کلمه جو
صفحه اصلی

غوی

فرهنگ فارسی

( صفت ) گمراه بیراه ضال .
از اعلام است

فرهنگ معین

(غَ ) [ ع . ] (ص . ) گمراه ، بیراه .
( ~ . ) [ ع . ] (ص . ) لاغر، نحیف ، ناتوان .

(غَ) [ ع . ] (ص .) گمراه ، بیراه .


( ~ .) [ ع . ] (ص .) لاغر، نحیف ، ناتوان .


لغت نامه دهخدا

غوی. [ غ َ وَن ْ / غ َ وا ] ( ع مص ) ناگوارد کردن شیر شتربچه را و هلاک شدن از آن. یا سیر نشدن از شیر مادر،یا لاغر گردیدن و قریب به هلاکت رسیدن. ( منتهی الارب ). || ( ص ) منفرد. تنها. یقال : بت غَوی ً و غویّاً و مُغویاً؛ یعنی شب بروز آوردم تنها و دژم. ( ازتاج العروس ) ( المنجد ) ( اقرب الموارد ) ( شرح قاموس فارسی و شرح قاموس ترکی ) .

غوی. [ غ َ وی ی ] ( ع ص ) بیراه. ( دهار ) ( مهذب الاسماء ). گمراه. ( غیاث اللغات ) ( منتهی الارب ). ضال . پیرو خواهش نفس. ( المنجد ). گمره. ج ، غویّون. ( مهذب الاسماء ) :
جز نیکویی پذیره نیاید ترا گذر
در رسم و خوی تو سخن دشمن غوی.
فرخی.
سخاوت تو و رای بلند و طالع و طبع
نه منقطع نه مخالف نه منکسف نه غوی.
منوچهری.
بر موسی پیمبر و بر یوشعبن نون
بهتان و زور بندی ای طاغی غوی.
سوزنی.
شبروان راه حق را غول پندارد غوی.
سیف اسفرنگ.
گفت با لیلی خلیفه کاین تویی
کز تو شد مجنون پریشان و غوی.
مولوی ( مثنوی ).
تو نیایی در سر و خوش میروی
من همی آیم بسر در چون غوی.
مولوی ( مثنوی ).
|| منفرد و تنها. یقال : بت غویاً؛ ای مخلیاً. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). بت غویاً؛ ای منفرداً. ( المنجد ). رجوع به غَوی ً شود .

غوی. [ غ َ وی ی ] ( اِخ ) از اعلام است. ( منتهی الارب ). از نامهاست. ( تاج العروس ).

غوی . [ غ َ وَن ْ / غ َ وا ] (ع مص ) ناگوارد کردن شیر شتربچه را و هلاک شدن از آن . یا سیر نشدن از شیر مادر،یا لاغر گردیدن و قریب به هلاکت رسیدن . (منتهی الارب ). || (ص ) منفرد. تنها. یقال : بت غَوی ً و غویّاً و مُغویاً؛ یعنی شب بروز آوردم تنها و دژم . (ازتاج العروس ) (المنجد) (اقرب الموارد) (شرح قاموس فارسی و شرح قاموس ترکی ) .


غوی . [ غ َ وی ی ] (اِخ ) از اعلام است . (منتهی الارب ). از نامهاست . (تاج العروس ).


غوی . [ غ َ وی ی ] (ع ص ) بیراه . (دهار) (مهذب الاسماء). گمراه . (غیاث اللغات ) (منتهی الارب ). ضال ّ. پیرو خواهش نفس . (المنجد). گمره . ج ، غویّون . (مهذب الاسماء) :
جز نیکویی پذیره نیاید ترا گذر
در رسم و خوی تو سخن دشمن غوی .

فرخی .


سخاوت تو و رای بلند و طالع و طبع
نه منقطع نه مخالف نه منکسف نه غوی .

منوچهری .


بر موسی پیمبر و بر یوشعبن نون
بهتان و زور بندی ای طاغی غوی .

سوزنی .


شبروان راه حق را غول پندارد غوی .

سیف اسفرنگ .


گفت با لیلی خلیفه کاین تویی
کز تو شد مجنون پریشان و غوی .

مولوی (مثنوی ).


تو نیایی در سر و خوش میروی
من همی آیم بسر در چون غوی .

مولوی (مثنوی ).


|| منفرد و تنها. یقال : بت غویاً؛ ای مخلیاً. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). بت غویاً؛ ای منفرداً. (المنجد). رجوع به غَوی ً شود .

فرهنگ عمید

کسی که در بند هواوهوس خود باشد، گمراه، بیراه.

پیشنهاد کاربران

گمراه 🥓🥓
کاربرد در جمله :
که مرو زان سو ببندیش ای غوی / که اسیر رنج و درویشی شوی ( هنر 94 )

گمراهی . بیراهه. ( اغوا: گمراه شده )


کلمات دیگر: