یا غیل البرمکی
غیل
فرهنگ فارسی
یا غیل البرمکی
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
غیل . (اِخ ) دهی است از جزیره ٔ هنگام بخش قشم شهرستان بندرعباس که در 70 هزارگزی جنوب باختری قشم و جنوب باختری جزیره ٔ هنگام قرار دارد. ساحل و گرمسیر است . سکنه ٔ آن 200تن سنی و شیعه اند که به عربی و فارسی سخن میگویند. آب آن از چاه و باران . محصول آن غلات . شغل اهالی صید ماهی و زراعت است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
ای برون آورده اندر کشور هندوستان
پیل جنگی از حصار و گرگ پیل افکن ز غیل .
فرخی .
|| هر رودبار با آب . ج ، اَغیال ، غُیول . (منتهی الارب ). هر وادیی که در آن آب باشد. (از اقرب الموارد).
الا یا لیل قد برح النهار
و هاج اللیل حزناً و النهار
کأنک لم تجاوز آل لیلی
و لم یوقد لها بالغیل نار.
(از معجم البلدان چ دار صادر، دار بیروت ).
رجوع به همین کتاب شود.
لعمری لقد ابکت قریم و اوجعوا
بجزعة بطن الغیل من کان باکیا.
(از معجم البلدان ).
غیل . [ غ َ ] (اِخ ) رودباری است مر بنی جعده را. (منتهی الارب ). وادیی است ازآن بنی جعده در جوف العارض که در فلج جاری شود و میان آن دو مسیر یک شبانه روز است . (از معجم البلدان ).
غیل . [ غ َ ] (اِخ ) شهری است در صعده واقع در یمن . (از معجم البلدان ).
غیل . [ غ َ ] (اِخ ) غیل البرمکی . رجوع به غیل البرمکی شود.
یبری لها من تحت ارواق اللیل
غملس الزق من حمی الغیل .
(از معجم البلدان ).
غیل . [ غ َ ] (ع مص ) شیر دادن زن بچه را در حال حاملگی . (از اقرب الموارد) (تاج العروس ). || (اِ) شیر که زن جماع کرده بچه را دهد یا شیر زن باردار و آن بغایت مضر است . (منتهی الارب ). شیری که زن در هنگام جماع یا بهنگام آبستنی به طفل دهد و آن بغایت مضر است در حق طفل . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). شیری که زن به بچه ٔ خود دهد در حال حاملگی . گویی : «ما سقیته غیلاً و لا حرمته قیلاً». (از اقرب الموارد). || (ص ) بازوی سطبر پرگوشت . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ساعد غیل ؛ ساعدی فربه . (مهذب الاسماء). || کودک فربه کلان جثه . (منتهی الارب ). پسر تنومند وفربه ، و تأنیث آن غَیلَة. (از اقرب الموارد). || (اِ) آب بر روی زمین . (مهذب الاسماء). آب روان بر زمین . (غیاث اللغات ). آب روان که در کشتها رود، در حدیث آمده : ماسقی بالغیل ففیه العشر و ماسقی بالدلو ففیه نصف العشر. (منتهی الارب ). آب که بر روی زمین جاری شود. (از اقرب الموارد). در تداول مردم یمن ،نهر و چشمه . (دزی ج 2). || خط که بر چیزی کشند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || نگار جامه . (منتهی الارب ). نشانه در لباس . العلم فی الثوب . (از اقرب الموارد). || جامه ٔ فراخ .(منتهی الارب ). بعضی بمعنی جامه ٔ فراخ گفته اند. ج ، اَغیال . (از اقرب الموارد). || هر رودبار که در آن چشمه های روان باشد. (منتهی الارب ). هر وادیی که چشمه ها در آن جاری شود. (از اقرب الموارد). || هرچه دور باشد و نزدیک نماید. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || هر موضع با آب . (منتهی الارب ). هر جایی که در آن آب باشد. (از اقرب الموارد). || درختان انبوه و درهم . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد ذیل غِیل ). || تَحَلَّل غَیَل ؛ ای تحلل یا غیلان من یمینک ، و غیل مرخم غیلان (نام کسی ) است ؛ یعنی ای غیلان ! در سوگند خود استثنا کن یا از سوگند خود به کفاره یا جز آن بیرون آی . (ازاقرب الموارد). رجوع به غیلان (اِخ نام مردی ) شود.
غیل . [ غ َ] (اِخ ) آبی است در بن کوه ابی قبیس (در مکه ) که گازران در آن جامه شویند. (منتهی الارب ). آبی است که در بن کوه ابی قبیس روان بوده است . (از اقرب الموارد).
غیل . [ غ ُ ی ُ ] (ع ص ) ابل غیل ؛ شتران بسیار یا شتران فربه . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). همچنین است بقر غیل . (از منتهی الارب ).
غیل. ( ع اِ ) درختان انبوه و درهم ، بفتح اول هم به همین معنی است. درختان نی و حلفا. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || نیستان. ( غیاث اللغات ). || بیشه شیر. ( مهذب الاسماء ) ( منتهی الارب ). غیلَة با افزودن هاء به آخر آن گفته نمیشود. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). بیشه و صحرا. ( غیاث اللغات ). جایگاه شیر. ج ، اَغیال ، غُیول. ( اقرب الموارد ). || جنگل. ( منتهی الارب ). اَجَمَة. ( اقرب الموارد ) :
فرهنگ عمید
دانشنامه عمومی
المقحفی، ابراهیم، احمد ، (مُعجَم المُدُن وَالقَبائِل الیَمَنِیَة) ، منشورات دار الحکمة، صنعاء، چاپ وانتشار سال ۱۹۸۵ میلادی به (عربی).
جمعیت آن (۵۵ ) نفر (۵ خانوار) می باشد.
qil - گود . ژرف . عمیق . آب عمیق و گود
پیشنهاد کاربران
گود
Qil