کلمه جو
صفحه اصلی

عوان

فارسی به انگلیسی

middle

فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - آنکه نه پیر و نه جوان باشد میانه سال . ۲ - پاسبان . ۳ - مامور اجرای دیوان و حسبت . ۴ - سرهنگ دیوان . توضیح محتمل است که کلمه مخفف اعوان به معنی یاران است و اعوان اصطلاحا نزد ارباب دیوان اطلاق می شده است برکسی که اجرای اوامر دیوان را برعهده او بوده : مگوی خیره که چون رسته شد فلان اعوان مگوی خیره که چون برده شد فلان ابدال . ( قطران ۲٠۸ تعلیقات معارف بهائ ولد ۱۳۳۸ ص ۳۲٠ )
شهریست بساحل بحر یمن

فرهنگ معین

(عَ ) [ ع . ] (اِ. ص . ) ۱ - میانه سال . ۲ - در فارسی به معنای نگهبان ، پاسبان .

لغت نامه دهخدا

عوان. [ ع َ ] ( ع اِ ) جنگ ، که در آن یک مرتبه قتال و کُشش شده باشد. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). جنگی که در آن یک بارپس از دیگری ، قتال رخ داده باشد. ( از اقرب الموارد ). گویی که بار اول آن را «بکر» قرار داده اند. ( از اقرب الموارد ) ( از منتهی الارب ). || ( ص ) ماده گاو و ماده اسب که بعدِ شکم ِ نخستین ، بچه آورد. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). || زن باشوی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). زنی که او را شوهر باشد. ( غیاث اللغات ). || میانه سال از هر چیزی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). میانه سال از زنان و بهائم. ( ناظم الاطباء ). کدبانو و زن میانه سال. ( غیاث اللغات ). آنکه نه پیر و نه جوان باشد. میانه سال. ( فرهنگ فارسی معین ). || بقرة عوان ؛گاوی که نه فارض و مسن باشد و نه بکر و کوچک. ( از اقرب الموارد ). ج ، عون. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). و اصل آن به ضم واو ( عُوُن ) بوده است که واو برای تخفیف ساکن گشت. ( از اقرب الموارد ): اًنها بقرة لا فارض و لا بکر، عوان بین ذلک ؛ یعنی همانا آن گاوی است نه بزرگسال و ازکارافتاده و نه جوان به کاردرنیامده ، متوسط باشد میان آن. ( ازمنتهی الارب ) ( از آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ). || زمین باران رسیده. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء )( از اقرب الموارد ). || زن عارف و آزموده و مجرب. ( ناظم الاطباء ). || نخلة عوان ؛ نخل طویل و دراز. ( از اقرب الموارد ). || به چنگ گیرنده و نگاهدارنده. ( ناظم الاطباء ) :
چون گربه باخیانت و چون موش نقب زن
چون عنکبوت جوله و چون خرمگس عوان.
خاقانی.
|| رباینده. ( ناظم الاطباء ). || سخت گیرنده وظالم و زجرکننده. ( از آنندراج ) ( غیاث اللغات ) :
بدفعل عوان گرچه شود دوست به آخر
هم بر تو بکار آرد یک روز عوانیش.
ناصرخسرو.
مردم آنجا [ مایین ] بیشتر دزد باشند و عوان. ( فارسنامه ابن البلخی ص 123 ). مردم آنجا [ کازرون ] متصرف و عوان باشند و غماز. ( فارسنامه ابن البلخی ص 146 ).
خشم و ذوقت هست عکس دیگران
شادی قوادی و خشم عوان.
مولوی.
پس عوانان بی مراد آن سو شدند
باز غمازان کز آن واقف بدند.
مولوی.
- عوان طبع ؛ آنکه طبیعت عوان دارد :
چون پس از حمق عوان طبع شود

عوان . [ ع َ ] (اِخ ) شهری است به ساحل بحر یمن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). نام یک ناحیه ٔ یمانیة. (از معجم البلدان ). || شهری به حبشه . (از دمشقی ).


عوان . [ ع َ ] (ع اِ) جنگ ، که در آن یک مرتبه قتال و کُشش شده باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). جنگی که در آن یک بارپس از دیگری ، قتال رخ داده باشد. (از اقرب الموارد). گویی که بار اول آن را «بکر» قرار داده اند. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). || (ص ) ماده گاو و ماده اسب که بعدِ شکم ِ نخستین ، بچه آورد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || زن باشوی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). زنی که او را شوهر باشد. (غیاث اللغات ). || میانه سال از هر چیزی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). میانه سال از زنان و بهائم . (ناظم الاطباء). کدبانو و زن میانه سال . (غیاث اللغات ). آنکه نه پیر و نه جوان باشد. میانه سال . (فرهنگ فارسی معین ). || بقرة عوان ؛گاوی که نه فارض و مسن باشد و نه بکر و کوچک . (از اقرب الموارد). ج ، عون . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و اصل آن به ضم واو (عُوُن ) بوده است که واو برای تخفیف ساکن گشت . (از اقرب الموارد): اًنها بقرة لا فارض و لا بکر، عوان بین ذلک ؛ یعنی همانا آن گاوی است نه بزرگسال و ازکارافتاده و نه جوان به کاردرنیامده ، متوسط باشد میان آن . (ازمنتهی الارب ) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء). || زمین باران رسیده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد). || زن عارف و آزموده و مجرب . (ناظم الاطباء). || نخلة عوان ؛ نخل طویل و دراز. (از اقرب الموارد). || به چنگ گیرنده و نگاهدارنده . (ناظم الاطباء) :
چون گربه باخیانت و چون موش نقب زن
چون عنکبوت جوله و چون خرمگس عوان .

خاقانی .


|| رباینده . (ناظم الاطباء). || سخت گیرنده وظالم و زجرکننده . (از آنندراج ) (غیاث اللغات ) :
بدفعل عوان گرچه شود دوست به آخر
هم بر تو بکار آرد یک روز عوانیش .

ناصرخسرو.


مردم آنجا [ مایین ] بیشتر دزد باشند و عوان . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 123). مردم آنجا [ کازرون ] متصرف و عوان باشند و غماز. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 146).
خشم و ذوقت هست عکس دیگران
شادی قوادی و خشم عوان .

مولوی .


پس عوانان بی مراد آن سو شدند
باز غمازان کز آن واقف بدند.

مولوی .


- عوان طبع ؛ آنکه طبیعت عوان دارد :
چون پس از حمق عوان طبع شود
شهرزوری که به بغداد نشست .

خاقانی .


|| پاسبان . (فرهنگ فارسی معین ) :
ماند عالم پر از هوی و هوس
گشت بازار پر عوان و عسس .

سنایی .


- عوانان فلک ؛ کنایه از سبعه ٔ سیاره است که زحل و مشتری و مریخ و آفتاب و زهره و عطارد و ماه باشد. (برهان قاطع) (آنندراج ) (از انجمن آرا) :
چه بردند اسب عمرت را عوانان فلک سخره
چه جوئی زین علفخانه که قحط افتاده در خانش .

خاقانی .


|| مأمور اجرای دیوان و حسبت . (فرهنگ فارسی معین ) :
پیری عوان ِ کیست نگه کن که آمده ست
ترسم که پیر خواهد این بدکنش عوان .

ناصرخسرو.


قبض دل قبض عوان شد لاجرم
گشت محسوس آن معانی زد علم .

مولوی .


او عوان را در دعا درمی کشید
کز عوان او را چنان راحت رسید.

مولوی .


عوانی بود در غدیوت بیامد و آن درویش را میزد... خواجه فرمودند مرا بزن ، آن عوان همچنان آن درویش را میزد. (انیس الطالبین ، نسخه ٔ کتابخانه ٔ مرحوم دهخدا). || سرهنگ دیوان . (فرهنگ فارسی معین ). سرهنگ دیوان سلطان . (آنندراج ) (غیاث اللغات ) :
چون عوانان آمدند، آن طفل را
در تنور انداخت از امر خدا.

مولوی .


تا چنان شد کآن عوانان خلق را
منع میکردند کآتش درمیا.

مولوی .



عوان . [ ع َ نِن ْ ] (ع اِ) عَوانی . ج ِ عانیة. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به عانیة و عوانی شود.


عوان . [ ع َوْ وا ] (ص ) سخت گیرنده و ظالم و زجرکننده . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). رجوع به عَوان شود. || سرهنگ دیوان سلطان . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). رجوع به عَوان شود :
بعون اللَّه نه ای معروف و مشهور
چو عوانان به قلاشی و رندی .

سوزنی .



عوان . [ ع ِ ] (ع مص ) همدیگر را یاری دادن و یاری کردن . (از منتهی الارب ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد). مُعاونة. رجوع به معاونة شود.


فرهنگ عمید

۱. هرچیزی که به نیمۀ عمر خود رسیده باشد، آن که نه پیر باشد نه جوان، میان سال.
۲. پاسبان و مٲمور اجرای حکم دیوان قضا و حسبت.
۳. شخص فرومایه.

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی عَوَانٌ: نه پیر از کار افتاده نه جوان نارسیده (در زنان و چارپایان ، عبارتست از زن و یا حیوان مادهای که در سنین متوسط از عمر باشد ، یعنی سنین میانه باکرهگی و پیری .)
ریشه کلمه:
عون (۱۱ بار)

«عَوان» از مادّه «عَوْن» به معنای میانسال است.
. عوان متوسط میان پیری و جوانی است به پیرزن و جنگی که مکرّر شده به طور استعاره عوان گویند (مفردات) قول مجمع نیز قریب به قول راغب است.

پیشنهاد کاربران

مامور حکومتی؛ مامور اجرای حکم یا پاسبان که معمولا ظالم و سخت گیر بود. ( ( عوانی=ستمگری ) )


کلمات دیگر: