کلمه جو
صفحه اصلی

عنبری

فارسی به انگلیسی

fragrant as ambergris, perfumed with ambergris, amber-coloured

فرهنگ فارسی

نام وی علی بن حصین بن مالک بن ... تمیمی و کنیه اش ابوالبحر است

فرهنگ معین

( ~ . ) [ ع - فا. ] (ص نسب . ) منسوب به عنبر. ۱ - معطر، خوشبو. ۲ - به رنگ عنبر، سیاه .

لغت نامه دهخدا

عنبری. [ عَم ْ ب َ ] ( ص نسبی ) منسوب به عنبر. آلوده به عنبر. معطر و خوشبو و یا سیاه و مشکی :
به عنبرفروشان اگر بگذری
شود جامه تو همه عنبری.
( هجونامه منسوب به فردوسی ).
صفت چند گویی ز شمشاد و لاله
رخ چون مه و زلفک عنبری را.
ناصرخسرو.
بالای سرو بوستان قدی ندارد دلستان
خورشید با رویی چنان مویی ندارد عنبری.
سعدی.
برِ حریر تنت عنبری و کافوری
دو خادمند یکی عنبر و یکی کافور.
نظام قاری.
|| سنگی زمین رنگ است که بسبزی زند، و بر او نقطه سیاه و زرد و سفید بود، و از او بوی عنبر آید. ( نزهةالقلوب ). || نوعی از سیب. ( آنندراج ). || نوعی از خربوزه. محسن تأثیر در تعریف خربوزه چنین گفته است :
هر عنبریش بطعم شکر
بگرفته خراج بوز عنبر.
( از آنندراج ).

عنبری. [ عَم ْ ب َ ] ( ص نسبی ) منسوب به بنی العنبر که در حال تخفیف بلعنبر میشود. ( از انساب سمعانی ). رجوع به عنبر و عنبریان شود.
- عنبری البلد ؛ مثلی است در هدایت ، زیرا بنی عنبر هدایت کننده ترین اقوام بودند.و در هدایت بدانها مثل زده اند. ( از اقرب الموارد ) ( از منتهی الارب ).

عنبری. [ عَم ْ ب َ ] ( اِخ ) ابراهیم بن اسماعیل طوسی عنبری ، مکنی به ابواسحاق.وی از حفظه حدیث بود و محدث زمان خود در طوس بشمارمی رفت. و بسال 218 هَ.ق. درگذشت. او را مسندی است بزرگ. ( از الاعلام زرکلی از تذکرةالحفاظ ج 2 ص 225 ).

عنبری. [ عَم ْ ب َ ] ( اِخ ) نام وی عبیداﷲبن حسن عنبری است. رجوع به عبیداﷲ شود.

عنبری. [عَم ْ ب َ ] ( اِخ ) نام وی علی بن حصین بن مالک بن... تمیمی و کنیه اش ابوالبحر است. رجوع به علی عنبری شود.

عنبری . [ عَم ْ ب َ ] (اِخ ) ابراهیم بن اسماعیل طوسی عنبری ، مکنی به ابواسحاق .وی از حفظه ٔ حدیث بود و محدث زمان خود در طوس بشمارمی رفت . و بسال 218 هَ .ق . درگذشت . او را مسندی است بزرگ . (از الاعلام زرکلی از تذکرةالحفاظ ج 2 ص 225).


عنبری . [ عَم ْ ب َ ] (اِخ ) نام وی عبیداﷲبن حسن عنبری است . رجوع به عبیداﷲ شود.


عنبری . [ عَم ْ ب َ ] (ص نسبی ) منسوب به بنی العنبر که در حال تخفیف بلعنبر میشود. (از انساب سمعانی ). رجوع به عنبر و عنبریان شود.
- عنبری البلد ؛ مثلی است در هدایت ، زیرا بنی عنبر هدایت کننده ترین اقوام بودند.و در هدایت بدانها مثل زده اند. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ).


عنبری . [ عَم ْ ب َ ] (ص نسبی ) منسوب به عنبر. آلوده به عنبر. معطر و خوشبو و یا سیاه و مشکی :
به عنبرفروشان اگر بگذری
شود جامه ٔ تو همه عنبری .

(هجونامه ٔ منسوب به فردوسی ).


صفت چند گویی ز شمشاد و لاله
رخ چون مه و زلفک عنبری را.

ناصرخسرو.


بالای سرو بوستان قدی ندارد دلستان
خورشید با رویی چنان مویی ندارد عنبری .

سعدی .


برِ حریر تنت عنبری و کافوری
دو خادمند یکی عنبر و یکی کافور.

نظام قاری .


|| سنگی زمین رنگ است که بسبزی زند، و بر او نقطه ٔ سیاه و زرد و سفید بود، و از او بوی عنبر آید. (نزهةالقلوب ). || نوعی از سیب . (آنندراج ). || نوعی از خربوزه . محسن تأثیر در تعریف خربوزه چنین گفته است :
هر عنبریش بطعم شکر
بگرفته خراج بوز عنبر.

(از آنندراج ).



عنبری . [عَم ْ ب َ ] (اِخ ) نام وی علی بن حصین بن مالک بن ... تمیمی و کنیه اش ابوالبحر است . رجوع به علی عنبری شود.


فرهنگ عمید

۱. خوش بو.
۲. خوش بو و سیاه رنگ مانند عنبر.


کلمات دیگر: