مهروی
فارسی به انگلیسی
فرهنگ اسم ها
اسم: مهروی (دختر) (فارسی) (طبیعت، کهکشانی) (تلفظ: mah ruy) (فارسی: مَهروي) (انگلیسی: mah ruy)
معنی: مه رو، ماه روی، که رویی چون ماه دارد، ( مجاز ) زیبا و جمیل، ( = مَهرو )، ( مَهرو
معنی: مه رو، ماه روی، که رویی چون ماه دارد، ( مجاز ) زیبا و جمیل، ( = مَهرو )، ( مَهرو
(تلفظ: mah ruy) (= مَهرو) ، ← مَهرو .
فرهنگ فارسی
مه رو ماه روی یا مجازا زیبا و جمیل
لغت نامه دهخدا
مهروی. [ م َ ] ( ص مرکب ) مه رو. ماه روی. که رویی چون ماه دارد. || مجازاً زیبا و جمیل :
تا بود عارض بت رویان چون سیم سپید
تا بود ساعد مه رویان چون ماهی شیم.
دوش می داده است از اول شب تا بسحر.
فرشته خوی بدان خوبی و بدان گفتار.
صد بار پیاله کرد و صد بار سبوی.
پیش خوان آن مطرب مه روی طوبی نام را.
ز بهر آنکه ز چشمت همی بپرهیزد.
ببینم که دیدنش فرخنده باد.
عکس مهرویان بستان خداست.
جفت کرد آن هر دو صحبت جوی را.
هرچه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را.
چنان صیدش کنند آنشب که فردا بینوا ماند.
یا پری پیکر مهروی ملک سیما بود.
با غلامان یاسمن بوئی.
ز هر در میدهم پندش ولیکن در نمی گیرد.
آفرین بر تو که شایسته صد چندینی.
و امروز نیز ساغر مهروی و جام می.
بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود.
ز کارها که کنی شعر حافظازبر کن.
تا بود عارض بت رویان چون سیم سپید
تا بود ساعد مه رویان چون ماهی شیم.
فرخی.
ترک مه روی من از خواب گران دارد سردوش می داده است از اول شب تا بسحر.
فرخی.
به روی ماند گفتار خوب آن مهروی فرشته خوی بدان خوبی و بدان گفتار.
فرخی.
بس شخص عزیز را که دهر ای مهروی صد بار پیاله کرد و صد بار سبوی.
خیام ( از سندبادنامه ص 284 ).
مجلس عیش و طرب برساز و چون برساختی پیش خوان آن مطرب مه روی طوبی نام را.
سوزنی.
دلم میان دو زلفت نهان شد ای مه روی ز بهر آنکه ز چشمت همی بپرهیزد.
ابواللیث طبری.
که تا روی مهروی دارانژادببینم که دیدنش فرخنده باد.
نظامی.
آن خیالاتی که دام اولیاست عکس مهرویان بستان خداست.
مولوی.
پس بدو بخشید آن مهروی راجفت کرد آن هر دو صحبت جوی را.
مولوی.
ای که گوئی دیده از دیدار مهرویان بدوزهرچه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را.
سعدی.
اگر قارون فرود آید شبی در خیل مهرویان چنان صیدش کنند آنشب که فردا بینوا ماند.
سعدی.
من در اندیشه که بتخانه بود یا ملک است یا پری پیکر مهروی ملک سیما بود.
سعدی.
تو بر بندگان مه روئی با غلامان یاسمن بوئی.
سعدی ( گلستان ).
دلم جز مهر مهرویان طریقی برنمی گیردز هر در میدهم پندش ولیکن در نمی گیرد.
حافظ.
ادب و شرم ترا خسرو مهرویان کردآفرین بر تو که شایسته صد چندینی.
حافظ.
فردا شراب و کوثر وحور از برای ماست و امروز نیز ساغر مهروی و جام می.
حافظ.
حسن مهرویان مجلس گرچه دل می برد و دین بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود.
حافظ.
پس از ملازمت عیش و عشق مهرویان ز کارها که کنی شعر حافظازبر کن.
حافظ.
و رجوع به مهرو شود.کلمات دیگر: