اورند
فارسی به انگلیسی
فرهنگ اسم ها
اسم: اورند (پسر) (فارسی) (تاریخی و کهن) (تلفظ: o (w) rand) (فارسی: اورند) (انگلیسی: owrand)
معنی: تخت پادشاهی، شکوه، از شخصیتهای شاهنامه، تخت، اورنگ، ( به مجاز ) شأن، شوکت، ( اَعلام ) نام یکی از پسران کی پیشین پسر کیقباد و پدر لهراسب، نام پدر لهراسپ شاه ایران و از نوادگان کی پیشتن پادشاه کیانی
معنی: تخت پادشاهی، شکوه، از شخصیتهای شاهنامه، تخت، اورنگ، ( به مجاز ) شأن، شوکت، ( اَعلام ) نام یکی از پسران کی پیشین پسر کیقباد و پدر لهراسب، نام پدر لهراسپ شاه ایران و از نوادگان کی پیشتن پادشاه کیانی
(تلفظ: o(w)rand) تخت پادشاهی ، تخت ، اورنگ ؛ (به مجاز) شأن ، شکوه ، شوکت ؛ (در اعلام) نام یکی از پسران کی پیشین پسر کیقباد و پدر لهراسب .
فرهنگ فارسی
( آورند ) ( اسم ) فر شکوه شان و شوکت .
افرند، آورند، آروند: اورنگ، افرنگ، شان و شوکت، فروشکوه وزیبایی
( اسم ) فر شکوه شائ ن شوکت .
افرند، آورند، آروند: اورنگ، افرنگ، شان و شوکت، فروشکوه وزیبایی
( اسم ) فر شکوه شائ ن شوکت .
فرهنگ معین
(اَ رَ) (اِ.) مکر، حیله .
( آورند ) (رَ ) ( اِ. ) نک اروند.
(اَ رَ ) (اِ. ) مکر، حیله .
(اَ رَ ) (اِ. ) فر، شکوه ، شوکت .
(اَ رَ ) (اِ. ) مکر، حیله .
(اَ رَ ) (اِ. ) فر، شکوه ، شوکت .
(اَ رَ) (اِ.) فر، شکوه ، شوکت .
لغت نامه دهخدا
اورند. [ اَ رَ ] (اِخ ) نام یکی از پسران کی پشین پسر کیقباد که پدر لهراسب باشد. (ناظم الاطباء) (فرهنگ شاهنامه ) :
که لهراسب بد پور اورندشاه
که او را بدی آنزمان تاج و گاه .
که لهراسب بد پور اورندشاه
که او را بدی آنزمان تاج و گاه .
فردوسی .
( آورند ) آورند. [ رَ ] ( اِ ) اورند. اروند. مکر و فریب و حیله. آرنگ. رجوع به اَورند و اروند شود.
آورند. [ رَ ] ( اِخ ) دجله بغداد. || رود نیل. ( برهان ).
اورند. [ اَ رَ ] ( اِ ) مکر و فریب و خدعه. ( از ناظم الاطباء ) ( غیاث اللغات ) ( برهان ) ( انجمن آرا ) ( شرفنامه منیری ). || شأن و شوکت و فر و شکوه و عظمت. ( غیاث اللغات ) ( ناظم الاطباء ) ( برهان ). فر و شکوه. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). || زیبایی و بها. ( از ناظم الاطباء ) ( انجمن آرا ) ( برهان ). بها و زیبایی. ( اسدی ) ( آنندراج ) ( برهان ) :
سیاوش مرا همچو فرزند بود
که با فرو با برز و اورند بود.
هم از اختر شاه بهرام بود
که با فر و اورند و بانام بود.
چو شاه فریدون کز اورندرود
گذشت و نیامد بکشتی فرود.
اورند. [ اَ رَ ] ( اِخ ) نام یکی از پسران کی پشین پسر کیقباد که پدر لهراسب باشد. ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ شاهنامه ) :
که لهراسب بد پور اورندشاه
که او را بدی آنزمان تاج و گاه.
آورند. [ رَ ] ( اِخ ) دجله بغداد. || رود نیل. ( برهان ).
اورند. [ اَ رَ ] ( اِ ) مکر و فریب و خدعه. ( از ناظم الاطباء ) ( غیاث اللغات ) ( برهان ) ( انجمن آرا ) ( شرفنامه منیری ). || شأن و شوکت و فر و شکوه و عظمت. ( غیاث اللغات ) ( ناظم الاطباء ) ( برهان ). فر و شکوه. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). || زیبایی و بها. ( از ناظم الاطباء ) ( انجمن آرا ) ( برهان ). بها و زیبایی. ( اسدی ) ( آنندراج ) ( برهان ) :
سیاوش مرا همچو فرزند بود
که با فرو با برز و اورند بود.
فردوسی.
|| اورنگ و تخت و تاج و افسر. ( آنندراج ) ( برهان ) ( ناظم الاطباء ) ( انجمن آرا ) : هم از اختر شاه بهرام بود
که با فر و اورند و بانام بود.
فردوسی.
|| طالع و بخت. || زندگانی. || سیاهی در مقابل سفیدی. || هر رودخانه عظیم و بزرگ. ( ناظم الاطباء ) ( برهان ) : چو شاه فریدون کز اورندرود
گذشت و نیامد بکشتی فرود.
فردوسی.
|| دریا. ( ناظم الاطباء ) ( برهان ).اورند. [ اَ رَ ] ( اِخ ) نام یکی از پسران کی پشین پسر کیقباد که پدر لهراسب باشد. ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ شاهنامه ) :
که لهراسب بد پور اورندشاه
که او را بدی آنزمان تاج و گاه.
فردوسی.
اورند. [ اَ رَ ] (اِ) مکر و فریب و خدعه . (از ناظم الاطباء) (غیاث اللغات ) (برهان ) (انجمن آرا) (شرفنامه ٔ منیری ). || شأن و شوکت و فر و شکوه و عظمت . (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء) (برهان ). فر و شکوه . (آنندراج ) (انجمن آرا). || زیبایی و بها. (از ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (برهان ). بها و زیبایی . (اسدی ) (آنندراج ) (برهان ) :
سیاوش مرا همچو فرزند بود
که با فرو با برز و اورند بود.
|| اورنگ و تخت و تاج و افسر. (آنندراج ) (برهان ) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) :
هم از اختر شاه بهرام بود
که با فر و اورند و بانام بود.
|| طالع و بخت . || زندگانی . || سیاهی در مقابل سفیدی . || هر رودخانه ٔ عظیم و بزرگ . (ناظم الاطباء) (برهان ) :
چو شاه فریدون کز اورندرود
گذشت و نیامد بکشتی فرود.
|| دریا. (ناظم الاطباء) (برهان ).
سیاوش مرا همچو فرزند بود
که با فرو با برز و اورند بود.
فردوسی .
|| اورنگ و تخت و تاج و افسر. (آنندراج ) (برهان ) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) :
هم از اختر شاه بهرام بود
که با فر و اورند و بانام بود.
فردوسی .
|| طالع و بخت . || زندگانی . || سیاهی در مقابل سفیدی . || هر رودخانه ٔ عظیم و بزرگ . (ناظم الاطباء) (برهان ) :
چو شاه فریدون کز اورندرود
گذشت و نیامد بکشتی فرود.
فردوسی .
|| دریا. (ناظم الاطباء) (برهان ).
فرهنگ عمید
( آورند ) ۱. مکر، حیله، فریب.
۲. [مجاز] = اورند
= اورندیدن
۱. تخت پادشاهی، سریر.
۲. [مجاز] فروشکوه و زیبایی، شٲن و شوکت: سیاوش مرا خود چو فرزند بود / که با فرّ و با برز و اورند بود (فردوسی: ۴/۳۳۹ ).
۲. [مجاز] = اورند
= اورندیدن
۱. تخت پادشاهی، سریر.
۲. [مجاز] فروشکوه و زیبایی، شٲن و شوکت: سیاوش مرا خود چو فرزند بود / که با فرّ و با برز و اورند بود (فردوسی: ۴/۳۳۹ ).
۱. تخت پادشاهی؛ سریر.
۲. [مجاز] فروشکوه و زیبایی؛ شٲن و شوکت: ◻︎ سیاوش مرا خود چو فرزند بود / که با فرّ و با برز و اورند بود (فردوسی: ۴/۳۳۹).
اورندیدن#NAME?
پیشنهاد کاربران
تخت ، سریر ، اورنگ
گمانم اینجا اروند رود باشد رود تیز و بسیار فشار که دجله را نیز برای همین تگره گفته اند
چو شاه فریدون کز اروند رود
گذشت و نیامد بکشتی فرود.
در این بیت فردوسی هم معنی اورنگ نمیدهد و معنی فر و شکوه میدهد
هم از اختر شاه بهرام بود
که با فر و اورند و بانام بود.
چو شاه فریدون کز اروند رود
گذشت و نیامد بکشتی فرود.
در این بیت فردوسی هم معنی اورنگ نمیدهد و معنی فر و شکوه میدهد
هم از اختر شاه بهرام بود
که با فر و اورند و بانام بود.
فر و بزرگی
جهان خرم از فر و اورند او
هم از میر محمود فرزند او
اسدی طوسی
جهان خرم از فر و اورند او
هم از میر محمود فرزند او
اسدی طوسی
کلمات دیگر: