کلمه جو
صفحه اصلی

عوار

فارسی به انگلیسی

Mark


فرهنگ فارسی

عیب، عیب وعاردریدگی وپارگی درجامه یاپارچه
کوهی است

فرهنگ معین

(عَ یا عِ یا عُ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - عیب ، عیب و عار. ۲ - دریدگی و پارگی در پارچه یا جامه .

لغت نامه دهخدا

عوار. [ ع ِ / ع َ /ع ُ ] ( ع اِ ) دریدگی و کفتگی جامه. ( منتهی الارب ) ( ازناظم الاطباء ). شکاف و پارگی در لباس و پیراهن. ( از اقرب الموارد ). || عیب. ( منتهی الارب ) ( دهار ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ): سلعة ذات عوار؛ کالای عیب دار و معیب. ( از اقرب الموارد ) :
گنگ باد آنکس که اندر طعن تو گوید سخن
کورباد آنکس که اندر عرض تو جوید عوار.
فرخی.
چنان بخدمت او از عوار پاک شوند
بدان مثال که سیم نبهره اندر گاه.
فرخی.
برشو به هنر به عالم علوی
زین عالم پرعوار و پرآهو.
ناصرخسرو.
بجز پرهیز و دانش بر تن من
نیابد کس نه عیبی نه عواری.
ناصرخسرو.
پیغام داد به شاپور که اگر عهد کنی مرا بخواهی عیب و عوار این دز تو را بنمایم.( فارسنامه ابن البلخی ).
آن بحر گهر پاش که نسرشت طبایع
همچون گهر اندر گهرش عیب و عواری.
سنایی.
اگر ظلمت شب پرده کار و ستر عوار ایشان نیامدی همه در بقه هلاک و ورطه دمار به فنا رسیدندی. ( ترجمه تاریخ یمینی ). شادخه ای از لوم بر روی روزگار ظاهر شد که سالها عار و عوار آن باقی باشد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 189 ). گاوی که خداوند عوار و عیب بود یا پیر بود بندهد. ( تاریخ قم ص 176 ).
- بی عوار ؛ بی عیب. خالی از عیب و نقص :
آن سگان کت جان نگردد بی عوار از عیبشان
تا نشویی تن به آب دوستی آل عبا.
ناصرخسرو.
- پر ز عوار ؛ پر از عیب. پرعوار و پرعیب :
کار جهان همچو کار بیهش و مستان
یکسره ناخوب وپر ز عیب و عوار است.
ناصرخسرو.
- پرعوار ؛ پرعیب. آکنده از نقصان وعیب :
برشو به هنر به عالم علوی
زین عالم پرعوار و پرآهو.
ناصرخسرو.

عوار. [ ع ُوْ وا ] ( ع اِ ) خاشاک و خاکستر چشم. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). خاشاک در چشم. ( ناظم الاطباء ). خاشاک. ( از اقرب الموارد ). || فرستوک. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). پرستوک. ( ناظم الاطباء ). فراشتک. ( دهار ). خطاف. ( اقرب الموارد ). || گوشتپاره ای که از چشم برآورند بعدِ ذرور انداختن در آن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). گوشتی که از چشم جدا شود پس از اینکه «ذرور» و دارو بر آن بریزند. ( از اقرب الموارد ) ( از ناظم الاطباء ). || درد چشم. ( ناظم الاطباء ). || ( ص ) آنکه راه نبیند. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || سست و بددل. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). سست و جبان و بددل. ( ناظم الاطباء ). ضعیف و جبان. ( اقرب الموارد ). مرد بددل. ( دهار ). ج ، عَواویر ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد )، عَواور نیز میتوان گفت. ( از اقرب الموارد ). || کسانی که احتیاجشان در پشتشان است. ( از منتهی الارب ). ج ِ عائر، یعنی مردان ابنه زده و آنان که خواهششان در پشتشان است. ( ناظم الاطباء ). || چاهی که از آن آبیاری نشود. ( از اقرب الموارد از تاج ).

عوار. [ ع ِ / ع َ /ع ُ ] (ع اِ) دریدگی و کفتگی جامه . (منتهی الارب ) (ازناظم الاطباء). شکاف و پارگی در لباس و پیراهن . (از اقرب الموارد). || عیب . (منتهی الارب ) (دهار) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد): سلعة ذات عوار؛ کالای عیب دار و معیب . (از اقرب الموارد) :
گنگ باد آنکس که اندر طعن تو گوید سخن
کورباد آنکس که اندر عرض تو جوید عوار.

فرخی .


چنان بخدمت او از عوار پاک شوند
بدان مثال که سیم نبهره اندر گاه .

فرخی .


برشو به هنر به عالم علوی
زین عالم پرعوار و پرآهو.

ناصرخسرو.


بجز پرهیز و دانش بر تن من
نیابد کس نه عیبی نه عواری .

ناصرخسرو.


پیغام داد به شاپور که اگر عهد کنی مرا بخواهی عیب و عوار این دز تو را بنمایم .(فارسنامه ٔ ابن البلخی ).
آن بحر گهر پاش که نسرشت طبایع
همچون گهر اندر گهرش عیب و عواری .

سنایی .


اگر ظلمت شب پرده ٔ کار و ستر عوار ایشان نیامدی همه در بقه ٔ هلاک و ورطه ٔ دمار به فنا رسیدندی . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). شادخه ای از لوم بر روی روزگار ظاهر شد که سالها عار و عوار آن باقی باشد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 189). گاوی که خداوند عوار و عیب بود یا پیر بود بندهد. (تاریخ قم ص 176).
- بی عوار ؛ بی عیب . خالی از عیب و نقص :
آن سگان کت جان نگردد بی عوار از عیبشان
تا نشویی تن به آب دوستی آل عبا.

ناصرخسرو.


- پر ز عوار ؛ پر از عیب . پرعوار و پرعیب :
کار جهان همچو کار بیهش و مستان
یکسره ناخوب وپر ز عیب و عوار است .

ناصرخسرو.


- پرعوار ؛ پرعیب . آکنده از نقصان وعیب :
برشو به هنر به عالم علوی
زین عالم پرعوار و پرآهو.

ناصرخسرو.



عوار. [ ع ُ ] (اِخ ) (ابن ...) کوهی است . (از معجم البلدان ).
- ابناعوار ؛ دو قله است در شعر راعی . (از معجم البلدان ).


عوار. [ ع ُوْ وا ] (ع اِ) خاشاک و خاکستر چشم . (منتهی الارب ) (آنندراج ). خاشاک در چشم . (ناظم الاطباء). خاشاک . (از اقرب الموارد). || فرستوک . (منتهی الارب ) (آنندراج ). پرستوک . (ناظم الاطباء). فراشتک . (دهار). خطاف . (اقرب الموارد). || گوشتپاره ای که از چشم برآورند بعدِ ذرور انداختن در آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). گوشتی که از چشم جدا شود پس از اینکه «ذرور» و دارو بر آن بریزند. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || درد چشم . (ناظم الاطباء). || (ص ) آنکه راه نبیند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || سست و بددل . (منتهی الارب ) (آنندراج ). سست و جبان و بددل . (ناظم الاطباء). ضعیف و جبان . (اقرب الموارد). مرد بددل . (دهار). ج ، عَواویر (منتهی الارب ) (اقرب الموارد)، عَواور نیز میتوان گفت . (از اقرب الموارد). || کسانی که احتیاجشان در پشتشان است . (از منتهی الارب ). ج ِ عائر، یعنی مردان ابنه زده و آنان که خواهششان در پشتشان است . (ناظم الاطباء). || چاهی که از آن آبیاری نشود. (از اقرب الموارد از تاج ).


فرهنگ عمید

۱. عیب، عیب وعار.
۲. دریدگی و پارگی در جامه یا پارچه.


کلمات دیگر: