو چیره شود در دشت روباه .

(ویس و رامین ).



بیدل . [ دِ ] (اِخ ) ابوالمعالی میرزا عبدالقادربن عبدالخالق ارلاس (یا برلاس ). متخلص به بیدل متولد 1054 هَ . ق . (1644م .) در اکبرآباد هند و متوفی ماه صفر سال 1133 هَ . ق . (1720 م . روز 5 دسامبر) در عظیم آباد و بقولی در دهلی . شاعر پارسی گوی هندی است که اصلاً از ترکان جغتائی برلاس بود اما در هندوستان متولد و تربیت یافت و بیشتر عمر خود را در شاه جهان آباد بعزلت و آزادی میگذراند و سرگرم تفکرات عارفانه و ایجاد آثار منظوم و منثور خود بود. در نظم و نثر سبکی خاص داشت و از بهترین نمونه های سبک هندی بشمار می آید در آثارش افکار عرفانی با مضامین پیچیده و استعارات و کنایات درهم آمیخته است . در خیال پردازی و ابداع مضامین دقیق بود. او در سال 1079 هَ . ق . بخدمت محمد اعظم بن اورنگ زیب پیوست سپس بسیاحت پرداخت و سرانجام در 1096هَ . ق . در دهلی سکنی گزید و نزد آصف جاه اول (نظام حیدرآباد) تقرب داشت . بیدل در افغانستان و قسمتی از ترکستان چین و تاجیکستان و ازبکستان محبوبیت بسیار دارد. از آثار اوست مثنویهای عرفات ، طلسم حیرت ، طور معرفت ، محیط اعظم ، تنبیه المهوسین و دیوان قصائد و غزلیات و ترجیعات و ترکیبات و مقطعات و مستزاد و تواریخ مربع و مخمس و هزلیات و رباعیات و دارای مجموعه ای ازمکاتیب است که بیشتر آن خطاب به ممدوح خود شکراﷲ و دو فرزند اوست که بنامهای رقعات یا انشاء می باشد و کلیات بیدل در سال 1287 هَ . ق . در لکنهور بطبع سنگی رسید. رجوع به دائرة المعارف فارسی و ریاض العارفین ص 44 و فرهنگ فارسی معین و مجمع الفصحا ج 2 ص 82 شود.


فرهنگ عمید

۱. ترسو.
۲. دلتنگ، افسرده.
۳. دلداده، دلباخته، عاشق، شیدا.
۴. بی صبر، بی قرار.

دانشنامه عمومی

ابوالمعالی میرزا عبدالقادر بن عبدالخالق ارلاس، متخلص به بیدل، و نیز شناخته شده با نام بیدل دهلوی، شاعر پارسی سرای سبک هندی است.
جلد دوم کلیات که شامل ترکیب بند، ترجیع بند، قصاید، قطعه، رباعیات، و مخمسات است در ماه سرطان ۱۳۴۲؛ رباعیات به صورت جداگانه در ماه جدی ۱۳۴۲ شمسی؛
جلد سوم کلیات که شامل عرفان، طلسم حیرت، طُور معرفت، و محیط اعظم می باشد در ماه دلو ۱۳۴۲ شمسی
جلد چهارم کلیات که چهار عنصر، رقعات، و نکات را دربرمی گیرد در ماه جوزای ۱۳۴۴ شمسی یکی بعد دیگر از چاپ برآمدند.
ابوالمعانی میرزا عبدالقادر بیدل فرزند میرزا عبدالخالق در سال ۱۰۵۴هـ. ق به دنیا آمد. او شاعر پارسی گوی است که از ترکان جغتایی برلاس یا ارلاس بدخشان افغانستان بود؛ وی در پتنه در ایالت بهار هندوستان متولد شد و تربیت یافت و بیشتر عمر خود را در شاه جهان آباد دهلی زندگی کرد و آثار منظوم و منثور خود را ایجاد نمود.
او در سال ۱۰۷۹ ه‍.ق بخدمت محمداعظم بن اورنگ زیب پیوست. سپس، به سیاحت پرداخت، و سرانجام، در سال ۱۰۹۶ه‍.ق در دهلی سکنی گزید، و نزد آصف جاه اول، (نظام حیدرآباد) دکن منزلت بلند داشت.
بیدل به روز پنج شنبه چهارم صفر سال ۱۱۳۳ ه‍.ق در دهلی زندگی را بدرود گفت و در صحن خانه اش، در جایی که خودش وصیت کرده بود، دفن گردید. پژوهش های استاد سید محمد داود الحسینی پیرامون زندگی میرزا عبدالقادر بیدل، بر این پایه است که استخوان های بیدل بعد از دفن موقت در صحن خانه اش، به وسیلهٔ مریدان و بازماندگان خاندانش، به افغانستان انتقال داده شده، و مزار وی در هند نیست. قابل یادها نیست که پژوهش های پوهاند سید سلطان شاه همام، استاد انسان شناسی در پوهنتون (دانشگاه) کابل که در مورد «مُغُل ها» انجام داده و در مطبوعات افغانستان منتشر شده است، به صورت واضح نشان می دهد که مادر بیدل از شاخهٔ جغتایی های ساکن در دهکدهٔ «یکه ظریف» خواجه رواش کابل بوده است، محلی که استخوان های میرزا عبدالقادر بیدل بعد از انتقال از دهلی، در جناح تربت «میرزا ظریف» به خاک سپرده شد به این ترتیب مزاری که در دهلی به نام بیدل شهرت دارد جعلی می باشد.

بیدل (ابهام زدایی). بیدل می تواند به موارد زیر اشاره کند:
عبدالقادر بیدل یا بیدل دهلوی، شاعر پارسی سرای سبک هندی
بیدل شیرازی، شاعر و طبیب دوران قاجار
بیدل کرمانشاهی، از شاعران بزرگ ایرانی قرن سیزده قمری
بیدل (گروه)، گروه موسیقی ایرانی
بی دل (بازی) نام یک بازی ورقی

بی دل (بازی). بی دل (به انگلیسی: Hearts) نام بازی ای ورقی است که بر بخت و مهارت استوار است.
بازی بی دل به صورت سه یا چهار نفره انجام شده و هر کسی تنها برای خودش و به سود خودش بازی می کند. در هر دست بازی هر ۵۲ برگ میان بازیکنان پخش می شود (هر یک ۱۳ برگ) و هر بازیگر می بایست در آغاز هر دست بازی سه برگ را به دیگر بازیگران واگذار کند.
این بازی ۲۶ امتیاز منفی دارد. هر برگ دل یک امتیاز منفی و برگ بی بی پیک ۱۳ امتیاز منفی در برخواهد داشت که در صورت رسیدن امتیازات منفی به ۱۰۰ بازی به پایان می رسد و کسی که امتیازات آن از همه کمتر باشد برنده بازی خواهد بود . همچنین اگر بازیگری بتواند همه برگ های منفی یک دست را جمع کند، او صفر امتیاز منفی و دیگر بازیگران ۲۶ امتیاز منفی می گیرند.
همچنین این بازی به صورت دیگری نیز بازی می شود که در آن بازی دارای 40 امتیاز منفی می باشد به این صورت که تک دل 11 امتیاز منفی و بی بی پیک 17 امتیاز منفی دارد و ما بقی کارت های دل هر کدام یک امتیاز منفی دارند.

پیشنهاد کاربران

عاشق ، معنی خوبی میتونه براش باشه

دلداده

عاشق شکست خورده



کلمات دیگر: